«همه مي‌دانند» فيلمي است كه داستانِ يكدستي دارد كه گاه كسل‌كننده مي‌شود و احساس مي‌كنيد حركت دوربينِ روي دست آن (كه فرهادي اصرار دارد در هر وضعيت حركت‌هاي آن را با ربط يا بي‌ربط به موازات نوع فيلمسازي موبايل- سينما براي ايجاد اضطراب هدايت و اين را جزو سبكش القا كند) در بيان خط داستاني گاهي سرگردان است، اما نحوه روايت آن پراكنده نمي‌شود.

پایگاه خبری تئاتر: اصغرفرهادي فيلمساز بزرگيست. كارگرداني كه با دقت بسيار فيلم مي‌سازد، با دقت بسيار شخصيت‌پردازي مي‌كند،‌ با دقت بسيار فيلمنامه‌اش را پيش مي‌برد، در سلول‌هاي وجودش سينما نفس مي‌كشد، اما قطع نظر از همه اينها اخيرا فيلم‌هاي متوسط مي‌سازد. «فروشنده» و «همه مي‌دانند» فيلم‌هايي متوسطند و اسكار گرفتن يكي و نگرفتن ديگري چيزي را عوض نمي‌كند. اينها را مي‌توان فرزندان دوقلوي قريحه سينمايي فرهادي به شمار آورد. به گفتي، اگر «همه مي‌دانند» اسكاررُبايي مي‌كرد و «فروشنده» نمي‌كرد جايِ تعجب چنداني نبود و قرار نبود در اين تعويض، اسكار را متهم به بي‌سليقگي كنيم كه در يكي شاهكار را تشخيص داده و در ديگري نه. فيلم آخرِ فرهادي را مي‌شود دوست داشت و درباره وجوه گوناگونِ سينمايي‌اش اينجا و آنجا گپ و گفت كرد اما نمي‌توان آن را فيلم بزرگي دانست. اينكه او يك فيلم بد يا حتي شايسته فحش دادن و تماشا نكردن بسازد هيچ اهميتي ندارد، اما اينكه او امكان ساختنِ‌ يك فيلم مطلوب را از دست دهد بايسته است شاخك منتقد را تكان دهد. آثارِ يك هنرمند وقتي شايسته علاقه ملي و جهاني مي‌شود ديگر آن هنرمند بايد مطمئن باشد كه ذره‌بين‌ها رهايش نخواهند كرد. چه او در ادامه مسيرش آثارِ‌ مطلوب ارايه دهد چه نه. او اثر هنري‌اش را به مخاطب (ملي و جهاني) ارايه مي‌دهد و به همراه مخاطب به تماشا و تجربه اثرش مي‌نشيند و اگر در هر اثر، از آنها حساس‌تر نباشد نسبت به كار خود و از آنها آگاه‌تر نباشد نسبت به حفره‌هايِ خلاقيت خود به مذبح هنر يك قدم نزديك‌تر شده است. سينماي فرهادي پس از فيلم «چهارشنبه سوري» به‌شدت از سينماي فرهادي تقليد مي‌كند و اين پرپر كردن يك امكان است. امكاني كه يك فيلمساز (يا هر هنرمندي) ممكن است در پسِ آن در تارعنكبوت سبك گير بيفتد و نتواند تكان بخورد. بدون شك فرهادي موفقيت‌هاي بين‌المللي‌اش را از وفاداري افراطي به سبك فيلمنامه‌اي خودش كسب كرده اما همين موضوع ممكن است آن موفقيت‌ها را بي‌آنكه به انزوا بكشاند مثل زنگ از درون بخورد و آهسته آهسته محو كند. تاكيد مي‌كنم «وفاداري افراطي به سبك فيلمنامه‌اي» نه «جهان‌بيني و دنياي فكري و فرم هنري». فرهادي هنگامي كه از سينمايش سخن مي‌گويد از چه سخن مي‌گويد؟ كشمكش از يك‌سوم داستان به بعد و حركت هذلولي وار روايت كه منحني داستاني فيلم دايره وار حركت مي‌كند اما به جايِ آنكه سر از جايِ نخست درآورد به مسير تازه‌اي مي‌افتد و اين تقريبا تا انتها ادامه مي‌يابد و پس از آنكه همه‌چيز مشخص ‌مي‌شود تك‌شعله‌اي هم در انتهاي فيلم در مقام «پايان باز» جرقه مي‌زند و پيش از خاموش شدن پرده مي‌افتد. سيدني لومت درباره سينماي هيچكاك مي‌گفت انگار تمام فيلم‌هايش يك فيلم است، اما اين را نگفت كه قطع نظر از برخي آثار ضعيف مانند «درد سر هري»، هر فيلمِ‌ «استاد» يونيورس و جهاني جداگانه دارد كه قلمرو هنري محض هيچكاك است و از موج نوي سينماي فرانسه و كلود شابرول و فرانسوا تروفو و جز آنها تا تمام دوران پس از او را تحت تأثير نما به نماي فكر‌شده فيلم‌هايش قرار داده است. اين را درباره اينگمار برگمان هم مي‌شود گفت كه بسياري از شاهكارهايش در يك جزيره (جزيره فارو) و با هنر يك تصويربردار (سون نيكويست) و چند بازيگر مشخص از جمله مكس فون سيدو، بي‌بي اندرسون، ليو اولمان ساخته شد. اينكه فرهادي شبيه فرهادي فيلم مي‌سازد هيچ اشكالي ندارد، اما اين موضوع به جاي آنكه حركت در مسير سبك باشد ممكن است همه‌چيز را در مسير تكرار خود و نه لزوما مرگ هنري، قرار دهد. «همه مي‌دانند» امكان بسيار داشته كه يك شاهكار باشد اما اين امكان به دليل عدمِ ريسك فرهادي در بازي با مختصات فيلمنامه‌اي و استفاده كامل و تمام وجه از فضايِ خارج از كشور تا حدودي قابل ملاحظه تلف شده. فرهادي از فضاي تعليقيِ دو فيلم «درباره الي» و «جدايي نادر از سيمين» يك معبد ساخته و در آن ساكن شده و از آن بيرون نمي‌آيد و اين باعث شده امكاناتِ‌ زيبايي‌شناسي آثار اخيرش در بسياري از وجوه از جمله قصه‌پردازي به تدريج از زير پوست پوست شده و فقط رولايه حفظ شود.

