تئاتر امروز در مقايسه با سال‌هاي ابتدايي دهه ٧٠ كه رضا بهبودي و هم‌نسلانش تحصيل و تمرين حرفه‌اي نمايش را پيشه كردند شكل و شمايل متفاوتي گرفته است. عده‌اي عنوان «دوران گذار» را برايش برگزيده‌اند، گرچه مشخص هم نيست اين گذار به همين زودي‌ها‌ گذر كند. فعلا همه‌چيز با شيب تند و ميلي افسارگسيخته‌ به سوي سراب افزايش فروش و ثبت ركورد تعداد تماشاگران در حركت است. چنين اوضاعي تشخيص سره از ناسره را براي مخاطب غالبا جوان و نوجوان تئاتر دشوار مي‌كند. در چنين شرايطي چطور مي‌توان به هنرمند و اصولا تئاتر اعتماد كرد؟ چطور شخصي به صفت هنرمندي متصف مي‌شود؟ با رضا بهبودي به بهانه ايفاي نقش در نمايش «يك روز تابستاني» به كارگرداني پارسا پيروزفر به گفت‌وگو نشسته‌ايم. تركيبي كه راه خود را از سال ٧٥ و در نمايش «بينوايان» به كارگرداني بهروز غريب‌پور آغاز كرد اما سال ٩٠ با نمايش «گلن‌‌گري گلن راس» به كارگرداني پيروزفر وارد فاز تازه‌اي شد. حالا ٧ سال از اولين همكاري جدي اين دو در كنار يكديگر مي‌گذرد و با دقت در ويژگي‌هاي موجود در آثار پيروزفر و بازي‌هاي همواره با صلابت بهبودي ديگر مي‌توان در يك مورد اطمينان خاطر داشت؛ حداقل اينجا دوران گذار گذشته و مي‌توان گفت با دو چهره‌اي مواجه هستيم كه به درياي متلاطم گيشه و فروش تن نمي‌دهند و برخلاف بسياري، ميان حيات شخصي و هنري‌شان گسستي وجود ندارد.
پایگاه خبری تئاتر: طرح اين سوال در ابتداي گفت‌وگو شايد كمي غيرمنتظره باشد ولي چون اين شب‌ها از بعضي هنرمندان و مردم عادي شنيده‌ام با شما مطرح مي‌كنم. پرسش ‌‎اين است كه تماشاي تئاتر يا اصولا اجراي نمايش در شرايط سياسي، اجتماعي و اقتصادي حال حاضر چه ضرورتي دارد؟ نبايد مسائل ديگري در اولويت باشد؟

هركس در جهان كاري دارد، شمس فقط يك كار داشت و آن هم به آتش كشيدن مولانا بود احتمالا چون مي‌دانست مولانا بعدا جهاني را به آتش مي‌كشد. قرار نيست هنرمند مسووليت‌هاي يك حزب سياسي را برعهده بگيرد. فكر مي‌كنم پرسش‌هايي از اين دست بيشتر در جامعه ما مطرح مي‌شود. البته ظاهرا در جنبش اعتراضي مه٦٨ فرانسه هم‌چنين مسائل و دغدغه‌هايي وجود داشته، از جمله اينكه مي‌گفتند الان چه وقت تئاتر است؟ يعني در جامعه‌اي كه بنيان‌هاي دموكراتيك و فضاهاي فرهنگي‌اش حتي در آن زمان از فضاهاي مشابه امروز كشور ما جا افتاده‌تر بود هم، چنين پرسش‌هايي مطرح شده است. نمي‌توان گفت اساسا اين سوال نبايد پيش بيايد يا اصطلاحا نمي‌شود بگوييم «اين چه پرسشي است؟» همان زمان در فرانسه عده‌اي اينطور پاسخ داده‌اند كه اتفاقا در چنين فضايي بايد تئاتر را سرپا نگه داشت چون انسان براي دست يافتن به امر فرهنگي هزاران سال كوشيده است. اين درست كه ميليون‌ها سال براي سيطره بر طبيعت تلاش كرد ولي ظاهرا از ٧٠ هزار سال پيش اولين گشايش‌هاي فكري- شناختي براي بشر رخ داده و مشخصا از چند هزار سال قبل رفتارهاي آييني در جهت انديشيدن به وضعيت بشر شكل گرفته است. تئاتر از ٢٥٠٠ سال قبل در يونان باستان تا امروز مهم‌ترين كنشي بوده كه انسان به‌واسطه آن موفق شده به آنچه انجام مي‌دهد نگاه انتقادي داشته باشد. دقيقا به دليل ضعف فرهنگي و عدم رشد فكري يك جامعه است كه مردم تاريخ را ناديده مي‌گيرند و مدام تجربه‌هاي گذشته‌شان را تكرار مي‌كنند و همواره از يك سوراخ گزيده مي‌شوند. چراكه زيست روزمره‌مان كاملا ابتدايي است و بيش از آنكه به انسان هفتاد هزارسال قبل شباهت داشته باشد از جنس انسان چند ميليون سال پيش است. ما طوري از صبح بيرون مي‌زنيم و مي‌دويم كه اين جنس از انرژي و بلبشوي مناسبات را بيشتر مي‌توان به دوران پيشاانقلاب شناختي و انسان خردمند شبيه دانست. ملتي كه رشد كرده و اهل بررسي باشد مدام با بحران‌هايي از اين جنس برخورد نمي‌كند و تئاتر يكي از نقاطي است كه امكان چنين بررسي‌هايي را آن‌هم به شكل جمعي در اختيار بشر قرار مي‌دهد. شايد يك نفر از مطالعه كتاب در خلوت لذت ببرد، بسيار هم ارزشمند است ولي تماشاي تئاتر همراه جمع با هر كنش فرهنگي ديگر، حتي سينما قابل مقايسه نيست.

