قاعده‌گریزی یعنی از تحمیلات کلیشه‌ای مصون ماندن، یعنی پای‌بند به سبک و سلیقه مدیران سالن‌ها و کاسب‌ها و اساتید دانشگاهی نبودن، یعنی خاکریز خود را ساختن و به آن متعهد بودن. یعنی هوایی تازه در فشار همه جانبه‌ی آلودگی هوا. یعنی نوعی نگاه تازه در عالم نابینایان و تاربینان. به واقع که چنین پدیده‌ای حلوا حلوا هم دارد. اما چرا «بهارشکنی» در قد و قواره‌ی این توصیفاتی که عرض شد قرار نمی‌گیرد؟!

پایگاه خبری تئاتر: «بهارشکنی» از آن دست نمایش‌هایی است که نه تکلیفش با خودش مشخص است و نه نسبتش با مخاطب. از آن دست آثاری که نمی‌دانی دقیقا درباره‌شان چه بگویی و از طرفی هم نمی‌توانی به سادگی از کنارشان بگذری. آن قدر اثر بلاتکلیف است که گویی این خصلتش در تو نیز رسوب می‌کند و از همه چیز و همه کس رانده.

بعید می‌دانم تفاوتی باشد بین منی که اثر را دیده‌ام با کسی که ندیده. اگر از هر دوی‌مان بپرسند که چه بود و چه شد، بی‌اغراق واکنش‌مان این است که هر دو سرهای‌مان را کمی کج کرده و شانه‌هایمان را بالا خواهیم انداخت. این بدان معنی نیست که الزاما ما به دنبال معنا و یا محتوا و یا پیامی در اثر بوده‌ایم و با فقدان آن دچار بی‌هویتی شده‌ایم و یا راه بازگشت به منزل را گم کرده‌ایم. حداقل نزدیک به سه سال است در همین نقد‌های هفتگی اگزیت گلو پاره کرده‌ام که هیچ‌وقت به دنبال معنا و یا محتوا در هنر و به ویژه در تئاتر نبوده و نخواهم بود و تا جایی که قلمم نیز برش داشته باشد درباره عدم تقدم محتوا نسبت به فرم خواهم نوشت.

اساسا هنر فرم است و هنرمند نیز عمله‌ی آن. اگر محتوایی وجود داشته باشد، از پسِ فرم زاده شده و به حیات می‌رسد. همواره به دوستان رسالت‌پسند و محبان المحتوا نیز پیشنهاد کرده‌ام که یک نیسان آبی بخرند و محتوا و پیام مورد علاقه‌شان را در پشت آن بنویسند و در خیابان‌ها بگردانند. این گونه شاید زودتر به مقصود خود در عالم هنر برسند. این اباطیل پیرو فرم و محتوا را عارض شدم تا به این نقطه برسم که اتفاقا من طرفدار بسط زبان هنر و پیشنهادات جدید در حوزه تئاتر هستم.

 حتی اگر این دست از آثار اشکالات جدی‌ای نیز در خود داشته و لنگان‌لنگان در این مسیر ناهموار قدم گذاشته‌ باشند، لاجرم تحسین حقیر را برمی‌انگیزند. این دست از هنرمندان مانند شاعرفقیدی چون نیما یوشیج می‌مانند. نیما آن قدر خود را با قواعد شعر کلاسیک پر کرد که دیگر مجالی برای بیان خود از زبان و شکل کلاسیک نیافت. او به قواعد پشت نکرد بلکه قاعده‌ای دیگر یافت و جمیع احساسات، زیبایی‌ها، یأس‌ها و هیبت افکارش را بر آن بنیان نهاد.

