بخش اعظمی از «مغزهای کوچک زنگ‌زده» صحنه‌های زدوخورد اراذل و اوباش است اما آنچه فیلم را از ورطه غربزدگی و گانگسترمآبی می‌رهاند، چاشنی رگ غیرت و ناموس‌پرستی است.
پایگاه خبری تئاتر: روال معمول این است وقتی فیلمی غربی با مونولوگ‌هایی درباره چوپان و گوسفند و حس نیازمندی دومی به اولی آغاز می‌شود، در نود درصد موارد با فیلمی در فضایی کاتولیک‌زده و با متافوری مسیح‌وار مواجه باشیم اما این آغاز کمی غافلگیرکننده می‌شود وقتی که در یکی از پردیس‌های سینمایی تهران به تماشای فیلمی از یک کارگردان ایرانی نشسته باشی. استفاده از تلمیحات شبانی چندان چیز معمولی در ادبیات و سینمای ایران نیست. وقتی پای استفاده از تلمیحات مذهبی و آیینی دیگر به میان می‌آید معمولا چیزی فراتر از رابطه پدر و پسری نوح پیامبر و فرزند ناخلفش و -در مواردی که از مسیحیت وام گرفته می شود- معصومیتی مریم‌سان بر عرصه نقش نمی‌بندد. استفاده از چنین تلمیحاتی که ریشه در عمق کیش و آیینی دیگر دارد نیازمند کاوش‌های عمیق‌تری است تا به ساده‌ترین شکل ممکنه به چشم تماشاگر سینما آن‌هم تماشاگر غیرمسیحی یک فیلم ایرانی بیاید و این همان چیزی است که در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» رخ می‌دهد و تماشاگر را مرعوب خود می‌سازد. روزی روزگاری در حلبی‌آباد داستان فیلم به ظاهر درباره رابطه بین دو برادر است به نام‌های شکور و شاهین. شاهین برادر کوچکتر سودای تسلط بر محله به سان برادر بزرگتر را دارد و از اینکه شکور به هیچ عنوان روی او حسابی باز نمی‌کند،‌ پریشان‌حال است و درصدد یافتن فرصتی است تا به اصطلاح خودی نشان دهد. این ظاهر ماجراست و برای درک بهترش هم می‌توانید فضای محله‌ای در حاشیه تهران با ساکنینی که نود درصد آن را اراذل و اوباش تشکیل می‌دهند، متصور شوید. کاراکتر شاهین از همان مونولوگ ابتدای فیلم که خودش و باقی محل را گوسفندانِ چوپانی به نام شکور معرفی می‌کند تا حدی برای تماشاگر باز می‌شود، شخصیتی منفعل و بی‌اراده و در عین حال لبریز از آرزوی چوپان شدن و تسلط به باقی گوسفندها. اصلی‌ترین ویژگی شاهین تناقضی است که در حرف‌ها و اعمالش به چشم می‌خورد. در طول فیلم  بارها و بارها ژست آدم‌کش‌ها را به خود می‌گیرد و در نهایت کاری بالاتر از بریدن سر یک مرغ از او برنمی‌آید. بر تی‌شرت سفیدی که دو سوم فیلم بر تن دارد حتا یک لکه خون هم نمی‌افتد چون همانطور که در نریشن ابتدا و انتهای فیلم می‌گوید؛‌ گوسفندی بیش نیست. آن‌هم نه از نوع گوسفندهای وحشی،‌ گوسفندی اهلی است که بدون چوپان گرسنه می‌ماند و می‌میرد چون مغزی برای فکرکردن برایش نمانده است. چراگاه‌های انسانی «مغزهای کوچک زنگ‌زده» سرشار از موتیف‌هایی است که در بستن فرم مورد نظر کارگردان نقش اساسی دارند. سرخ کردن مغزهای گوسفند در کله‌پاچه فروشی، بریدن سر مرغ، قیچی‌کردن مو، نگه‌داری کودکان یتیم در آغل گوسفندان و... همه و همه در خدمت ایده اصلی فیلمساز و شاکله‌ی هسته مرکزی داستان فیلم هستند. اینجاست که دیگر نمی‌توان به گوسفند و شبان تنها وجه سمبولیک داد و استخراج برخی