كوتاه اينكه، اگر تئاتر و تضارب آراي نهفته در ذات درام، بيش از آنچه امروز شاهدش هستيم در طبقات مختلف جامعه ما تسري يافته بود، ‌اي بسا به چنان رشدي مي‌رسيديم كه مدام از چاله به چاه نمي‌افتاديم. بنابراين در همين شرايط هم نبايد كورسوي تئاتر را خاموش كنيم. چراكه ذات تئاتر سياسي است، حتي اگر هيچ نسبت مستقيمي با امر سياسي نداشته باشد. چون اتفاق زنده‌اي است كه در حضور جمع تماشاگران رقم مي‌خورد و اصولا مگر ما مشاغل و حرفه‌هاي ديگر را تعطيل مي‌كنيم؟

ضمن آنكه جز مقطعي كوتاه سالن‎‌هاي تئاتر حتي در جريان جنگ جهاني دوم هم تعطيل نشدند؛ سطح فرهنگي جوامع درگير به‌گونه‌اي بود كه ضرورت اين هنر در سخت‌ترين شرايط نيز حس مي‌شد. به نظر شما چه ميزان از گسست موجود بين جامعه ما و تئاتر محصول عملكرد فعالان اين عرصه است؟ متوجهم كه آموزش نقش مهمي دارد.

اينجا يك مساله تاريخي هم مطرح است. به هر حال از ياد نبريم كه ما با وجود تمام شباهت‌هاي ظاهري و استفاده از فرآورده‌هاي تفكر غربي، همچنان در جوامع شرقي زيست مي‌كنيم. يعني يك رونماي شبه غربي به وجود آمده اما نگاه‌ به انسان و مسائل انساني از درون ماهيتي شرقي دارد. به اين معنا كه كلي‌نگريم و اهل تجزيه و تحليل نيستيم. البته اينها را هم از مطالعه آثار دكتر شايگان و ديگران وام گرفته‌ام كه شايد منتقداني هم داشته باشد ولي تا حدي درست به نظر مي‌رسد. انسان غربي در يك مقطع از زيست خود ايستاد و درباره هستي‌ تامل كرد. اما در شرق خواجه عبدالله مي‌گويد «اصولا هستي خطاست» در حالي كه همين «هستي» بزرگ‌ترين پرسش هايدگر است. پرسش در اين باره از يونان باستان تا همين امروز در تئاتر رواج داشته، اما انسان شرقي كه هستي موجود را منزلگهي موقتي براي عبور و رسيدن به منزلگه اصلي مي‌انگارد، نگاه متفاوتي به ماجرا دارد. وقتي حضرت‌ حافظ مي‌فرمايد «آدم آورد در اين دير خراب‌آبادم» تفكري به وجود مي‌آورد كه انسان ديگر به آنچه در سطح جامعه مي‌گذرد يا دغدغه‌هاي فردي بشري و پرسش از هستي خويشتن نمي‌پردازد. درحالي كه انسان غربي بواسطه همين نگاه و عقبه به رمان مي‌رسد. شما تجلي همين چالش را مثلا در معماري غربي هم مشاهده مي‌كنيد، درحالي كه معماري ايراني-‌اسلامي ما دعوت‌كننده به آرامش دروني است. منظورم اصلا نفي ارزش‌هاي موجود در فرهنگ شرقي نيست، بلكه مي‌خواهم بگويم درام در جوامع شرقي از فرم سنتي خودش خارج نمي‌شود. به اين معنا كه ظاهرا قرار نيست نمايش‌هاي سنتي اين جوامع به سنت نمايشي بدل شوند. در چنين شرايطي به محض بروز يك بحران همه مي‌گوييم الان چه وقت هنر است؟

