پل ریکور در مقاله «خاطرات و فراموشی» دو نوع رابطه برای نسبت خاطرات با گذشته در نظر می‌گیرد؛رابطه دانشی و رابطه کنشی. در رابطه دانشی، خاطرات به نسبت قابل اعتمادند اما در رابطه کنشی به هیچ وجه نمی‌توان به خاطراتی که کلامی و ذهنی مرورشان می‌کنیم اعتماد کرد. او معتقد است ما تنها زمانی می‌توانیم صحبت از استفاده یا سوءاستفاده از خاطرات کنیم که خاطره را یک کنش تلقی نماییم. کنشی که تمایلات و زخم‌های روحی‌مان در آن دخیل می‌شوند و بی‌رحمانه به حذف قسمتی و اضافه کردن قسمتی دیگر مشغول می‌شوند.
پایگاه خبری تئاتر: می‌توان نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من، به نویسندگی و کارگردانی سارا مخاوات را که این روزها در سالن سایه تئاتر شهر اجرا می‌رود، روایت خاطرات زنی دانست که خاطرات محبوبش را به کمک شخصیت‌هایی که درون ذهنش زندگی می‌کنند بازسازی می‌کند. خاطراتی که آنها را نزیسته و تجربه نکرده، جز در کتاب‌ها و لابه‌لای سطور داستان‌ها. شخصیت اصلی نمایش به‌خاطر زندگی نامطلوب خود با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کند و چیزی که این افسردگی را تشدید می‌کند و او را به مغاک می‌برد ناتوانی‌اش در تمییز بین خاطرات واقعی و جعلی و حفظ و بازسازی آنهاست. در واقع رابطه خاطرات او با گذشته نه دانشی بلکه بشدت کنشی است. او گاهی در نقش اسکارلت اوهارا کنار دست رت باتلر می‌نشیند و گاه اِما بواری می‌شود و عاشق پیشگی را تجربه می‌کند اما چیزی که در این صیرورت قابل توجه و جالب می‌نماید این است که شخصیت‌های درون ذهنش که او را در این مسیر یاری می‌کنند، دارای خاستگاهی متفاوت از تاریخ و جغرافیای زندگی زن محوری نمایش و دارای زیستی متفاوت از او هستند و علی رغم جبری که آنها از رفتن بازداشته، در قبال کمک به بازسازی خاطرات و زنده نگاه داشتن‌شان احساس وظیفه می‌کنند. نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من از آن دست نمایش‌هایی است که بشدت راه به تفسیرهای روان‌شناسانه می‌دهد. پناه بردن به تخیل برای فرار از زخم‌های روحی در زندگی واقعی امری است که همه ما کم و بیش تجربه‌اش کردیم. زن نمایش در جدایی آشتی ناپذیر با گذشته و تجربه دردناک مهاجرت و از دست دادن عشق، آخرین رمق‌هایش را برای بازسازی لحظات دوست داشتنی خود به کار می‌بندد اما دیگر مرزی بین تجربه‌های زیسته یا تخیلش نمی‌بیند. از نظر فروید تنها راه آشتی با گذشته به خاطر آوردن است. او در مقاله‌ای به نام «سوگواری و مالیخولیا» تلاش می‌کند بین به خاطر آوردن و افسردگی تمییز قائل شود. در واقع سوگواری همان به خاطر آوردن است؛ تمرین دردناکی که در ذهن و برای به صلح رسیدن با واقعیت از دست دادن ابژه‌هایی که به آن عشق ورزیدیم انجام می‌پذیرد. از نظر فروید چیزی که در عمل سوگواری (به یاد آوردن) حفظ می‌شود ولی در مالیخولیا (افسردگی) از دست می‌رود، حس انسان در مورد هویت خود است. از همین روست که زن داستان به جای اینکه با نام خود خوانده شود، درتمام طول نمایش با نام شخصیت‌های داستانی محبوبش نامیده می‌شود و حتی در ظاهر از عدم هویتی آشکار رنج می‌برد. چنانچه در طراحی مینیمالیستی دکور، که توسط افسانه صرفه‌جو انجام شده، تکه پاره‌های خاطرات و زندگی زن در همه جا دیده می‌شود. همان تکه‌هایی که در نهایت از ذهن زن و صحنه نمایش جارو می‌شود و چیزی از آنها باقی نمی‌ماند؛ چونان لحظه خداحافظی با باغ آلبالو در نمایشنامه چخوف. طراحی نور به سعی محمد حدادی هم همچون طراحی صحنه به رخ نمود فضای نمایش کمک شایانی کرد است. سارا مخاوات، نویسنده و کارگردان نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من، تجربه‌ای را به نمایش می‌گذارد که در آن سه بازیگر در نقش یازده نفر می‌نشینند و قصه را برای مخاطب روایت می‌کنند. اما چیزی که در همجواری با قاعده نمایش از کنترل نویسنده و کارگردان خارج و باعث ایجاد سدی در شکل‌گیری کامل ایده اولیه شده است، عدم وجود پلاتی قوی برای روایتی سوررئالیستی است. همان چیزی که باعث می‌شود  در نیمه راه به بعد، نمایش تبدیل به واگویه‌هایی در جهت تعریف قصه شود و به جای نمایش دادن، به تعریف داستان از زبان شخصیت بسنده کند.