. نویسنده نه در پی ساختارزدایی بنیادین شخصیت نمایشش بود و آن‌چنان‌که در آغاز می‌شد گمان برد قرار بود به تئاتر ابزورد راه ببرد. حالا او می‌خواست دقایق سرشت‌پردازانه‌ای را به‌مدد این فضاسازی غریب پیش بکشد و دریافتم شخصیتی محوری دارد که در ناکجاآبادی گیر افتاده و دو بازیگر دیگر احیانا یا موجوداتی خیالی‌اند یا موجوداتی برآمده از درون خود او. ماجرا را از سوی دیگر پی گرفتم، داشت جالب‌تر می‌شد.
پایگاه خبری تئاتر: این نمایش را که هم‌اکنون در سالن سایه تئاترشهر روی صحنه می‌رود، شاید بتوان در نگاه نخست تلاشی برای صورت‌دادن به یک نمایش ابزورد دانست. هنگامی که این نمایش را تماشا می‌کردم، مسئله چشمگیر و جذاب در آغاز آن، برای من این بود که فضای اجرا و تقریبا بسیاری از عناصر اجرائی، از شیوه بازی - که تصنعی درچشم‌زننده داشت و به‌روشنی می‌شد دید تعمدا بر بازی بازیگران سوار شده ‌است- گرفته تا طراحی صحنه - صحنه‌ای خالی در ناکجاآباد که در عمق با پرده‌ای یکسره سیاه خاتمه می‌یافت و چمدان‌هایی پخش‌و‌پلا که اینجا و آنجای صحنه افتاده بودند و گویی لباس‌هایی که از درون آنها بیرون ریخته روی زمین پراکنده بودند - شاکله‌ و اسلوب گفت‌وگونویسی در آن - که بی‌معنایی تلخ و طنزآمیز، غیاب معنای سرراست در پاسخ به حرف دیگری و تکرار پی‌درپی آنها- و درآخر دو بازیگر که نقش دو آدم نه‌چندان عاقل را بازی می‌کردند و همچنین اشاره تلویحی به ماجرای دو آدمی که منتظر کس‌ دیگری‌اند که هیچ‌گاه نمی‌آید - یعنی در انتظار گودو‌اند- و بر سر این داستان مجادله‌ای احمقانه می‌کنند؛ همه و همه انتظارم را برای تماشای یک نمایش ابزورد دامن زد. نکته جالب برایم این بود که جانشین‌های اشخاص این نمایش زن‌اند و گمان بردم که اقتباسی عجیب از در انتظار گودو را می‌بینم. حالا که تقریبا داشتم چهارچشمی نمایش را دنبال می‌کردم نوبت به بازیگر سوم رسید. حالا دیگر ربط‌وبسط‌های معنایی نمایش در ساختارپردازی‌های روایی-داستانی شکل تازه‌ای پیدا کرد. دیری نپایید که دریافتم با نویسنده‌ای بسیار کلاسیک‌تر از آنچه پنداشته بودم طرفم. نویسنده نه در پی ساختارزدایی بنیادین شخصیت نمایشش بود و آن‌چنان‌که در آغاز می‌شد گمان برد قرار بود به تئاتر ابزورد راه ببرد. حالا او می‌خواست دقایق سرشت‌پردازانه‌ای را به‌مدد این فضاسازی غریب پیش بکشد و دریافتم شخصیتی محوری دارد که در ناکجاآبادی گیر افتاده و دو بازیگر دیگر احیانا یا موجوداتی خیالی‌اند یا موجوداتی برآمده از درون خود او. ماجرا را از سوی دیگر پی گرفتم، داشت جالب‌تر می‌شد. حالا با نمایشی طرف بودم با رویه‌ای ابزورد، یعنی تمهیدات تکنیکی که بسیار به نمایش‌نامه‌ها و تئاترهای ابزورد می‌مانست، و از طرفی مبتنی بر نوعی داستان‌پردازی تقریبا سنتی بود. ماجرای تراژیک زنی که همیشه مردی او را تنها وانهاده بود. چه در کودکی که پدرش او را رها کرده و به آمریکا رفته و او به هر دری زده بود تا خودش را به آنجا برساند و چه شوهرش که کشش میهن‌پرستانه و عرق ملی‌دوستی‌اش پایش را به جنگ کشانده بود و همواره او بود که تنها می‌ماند. این‌بار در ناکجاآبادی غریب که گفته می‌شد همگان از آن گریخته‌اند خودش را با وجهه‌هایی خاطره‌آمیز در ذهنش بازیافته بود و انگار دوباره خاطره‌هایش را مرور می‌کردند. وجه گیرای نمایش در این بخش اینجا بود که در این ارجاع‌های خاطره‌محور، نقش آن مردها را همان دو بازیگر زن ایفا کردند. این بخش‌ها به‌نظرم خلاقانه‌ترین بخش‌های نمایش آمدند؛ کارگردان از پس القای یک فضاسازی باورپذیر که ناگهان ما را از ناکجاآباد به گذشته می‌برد، برآمده بود. در این بخش‌ها می‌شد نسبت‌هایی را میان اکنون این نمایش و سرگذشت سرشت‌پردازانه‌ای که داستان نمایش در تلاش برای بازنمایی آن است باز یافت و همچنین فضایی سراسر زنانه را برمی‌ساخت. گذشته از همه این تعابیر نمی‌توانم منکر شوم که نمایش همچنین دچار بحران‌هایی حل‌ناشدنی بود؛ زیرا نمی‌توانست تکلیف خودش را با ماجرای زندگی این زن آن‌چنان که شایسته است روشن کند. این شایستگی چه بود؟ اینکه حداقل در بازنمایی زندگی این زن بتواند ابعادی گوناگون از این شخصیت را به ما نشان دهد تا از این طریق نسبت وضع اکنون را - یعنی ناکجاآباد روی صحنه- با آنچه از زندگی این زن برایمان روایت می‌کرد نشان دهد و دست‌کم پیوندی سامان‌بخش را برسازد. بخش‌های بسیاری از نمایش تقریبا بی‌ربط به‌نظر می‌رسیدند. نمی‌شد نسبت‌ها را دریافت. تعلل‌ها تو چشم می‌زدند و این همواره از توان جاذبه‌ای اثر برای آنکه تماشاچی پی‌اش را بگیرد می‌کاست. از طرفی شاید بتوان گفت نویسنده در نوشتن متن دچار نوعی کژفهمی در برساختن فضاهایی که از تئاتر پوچی وام گرفته بود، شده است. به نظر می‌رسید او این تمهیدات اجرائی را، یعنی‌ همان‌ها که به اجمال در آغاز این نوشته ذکرشان رفت- به‌عنوان عناصری کاملا منفک از تمامیت اثر در نظر گرفته بود و به‌این‌ترتیب نتوانسته بود ایده محوری نمایش را که ماجرايی روایی بود با فضاسازی‌ها و تمهیدات اجرائی منطبق کند. این واماندگی و نقصان حقیقتا تو چشم می‌زد. معلوم شده بود صحنه درواقع درون ذهن شخصیت اصلی نمایش است، با‌این‌حال ما به‌عنوان تماشاچی کمتر دریافته بودیم  در این ذهن چه می‌گذرد.