يعني معتقديد تمام ماجرا به سنت نشدن بازمي‌گردد؟

بله چون از طرف ديگر با مبحث استبداد شرقي مواجه بوده‌ايم. بايد بپذيريم حكما و امراي ما هم بيشتر از مليجك دربار با ماجرا درگير نبودند. حتي در بعضي كتب تاريخي اشاره شده كه پيش از اسلام دربار ساساني اجراگراني از يونان مي‌آورده تا در تخت جمشيد نمايش اجرا كنند اما هيچ‌وقت به اين فكر نيفتاده كه جاي چنين كاري به فكر فراگيري و پرورش فن در داخل باشد. شما ببينيد «اورستيا» و اصولا آثار آيسخلوس اولين واكنش‌ها دولت - شهر، مفهوم قدرت و قانونمدار شدن جامعه است. اين همه سال مي‌گذرد تازه ما ١٦٠ سال قبل به اميركبيري مي‌رسيم كه مي‌گويد درد اين مملكت فقدان قانون است. در تمام اين تاريخ هيچگاه نشد فرديت و انسان به ماهو مهم باشد و يك نفر از بالا به او نگاه نكند. اقتصاد، وضع معيشت و كار اهميت چنداني نداشته، بلكه در عوض رسيدن به مراتب بالاتر معنويت اهميت داشته است. اينجا معتقدم علاوه بر وجود روحيه و علايق فرهنگي، همه اين حاكمان در همان دربار ساساني هم نگران كاركرد نمايشگري و تئاتر بوده‌اند، به همين دليل نوعي از سانسور همان زمان هم وجود داشته است. در هندوستان با اين همه نمايش‌هاي سنتي، با وجود «ايندرا» الهه نمايش، دست‌نوشته‌هاي قديمي مي‌خوانيم كه به صالحان راه توصيه مي‌كنند بهتر است كار نمايش نكنيد. يا نمايش را ظاهرگرا و مخالف باطن‌گرايي مي‌دانستند. بنابراين تئاتر در شرق همواره با اما و اگر همراه بوده است. به نظرم اگر مسوولان ديد بهتري مي‌داشتند مثل «پريكلس» عمل مي‌كردند و اجازه مي‌دادند نويسندگان بنويسند، كارگردانان كارگرداني كنند و فيلسوفان به چالش بكشند. به اين ترتيب آنها حيات مادي و معنوي جامعه را ترقي مي‌دادند و شاهد يك رشد متوازن بوديم.

نظام‌ها در ايران حداقل از قاجار به بعد همواره مضطرب، در انديشه حفظ موجوديت خود و تابع شرايط بوده‌اند؟

و به همين دليل در دوره قاجار تصميم مي‌گيرند دانشجويان را براي تحصيل فن مهندسي و امور نظامي به خارج اعزام كنند. توجيه هم هميشه اين است كه الان اولويت با امور نظامي است درحالي كه آنچه مردم را مقاوم مي‌كند و موجب رشد كشور مي‌شود احتمالا علاوه بر امور نظامي، حتما رشد فكري ملت هم هست. اينكه ملتي بتوانند ققنوس‌وار از دل شدايد بيرون بيايند حتما به ارتقاي سطح فرهنگ آنها نيز وابسته است. ملتي كه رشد فكري نداشته و اخلاق خودش را در فرآيندهاي روزمره از دست بدهد چطور مي‌تواند از دل مشكلات سربلند بيرون بيايد؟ كافي است به تيراژ ٥٠٠ عدد و ٦٠٠ عددي انتشار كتاب نگاه كنيد. اين اوضاع نويد آينده‌اي روشن نمي‌دهد چون ترقي فكري و فرهنگي چيزي نيست كه شما از خارج وارد كنيد.