شباهت «همه مي‌دانند» به فيلم «درباره الي» «فقط شباهت» است و نه چيزي ديگر. اين موضوع يك انتخاب بوده كه فرهادي از آن استفاده كرده و چندان قابل‌ملاحظه نيست. مساله قابل‌ملاحظه آن است كه با همين سازوكار‌ داستاني، «درباره الي» شاهكار فرهادي شده و فيلم «همه مي‌دانند» يك فيلم معمولي به سبكِ فرهادي شده كه مي‌توانسته يك ميني‌سريال جذابِ سه يا چهارقسمتي باشد.

روايتِ فيلم «همه مي‌دانند» به‌تمامي در دهكده‌اي در اسپانيا مي‌گذرد. عنوان فيلم فرهادي يك پارودي است با داستانِ فيلم كه پيش‌بيني‌ناپذير و روان‌شناختي طراحي شده. اين فيلم يك فيلم اسپانيايي نيست كه شخصيت‌هايش به زبان اسپانيايي سخن بگويند، بل يك فيلم جهان- وطن است كه از قضا زبانِ‌ اسپانيايي را برگزيده و از حيثِ‌ مكاني وقايعِ ‌آن در اسپانيا مي‌گذرد. اگر وقايع اين فيلم در ايران يا در آفريقا هم اتفاق مي‌افتاد باز هم يك فيلم ايراني بود كه پوسته‌اش را در زبان و مكان عوض كرده اما نبض ايران در‌ آن مي‌تپد. اينها ظاهرا قصد فيلم نبوده‌، اما اصغر فرهادي فقط يك فيلمساز ايراني نيست كه در يك كشور ديگر با فرهنگ آن كشور فيلم بسازد، بل يك فيلمساز ايراني است كه در هر كشوري كه فيلم بسازد باز هم فرهنگِ فيلمش و شخصيت‌ها و مكالمه‌هاي ‌آنها، منطقي را مي‌سازند كه مختصاتِ‌ آن عميقا ايراني ا‌ست.

«همه مي‌دانند» فيلمي است كه داستانِ يكدستي دارد كه گاه كسل‌كننده مي‌شود و احساس مي‌كنيد حركت دوربينِ روي دست آن (كه فرهادي اصرار دارد در هر وضعيت حركت‌هاي آن را با ربط يا بي‌ربط به موازات نوع فيلمسازي موبايل- سينما براي ايجاد اضطراب هدايت و اين را جزو سبكش القا كند) در بيان خط داستاني گاهي سرگردان است، اما نحوه روايت آن پراكنده نمي‌شود.