مفاهیم ضروری به نظر می‌رسد. تلمیح به طور کلی دو ژرف‌ساخت تشبیه و تناسب دارد؛ که رسالت نهایی‌اش ایجاد رابطه‌ تشبیهی بین ایده و خط اصلی داستان است و هدف ثانویه‌اش هم ایجاد تناسب بین اجزای سازنده داستان فیلم. یعنی دقیقا همان تناسبی که در موتیف‌های به کار رفته در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» به کرات شاهد آن هستیم و زنجیروار به دنبال هم می‌آیند. از رایج‌ترین منابع تلمیحات، داستان‌های پیامبران است و یکی از پیامبرانی که به کرات در این حوزه موردتوجه است،‌ عیسی است. تلمیح به شبانی عیسی و بره گمشده جزو تلمیحات جدیدی است که تحت تأثیر انجیل و ترجمه‌های اشعار اروپایی، از فرهنگ مسیحی غرب وارد فرهنگ معاصر فارسی شده است و «مغزهای کوچک زنگ‌زده» جز معدود فیلم‌های ایرانی است که به صورتی کاملا پررنگ این تلمیح را در برابر دیدگان تماشاگر حرفه‌ای به تصویر می‌کشد. در انجیل یوحنا  از زبان عیسی می‌خوانیم؛ شبان خوب از جان خود می‌گذرد تا گوسفندان را از چنگال گرگ‌ها نجات دهد. و این همان تصویری است که دست‌مایه اغلب تلمیحات چالش‌برانگیز در فیلم‌هایی که به نوعی تعالیم مسیحی را به چالش می‌کشند، قرار می‌گیرد. در این جمله چند کلمه کلیدی وجود دارد که بارمعنایی خاصی را در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» به دوش می‌کشد، شبان خوب، گوسفندان و گرگ. شبان خوب در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» شکور است. چون سرپرستی تمام جوانان و کودکان محل به نوعی با اوست و این شکور است که روزی همه را می‌رساند و اهالی محل (گوسفندان)‌ را از شر پلیس‌هایی که گاه و بیگاه مثل گرگ به گله می‌زنند،‌ می‌رهاند. دایره تلمیحات شبانی این فیلم با موتیف‌های تکرارشونده و تناسب کلی‌شان در ابتدا و انتهای فیلم به خوبی بسته می‌شود و آنچه می‌ماند همان چیزی است که در پیوند زدن این مفاهیم به ساختار اصلی قصه نقش اساسی دارد یعنی پایه و اساس چالش میان کاراکترها و چیزی که از میانه فیلم به چشم تماشاگر می‌آید؛ خیل عظیم پسرانی بدون پدر و سرپرست. شهر پسرخوانده‌ها شخصیت‌های «مغزهای کوچک زنگ‌زده» آنجا در ذهن تماشاگر فرم کامل خود را پیدا می‌کنند که شغل و پیشینه شکور و آدم‌هایی که تحت فرمان او هستند برایش رو می‌شود. در ابتدای فیلم تمام تمرکز تماشاگر بر کاراکتر شاهین است چرا که فیلم از نظرگاه اوست که روایت می‌شود. در گام‌های بعدی است که چیزهای دیگری هم به چشم تماشگر می‌آید؛ محله‌ای که ماجرای فیلم در آن رخ می‌دهد پر از مردان جوان و پسران نوجوانی است که سرپرستی جز شکور ندارند. بیشترشان هم وقتی به سن شاهین می‌رسند سراغ پدر و مادر خود را می‌گیرند و اینجاست که برخی از آن‌ها تصمیم می‌گیرند شکور و گله را به کلی ترک کنند. وجود شکور که به تیپ پدرخوانده بسیار نزدیک می‌شود و خیل عظیم مردان جوانی که به نوعی فرزندخوانده شکور هستند، ناخودآگاه به فقدان خانواده اشاره می‌کند. خانواده‌ای که در تمام فیلم نمی‌توان اثری از آن پیدا کرد. تنها خانواده‌ای که در فیلم می بینیم،‌ خانواده شکور است. خانواده