نمايش «يك روز تابستاني» چگونه با وضعيت امروز جامعه ارتباط يا نسبت برقرار مي‌كند؟

شايد نسبت مستقيم برقرار نكند ولي تاكيد مي‌كنم بررسي وضعيت بشر و نشان دادن امر كميك و امر تراژيك موجود در افكار و كنش بشر ارزشمند است. از قضا اين نمايشنامه توسط كسي نوشته شده كه همواره در آثارش قدرت و مناسبات قدرت را به چالش مي‌كشد. «بر پهنه دريا»، «جشن»، «تمثيل » يا «پرتره»، «سفارتخانه» و غيره همگي به صورت مستقيم و غيرمستقيم چنين رويكردي دارند. ولي «يك روز تابستاني» به نسبت آثار ديگر مروژك از كمترين اشارات سياسي برخوردار است.

ولي جالب است كه در اين نمايش با دو شخصيت مواجهيم كه يكي در زندگي موفق است و ديگري ناموفق اما هر دو قصد خودكشي دارند.

بله هر دو گروه از موفق گرفته تا ناموفق به بن‌بست رسيده‌اند. گرچه ورود يك زن يا اميد به ماجرا موفقتا اينها را به هيجان مي‌آورد اما در نهايت همان اتفاق تلخي كه بايد، رخ مي‌دهد. به اين فكر مي‌كنم كه چطور اين ايده‌ها و اشارات به ذهن مروژك رسيده‌ است. گرچه زيست او زير استبداد كمونيستي قطعا بي‌تاثير نبوده ولي به نظرم اين بيشتر به ذات سياسي تئاتر بازمي‌گردد. به همين دليل شما درباره عشق و مرگ هم بنويسيد كاركردي سياسي پيدا مي‌كند. مثلا «زير سقف كليساي جامع» نوشته آرتور ميلر يا متن‌هاي استاد بيضايي وجوه سياسي آشكاري دارند ولي متن‌هاي ديگر اين بزرگان هم همينطور كاركرد سياسي پيدا كرده است.

مثل «باغ آلبالو» كه ظاهرا سرگذشت يك خانواده طبقه متوسط در روسيه تزاري را نگاه مي‌كند اما در عمل به شرايط اقتصادي و اجتماعي هم مي‌رسيم.

بله و اين به نظرم كاركرد مديوم است. مثل اينكه مي‌گوييم ذات تلويزيون در جهت تحميق مردم و جامعه عمل مي‌كند. مشكلي كه اهل انديشه با تلويزيون پيدا مي‌كند از اين زاويه است. اما در سوي ديگر اگر سينما خاطره مي‌سازد، تئاتر انديشه مي‌سازد.

اولين همكاري شما و پارسا پيروزفر چه زماني اتفاق افتاد؟

اولين‌بار حدود بيست سال قبل در نمايش «بينوايان» به كارگرداني بهروز غريب‌پور همكاري كرديم. دوستي ما از آن زمان شكل گرفت تا اينكه چند سال بعد در نمايش «گلن‌گري گلن‌راس» به كارگرداني آقاي پيروزفر دوباره همكاري كرديم. بعد هم نمايشنامه خواني «خداي كشتار»، اجراي «سنگ‌ها در جيب‌هايش» و حالا هم «يك روز تابستاني».

