موستانگ مخاطب را به‌آرامي با شخصيت رومن و بستري كه در آن قرار دارد آشنا مي‌كند؛ خشم، نفرت و اشك و محبت او را بجا و به‌موقع به مخاطب نشان مي‌دهد و شرايطي را آماده مي‌كند كه ما تغييرات دروني شخصيت او را بپذيريم. در همين حين، اسبِ وحشي‌اي كه رومن مسووليتش را برعهده گرفته، ذره‌ذره بيشتر با شخصيت او همسان مي‌شود؛ انگار جاي آنها مدام عوض مي‌شود؛ تا جايي كه حتي آسيبي كه اسب به رومن مي‌زند، دقيقا مشابه آسيبي است كه رومن به قرباني‌اش زده! تا سكانسي كه براي نخستين‌بار اسب و رومن به تفاهم و صلح مي‌رسند، يكي از درخشان‌ترين سكانس‌هاي فيلم بشود.

پایگاه خبری تئاتر: موستانگ اسبِ وحشي است و فيلم براساس بخشي از طرحِ ساماندهي اين اسب‌هاي وحشي ساخته شده است. در يكي از راهكارهايي كه از معدوم‌سازي اين اسب‌ها پيشگيري مي‌كند، در برخي ايالت‌هاي امريكا، اسب‌ها را زنده‌گيري كرده و به اسطبل‌هاي مخصوصي در زندان‌ها منتقل مي‌كنند. در آنجا آنها بايد در بازه زماني مشخصي اهلي و براي حراج آماده شوند. با فروش اين اسب‌ها در حراج‌هاي كوچك، هزينه سامان‌دهي و كنترل جمعيت اسب‌هاي وحشي تامين مي‌شود. بهانه روايت فيلم اما اين است: وظيفه اين اهلي‌سازي با زندانيان است. درواقع اسب‌ها خودشان اسبابِ طرحي ديگرند؛ طرحي كه قرار است در بازتواني مجرمان خطرناك و آماده‌سازي آنها براي بازگشت به جامعه كمك كند. زندانيان در اين طرح بايد اسب‌هاي وحشي را رام كنند تا زندگي آنها را نجات دهند اما در حقيقت خودشان اهلي مي‌شوند و با رام كردن اسب‌ها، بازگشت‌شان به اجتماع را هديه مي‌گيرند. اين نقطه‌اي است كه بهانه روايت و آشنايي مخاطب با شخصيت اصلي فيلم «رومن كولمن» است؛ مردي كه ترجيح مي‌دهد در سلول انفرادي‌اش بماند و نمي‌خواهد در هيچ‌كدام از طرح‌هاي بازتواني شركت كند.

او منزوي و گوشه‌گير است و چرايي حضورش در زندان يكي از گره‌هاي فيلم است كه به مرور و با تغيير شخصيت او باز مي‌شود.كولمن، ناخواسته جذبِ اسب‌هاي وحشي و طرحِ رام‌سازي آنها مي‌شود. نخستين مواجهه او با اسب‌ها در خلوتي مابين خودش و وحشي‌ترين اسبِ زندان رخ مي‌دهد. او به آن اسبِ به‌ظاهر رام‌نشدني علاقه‌مند مي‌شود؛ اسبي كه در قرينه‌سازي‌اي درخشان، همچون خودِ رومن، تنهايي و سلول انفرادي‌اش را به بودن در كنار اسب‌هايي كه در حال رام شدنند، ترجيح مي‌دهد. اين علاقه پايه‌گذار تغيير شخصيت رومن مي‌شود. رابطه‌اش با دخترش كه براي ملاقات با او به زندان مي‌آيد آرام‌آرام تغيير مي‌كند و براي نخستين‌بار ماجرايي كه سبب زنداني شدنش شده را با تمام جزييات براي دخترش شرح مي‌دهد.

فيلم ريتم آرامي دارد كه با محتواي عميق و قابل تاملش بسيار همنشين است. موستانگ مخاطب را به‌آرامي با شخصيت رومن و بستري كه در آن قرار دارد آشنا مي‌كند؛ خشم، نفرت و اشك و محبت او را بجا و به‌موقع به مخاطب نشان مي‌دهد و شرايطي را آماده مي‌كند كه ما تغييرات دروني شخصيت او را بپذيريم. در همين حين، اسبِ وحشي‌اي كه رومن مسووليتش را برعهده گرفته، ذره‌ذره بيشتر با شخصيت او همسان مي‌شود؛ انگار جاي آنها مدام عوض مي‌شود؛ تا جايي كه حتي آسيبي كه اسب به رومن مي‌زند، دقيقا مشابه آسيبي است كه رومن به قرباني‌اش زده! تا سكانسي كه براي نخستين‌بار اسب و رومن به تفاهم و صلح مي‌رسند، يكي از درخشان‌ترين سكانس‌هاي فيلم بشود.

فيلم پايان‌بندي به‌يادماندني‌اي هم دارد؛ پايان‌بندي‌اي كه هم‌سطح با آغاز فيلم و صحنه باشكوهِ دويدنِ اسب‌هاي آزاد است. مقدمه‌سازي اين پايان در ديالوگي كه پس از حراج مابين رومن و مسوول رام‌سازي اسب‌ها شكل مي‌گيرد، ساخته مي‌شود. جايي كه ميلز به رومن مي‌گويد: «من مدت زيادي با اسب‌ها كار كردم، بعضي‌هاشون رو مي‌توني رام كني، بعضي‌هاشون رو نمي‌توني.» ديالوگي كه ما را به پرسشي هدايت مي‌كند كه شايد بخش عمده‌اي از محتواي فيلم است: آيا آن كه نمي‌شود رامش كرد، مقصر است يا قرباني؟