در این فیلم حتا با قرار گرفتن یک زن و مرد هم کنار هم تکمیل نمی‌شود و به چیزی دیگری نیاز است تا این حلقه کامل شود، موجودی به نام بچه. در یک‌سوم انتهایی فیلم سکانسی از شاهین و دوستش وجود دارد که با جوانانی که برای تفریح به بام ولنجک آمده‌اند،‌ درگیر می‌شوند. دلیل این درگیری را از زبان شاهین می‌شنویم. وی معتقد است هر زن و مردی کنار هم خانواده نمی‌شوند و یک بچه هم باید آن میان باشد و چون بچه‌ای نمی‌بیند حکم به بی‌بندوباری می‌دهد. سکانس در آغوش گرفتن کودکی که از آغل به نزد خود آورده نیز گواهی بر صدق این ادعاست چرا که شاهین خانواده‌دار بودن خود را تنها در پدر و مادر داشتن نمی‌بیند و این بچه است که به تنهایی نقش خانواده او را ایفا می‌کند و در کنار اینها احساس حقارت‌آمیز پسرخواندگی و بچه سرراهی بودن است که با وجود آن کودک منجر به غروری از نوع پدرخواندگی می‌شود. اما چالش میان کاراکترها به اینجا ختم نمی‌شود. رابطه دیگری که میان کاراکترهای اصلی فیلم بخش اعظم «مغزهای کوچک زنگ‌زده» را به تصویر می‌کشد، رابطه برادری میان سه شخصیت شکور، شاهین و برادر کوچکتری به نام شهروز است. خرده جنایت‌های برادرانه شاهین از جنس شهروز و شکور نیست. ذات شاهین ذات یک گوسفند ترسو و بی‌مغز است و ذات آن دو گرگ و درنده‌خو. شکور و شهروز به راحتی دست به چاقو می‌برند و دغدغه‌اصلی شکور خون است. هم خونی که در رگ‌هایش است و پیوندهای خانوادگی را رقم می‌زند و هم خونی که باید ریخته شود تا آبرویش محفوظ بماند. اما شاهین از خون وحشت دارد. از بریدن گوش یک پسر نوجوان تا سر یک مرغ او را به وحشت می‌اندازد تا جنایت‌های بزرگ‌تری مانند خفه کردن اعضای خانواده‌اش. رهایی از مغزهای کوچک غربزده بخش اعظمی از فیلم «مغزهای کوچک زنگ‌زده» را صحنه‌های زدوخورد اراذل و اوباش با یکدیگر تشکیل می‌دهد اما آنچه فیلم را از ورطه غربزدگی و گانگسترمآبی می‌رهاند همین چاشنی رگ غیرت و ناموس‌پرستی است. گریم نوید محمدزاده هم در ایرانیزه کردن این فضا  در تقابل با متافورهای ایدئولوژیکی و درون‌مایه‌های داستایوفسکی‌واری که از روابط میان برادرها بیرون می‌زند، به باورپذیری این فضای عجیب کمک شایانی می‌کند. پوزه بیرون‌افتاده شاهین و طرز راه‌رفتن‌اش هر چقدر هم یادآور بهروز وثوقی در فلان فیلم‌اش باشد و کاراکتری را که می‌رود تا خوب و درخشان ساخته شود را به ورطه سخیف تیپ‌سازی بی‌اندازد اما نقش کلیدی در ساختن فضایی دارد که باید برای تماشاگر ایرانی باورپذیر باشد. در این میان هومن سیدی از دیگر امکانات سینما برای ساخت فیلمش نظیر ضربات تمپووار و فولکلوریک موسیقی نیز در جهت هر چه شرقی‌تر کردن گانگسترآباد خود بهره برده و توانسته فضایی هر چند آوانگارد اما ایرانی پیش چشم مخاطب به تصویر بکشد. «مغزهای کوچک زنگ زده» کولاژی از تلمیحاتی نامانوس و درون‌مایه‌های روانشناختی داستایوفسکی‌واری است که با چنگ زدن به نوستالژی‌های سینمای ایران و المان‌های برآمده از سنت و فرهنگ عامه توانسته به فضایی دست یابد که بازتاب‌دهنده جامعه‌ای سرگشته و یتیم‌شده از فرهنگ است.