نكته اينجاست كه هر دوي شما در مدت دو دهه اخير سير هنري ممتد با شيب رو به بالا را تجربه كرده‌ايد. يعني همواره يك استاندارد و كيفيتي حفظ شده است. رمز اين استمرار و حفظ كيفيت در بازيگري چيست؟

با توجه به شناختي كه دارم بايد بگويم پارسا پيروزفر از همان ابتدا اهل مطالعه، پيگيري و شناخت بوده است. سعي كرده وارد هر كاري نشود و با وجود ويژگي‌هايي كه داشته و هنوز هم دارد مي‌توانسته به لحاظ كمي چندين و چند برابر امروز در سينما رزومه داشته باشد. اما هر كاري را نپذيرفت و اين نشان از انتخاب آگاهانه براي حفظ كيفيت دارد. يك هنرمند را نبايد صرفا با كارهايي كه انجام داده بشناسيم، بلكه با كارهايي كه انجام نداده هم مي‌توان به اين شناخت رسيد ولي متاسفانه كارهايي كه مي‌تواند و انجام نمي‌دهد چندان به چشم نمي‌آيد. در مورد خودم هم مي‌توانم بگويم اينطور نبود كه به اصطلاح دم را غنيمت بشمارم و فلان سريال را بازي كنم تا به شهرت برسم. تا جايي كه آگاه بودم سعي كردم از همين الگو پيروي كنم و حضور در هر كاري را نپذيرم. سختي كشيده‌ام و مي‌كشم تا بتوانم كيفيتي را حفظ كنم.

اما يك نكته وجود دارد كه دلم مي‌خواهد با خوانندگان شما در ميان بگذارم. اينكه تاكيد دارم هركس در هر حرفه و شغلي كه هست، لازم است رشته خود را به صورت تخصصي دنبال كند به‌اضافه ادبيات. يعني مهم نيست شما سدسازي مي‌خوانيد يا عمران، در هر حرفه‌اي كه باشيد اگر با ادبيات هم‌نشيني كنيد به يقين كيفيت متفاوت مي‌شود. به اين ايمان دارم. خنده‌دار است بگويم كه گاهي فيلمنامه‌ها را با يك قلم در دست مي‌خوانم، از بس با اغلاط املايي و انشايي مواجهم.

حفظ اين كيفيت ارتباط مستقيم با زيست شخصي افراد و هنرمند دارد.

بخصوص هنرمند در هر زمينه‌اي نمي‌تواند از ادبيات شامل شعر، رمان، داستان و غيره منفك باشد. اگر كسي بگويد زيست شخصي من با زيست هنري‌ام تفاوت دارد يك شامورتي بازي در كار است. حداقل من اين‌طور فكر مي‌كنم.

اينجا همان بحث قديمي پيش مي‌آيد كه هنرمند به واسطه آثارش قضاوت مي‌شود يا آنچه در فضاي شخصي انجام مي‌دهد.

البته اين فضاي شخصي دو ساحت دارد. يكي انتخابي و ديگري حاصل وضعيت روانشناختي هنرمند است. يعني اگر ونگوك يا موزارت عادات و رفتارهاي عجيب و غريب داشتند اين به پيچيدگي‌هاي دروني و گره‌هاي روحي و رواني آنها بازمي‌گردد كه بعضي را متمايز كرده و منجر به توليد اثر خلاقه شده است. حافظ مي‌فرمايد: «در اندرون من خسته دل ندانم كيست/ كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست» يا به قول سعدي: «همه از دست غير ناله كنند/ سعدي از دست خويشتن فرياد» به همين گره‌ها بازمي‌گردد. اما بعضي در سطح آگاهانه مي‌گويند من آدم فرهيخته‌ و هنرمندي هستم ولي صرفا به دليل مسائل مالي مي‌خواهم يك كار بي‌كيفيت انجام دهم. اينجا يك جاي كار مي‎‌لنگد. چطور مي‌شود يك نفر سر در قدرت داشته باشد اما در عين حال مدعي توجه به جامعه باشد؟ هنرمند صداي حذف‌شدگان است. صداي آنها كه ديده نمي‌شوند. آنا آخماتوا مي‌گويد (نقل به مضمون) يك روز صبح زود در صف زندان منتظر خبري از عزيزان‌مان بوديم كه زني پتو پيچ سمت من آمد و گفت: «مي‌تواني اينها را بنويسي؟» و پاسخ دادم: «بله» و مي‌نويسد: «بر چيزي كه زماني چهره‌اش بود لبخند محوي هويدا شد و از من عبور كرد.»اگر متفكران مكتب فرانكفورت مي‌گويند بعد از آشويتس شعر مرده است، اين صحبت را با هدف نفي ادبيات و شعر بيان نمي‌كنند، بلكه نهيب مي‌زنند ابعاد فاجعه انساني رخ داده به حدي است كه به همين سادگي در قالب كلمات قابل توصيف نيست.