دختري بيمار و شانزده ساله گم مي‌شود و بعد مي‌فهميم كه گروگان گرفته شده است. گروگان‌گيران 300 هزار يورو از خانواده دختر درخواست مي‌كنند تا او را رها كنند و در پايان پول از طريق يكي از دوستانِ ‌خانواده تامين مي‌شود و دختر نجات مي‌يابد. سيناپس فيلم چيزي است چنين كسل‌كننده و تا حدودي تكراري، اما موتور محركه فيلم آن است كه آيا آن دختر فرزند آن خانواده است؟ آيا پدر او، همسر واقعي مادر اوست يا فاسق (معشوق پيشين) مادر او؟ از اينجاست كه فرهادي با بازي كردن ِ‌آقامنشانه با اخلاقيات تماشاگر را پايِ‌ فيلمش مي‌نشاند. در اينجا سه موج ديالوژيك داستاني است كه ما را همراه خود مي‌كند و در مسيرِ داستانِ فيلم پيش مي‌برد. در موج اول، در نقطه‌اي از فيلم لورا مادر دختر گمشده (با بازي پنه لوپه كروز) از مردي كه مي‌تواند به آنها با فروش زمينش و پرداخت 300 هزار يورو كمك كند يعني پاكو (با بازي خاوير باردم) درخواست ياري مي‌كند. پاكو با اكراه پاسخ مي‌د‌هد و درخواست را به نرمي رد مي‌كند. لورا در همان گفت‌وگو ادعا مي‌كند كه دختر، دختر خود پاكوست و بعد با روايتي چند كلمه‌اي، عشقي را يادآوري مي‌كند كه ميان او و پاكو بوده و در آخرين ملاقات كه در راه فرودگاه بوده منجر به بار برداشتن او شده است. در موج دوم، با افشايِ‌موضوع، شريك كنوني زند‌گي پاكو شك مي‌آورد در موضوع كه ممكن است همه‌چيز دروغ باشد و لورا صرفا براي تحريك پاكو به پرداختن پول آن موضوع را اعتراف كرده باشد. بعد در جايي ديگر لورا را تهديد مي‌كند كه موضوع را به شوهر او خواهد گفت كه لورا در يك جمله مي‌گويد شوهرش موضوع را مي‌داند. موج سوم به پيش‌ برنده‌ داستان در اين فيلم مواجهه آلخاندرو (با بازي درخشان و حساب شده‌ ريكاردو دارين) با پاكو است كه در آن جا مقر مي‌آيد كه با اينكه لورا اعتراف كرده به باردار شدن از معشوق قبلي و خواسته سقط كند، او به دليل آنكه نياز داشته در برابر «خدا» تنبيه شود و به خود‌ آيد از سقط بچه جلوگيري كرده و موضوع را به استغاثه به درگاه خدا متصل مي‌كند. پس از اين سه ديالوگ كه در واقع سه موج پيش برنده فيلم نيز هستند در واقع فيلم تمام مي‌شود و اينكه يكي از گروگانگيران از خود خانواده هستند و مادر خانواده به او شك كرده آن چنان فرعي مي‌شود كه ايجاد پايان باز از طريق او نيز فقط پايان فيلم را مي‌خواهد «فرهادي‌وار» كند و برعكس فيلم‌هاي «درباره الي» و «جدايي نادر از سيمين» چندان خاصيت داستان گوييِ جذابي ندارد. در واقع سه ديالوگِ اساسيِ فيلمِ فرهادي آغاز و پايان فيلم به حساب مي‌آيند و ديگر قسمت‌ها مقدمه و موخره‌هايي بر اين سه ديالوگ و با اين حساب فيلم فرهادي مي‌توانسته در نهايت 90 دقيقه باشد نه 132 دقيقه.

درباره بازي‌هاي فيلم آخر فرهادي بازي حساب شده ريكاردو دارين كه مردي است منفعل با گذشته‌ دايم‌الخمري و نه چندان قوي از حيث شخصيت‌پردازي از همه بيشتر مرا مسحور خود كرد و گرچه شخصيت خاوير باردم و پنه لوپه كروز جذاب است اما امكانات شخصيت‌پردازي به آنها شايد فضايي ايجاد نكرده كه بازي‌هايِ ‌نوآورانه‌تري ارايه دهند و بازي‌هاي بدون اغراق و كاملا حرفه‌اي آنها در روند طبيعي سينماي تجاري- هنري قابل ملاحظه است، اما چشم‌گير نيست.

در پايان بايد گفت اينكه ما باز هم فيلمي از فرهادي ببينيم يا بدانيم كه او باز هم فيلمي ساخته است، ما را مسرور مي‌كند، اما اين خطر هم هست كه اگر فرهادي روالي را كه در دو فيلم اخيرش در پيش گرفته ادامه دهد فيلم‌هايش كوزه‌هايي تك‌نقش شوند. فرهادي هميشه فرهادي است و به گمانم فرهنگ نقدپذيري و شخصيتش الگويِ بين‌المللي تشخص يك سينماگر است. او احترام‌ برانگيز است و در دنيايِ‌ پس از كيارستمي ‌بايد خوشحال بود كه سينماي ايران هنوز در سطح الف سينماي جهان كساني را دارد كه مي‌شود به آنها افتحار كرد، اما درك اين حقيقت كه سينماي او به دستِ خود او در خطر است ما را آگاه مي‌كند كه هنرمند فقط با خط زدن و بازسازي خود است كه مي‌تواند مسيرش را به صورت سالم و در اوج در دنياي هنر ادامه دهد.