حالا كه تجربه سال‌ها دوستي و همكاري با پارسا پيروزفر را پشت سر گذاشته‌‌ايد، آيا تجربه اخير هم به اندازه اولين همكاري ناب بود؟

بله، چون هر دو وسواس داشتيم كه تماشاگر در نهايت با كيفيت خوبي مواجه شود. گرچه اعتراف مي‌كنم امكان دارد بازيگر خسته شود يا به نوعي از تمرين و شيوه‌هاي اجرايي عادت داشته باشد كه اين حد از دقت و وسواس در جزييات را برنتابد ولي ما در اين تجربه‌ها قلق يكديگر را به دست آورده‌ايم. جنس تعامل ما مدام در حال تغيير است و البته نقش‌ها هم تجارب متفاوتي پيش رويم مي‌گذارند. اينجا خيالم راحت است كه كارگردان مو را از ماست بيرون مي‌كشد. شايد بگوييد هدف همه كارگردان‌ها همين است ولي بعضا با اجراهايي مواجه هستيم كه از نمايشنامه‌هاي پيش‌رو و برجسته‌ بهره مي‌برند ولي وقتي به صحنه مي‌آيند به مراتب از خودشان عقب‌تر هستند.

كاراكتر نمايشنامه «يك روز تابستاني» چه ويژگي داشت كه براي رضا بهبودي با سال‌ها تجربه‌ جذابيت به وجود آورد؟

مختصات اين شخصيت برايم جذاب بود. البته جهان مروژك همواره برايم جذابيت داشته است. اصلا پايان‌نامه دانشگاهي‌ام «برپهنه دريا» بود. از طرفي كار با پارسا پيروزفر جذابيت‌هاي خاص خودش را دارد. تجارب متفاوتي هم داشتيم اما بطور مشخص اين شخصيت، يعني «ناموف» كه از همان «ناموفق» مي‌آيد با نگاهي به دلقكي و جهان سينماي صامت شكل گرفت كه پيش از اين تجربه نكرده بودم.

جذابيت كاراكتر ساخته شده به حدي بود كه از خودم پرسيدم رضا بهبودي با مختصات شخصيتي كه سراغ داريم تا به حال به ايفاي نقش كمدي فكر كرده است؟

در حقيقت نه، تا به حال به اين فكر نكرده‌ام. گرچه ظاهرا در كمدي موفق بوده‌ام اما اصلا كمدي را به عنوان ويژگي خودم نمي‌دانم. فكر مي‌كنم همين اندازه كه در مسائل آدمي دقيق مي‌شويم سويه كميك ماجرا آشكار مي‌شود و چندان نياز نيست چيزي را پررنگ كنيم. شخصيت موف- پارسا پيروزفر- جايي از نمايش مي‌گويد: «بله، ماجرا گريه آور است ولي مردم مي‌خندند» اطمينان دارم همين متن اگر دست بعضي كارگردان‌ها يا بازيگران مي‌افتاد كار به سمت و سوي ديگري كشيده مي‌شد و دوزار انديشه موجود در نمايشنامه را هم به بهانه اينكه مخاطب خسته است و حوصله ندارد حذف مي‌كردند.

شما با حسن معجوني و پارسا پيروزفر كار كرده‌ايد كه هر دو تجربه‌هاي پررنگ بازيگري در كارنامه‌ دارند. اين اشتراك چه اندازه به افزايش علاقه همكاري‌ دامن زده است؟

وقتي كارگردان به كار احاطه داشته باشد مشكلي نيست اما اگر زيبايي‌شناسي مسلط نداشته باشد و نداند چه مي‌خواهد آنجا بايد به عنوان بازيگر وارد گود شويد، چون آبرو و اعتبار شما هم در ميان است. خيلي خوشحال مي‌شوم اگر كارگردان بتواند اطمينان خاطر بدهد كه قرار است زحمات را به جاي درستي رهبري كند. هر دو اين عزيزان چنين ويژگي دارند.

در مقام مخاطب چطور؟ يعني چه زمان مي‌توان به كارگردان اعتماد كرد و به فراخوان خريد بليت و تماشاي نمايش پاسخ مثبت داد؟

گاهي مواقع با نمايش‌هايي مواجه مي‌شوم كه از قبل با متونش آشنا هستم. اما بعد از ديدن كار مي‌بينم كارگردان كاملا آگاهانه كوشيده انديشه آشكار و پنهان متن را بگيرد و يك شو ترتيب بدهد كه براي تماشاگر خوشايند باشد. البته طبيعتا اين در مورد تمام آثار صادق نيست ولي آمبيانس موجود در فضا چنين حكايت مي‌كند كه تئاتر به يك توافق جمعي رسيده است. اينكه «تماشاگر حوصله ندارد پس بايد او را بخندانيم» من مي‌گويم خنده هيچ ايرادي ندارد به شرط آنكه موقعيت كميك باشد و امر كميك در ذات رخ دهد. نه اينكه شما بي‌ربط و با ربط چيزي به كار الصاق كنيد. تئاتر مي‌تواند بعد سرگرمي داشته باشد ولي يقينا متن‌هاي خوب حاوي يك انديشه و نگاه به مضمون انسان و جهان هستند. به نظرم فراخوان كارگرداني كه به اين انديشه‌ها و مضامين احترام مي‌گذارند قابل پذيرش است. تئاتر به صرف سرگرمي مساوي است با سقوط. اگر فقط به سرگرم كردن و فروش بليت فكر كنيم پس ديگر اين چه ژست «من هنرمندم» است كه براي مردم مي‌گيريم؟

از دهه ٧٠ تا حالا از نزديك و روي صحنه با تماشاگر تئاتر همراه بوده‌ايد. مخاطب امروز و ديروز چه تفاوتي كرده است؟

ما جامعه جواني داريم كه تفريح ندارد. بنابراين تئاتر به محلي براي تفريح، سرگرمي و گردهمايي دوستانه بدل مي‌شود. اما من نمي‌دانم اين توجه به تئاتر تا چه حد با تربيت همراه است، يعني كنشگران عرصه نمايش چه سليقه‌اي رقم زده‌اند. ما مسووليت داريم به تماشاگر بگوييم كه شما با يك شغل، يك حرفه يا امثال اينها طرف نيستيد بلكه با جهان خلاقه و هنر مواجهيد. نويسنده با خون و عرق و رنج نمايشنامه نوشته و بازيگران و كارگردان هم با خون و عرق و رنج تمرين كرده‌اند. شماي مخاطب هم بيا و سهم خودت را در اين زحمت و تلاش ادا كن. چيزي كه در جامعه امروز ما كمرنگ است. آن سال‌ها هركه به تئاتر مي‌آمد، اهل فرهنگ و مطالعه بود و حقيقتا براي تماشاي تئاتر به سالن مي‌آمد.

اعتراض شما به استفاده تماشاگر از تلفن‌همراه در سالن نمايش ناظر به همين مساله بود؟

نه فقط به اين بلكه به يك مساله كلان‌تر اعتراض داشتم. تنها اين مهم نيست كه چرا تماشاگر با همان روحيه و مناسكِ تماشاي شبكه جم براي تماشاي نمايش به سالن تئاتر مي‌آيد. بلكه من مي‌گويم چرا ما فراموش كرده‌ايم حضور در اماكن گوناگون مناسك و آداب خاص خودش را دارد و ما بايد اين آداب را به‌جا بياوريم. مثلا چرا وقتي براي اداي احترام به يك مسجد و مجلس ختم مي‌رويم براي ٢٠ دقيقه هم شده بازي با تلفن‌همراه و چرخيدن در فضاي مجازي را رها نمي‌كنيم؟ چرا ادب و آداب خاص هر مجلس را رعايت نمي‌كنيم؟

فكر مي‌كنيد اگر زماني امكان تفريح بيشتر فراهم شود با همين تعداد تماشاگر مواجه باشيم؟

من كمي نااميدم و مي‌ترسم. به ميزان زيادي ريزش مخاطب خواهيم داشت. البته شايد بد هم نباشد چون تئاتر به همان ساحت گذشته‌اش بازمي‌گردد. اين هنر، فرهنگ و مخاطب خودش را مي‌طلبد و نمي‌شود با فرهنگ شبكه‌هاي ماهواره‌اي به سراغش آمد.