صدالبته بسیار مورد شماتت واقع شد اما چه باک. گذر زمان به روشنی و صحت قاعده‌اش مهر تایید نهاد و او را تا همیشه در آسمان ادبیات این مرز و بوم درخشان کرد. با این اوصاف عمل قواعدگریزی و اساس ضدپیرنگ و ضدروایت بودن در تئاتر برایم نه تنها عجیب نبوده بلکه جذاب نیز هست. حتی این حق را به خودم می‌دهم که در مجموعه تئاترمولوی که اساسا مکانی است برای برون‌ریزی تراوشات ذهنی جوانان و دانشجویان که با اثری مواجه شوم که بر اساس سلیقه و طرز تفکر کلیشه‌ای مخاطب پیش نرود و خودش باشد آن طور که هست و اساسا باید باشد.

این مورد خیلی طبیعی است و تا حدی این روزها نایاب شده است. اگر چنینی یافتیم باید آن گونه واکنش نشان دهیم که گویی نیما یوشیج‌هایی از گوشه و کنار این صحنه‌ها در حال ریشه دادن هستند و باید حلوا حلوایشان کنیم. به واقع که واکنش بنده چنین است. اما قاعده‌گریزی به معنای قاعده‌ستیزی نیست. این عبارت همچون تفسیر مثل از چاله به چاه افتادن است. قاعده‌گریزی ابتدا از شناخت نسبت به قاعده و سرریز شدن از آن می‌آید. این که جنس مسئله و دغدغه من اساسا در قالب‌های سنتی جای نمی‌گیرد چون ذاتا خود دغدغه نیز به‌روز گشته پس فرمش نیز باید به‌روز گردد. اما این به هیچ وجه این اجازه را به ما نمی‌دهد که اثر را در ورطه‌ای بی‌در و پیکر رها کرده و بر روی هیچ اسکلتی استوار نباشد.

عباراتی مانند پایان باز، دایره‌ی باز، اشتراک مخاطب در اثر و… مهملاتی بیش نیستند. اثر هنری چنان حی و حاضر است که خود توان بیان و دفاع از وجود خویش را داشته و چنان پرصلابت است که با گذشت زمان پیر و فرتوت نمی‌شود. قاعده‌گریزی یعنی از تحمیلات کلیشه‌ای مصون ماندن، یعنی پای‌بند به سبک و سلیقه مدیران سالن‌ها و کاسب‌ها و اساتید دانشگاهی نبودن، یعنی خاکریز خود را ساختن و به آن متعهد بودن. یعنی هوایی تازه در فشار همه جانبه‌ی آلودگی هوا. یعنی نوعی نگاه تازه در عالم نابینایان و تاربینان. به واقع که چنین پدیده‌ای حلوا حلوا هم دارد.

اما چرا «بهارشکنی» در قد و قواره‌ی این توصیفاتی که عرض شد قرار نمی‌گیرد؟! «بهارشکنی» اساسا تهی از هویت و جهان است. چهار نفر در بستری سفید به صحنه می‌آیند و جملاتی می‌گویند و می‌روند. تداخل موازی دو نفر با دو نفر دیگر ظاهرا مساله است و گم‌گشتگی در این جهان. این که اثر نسبت به خودش نیز بلاتکلیف است به این معنی‌ست که خودش هنوز راه بیان خود را پیدا نکرده و به شکلی معلول با مخاطب مواجه شده است. به همین دلیل است که قاعده‌ستیزی «بهارشکنی» به دشمنی سرسخت برای رشد و نمو خود بدل می‌شود. نمایشی که مساله‌اش توهم است باید در جهت نمایشی شدن آن تلاش کند نه آن که صرفا اصل توهم را به روی صحنه آورد.

چرا که شناخت لخت و عور توهم برای شخص مؤلف نیز امری سخت و مشکل است. این مدل آثار از چیزی جز مهملات ذهنی فردی مایوس بیشتر تجاوز نمی‌کند و قطعا تاثیری روی ما نیز نخواهد گذاشت. هر چند که می‌شد به چیز دیگری تبدیل شود که حقیقتا تجربه‌ای تازه از زیست در ناخودآگاه فردی را به ما منتقل کند که تاثیرش تا مدت‌ها با ما بماند و لذت تماشایش در تک‌تک کلمات این نوشتار جاری و ساری باشد. اما نشد که بشود. در چاله ماندن دردسر‌های خود را دارد اما این مشکلات در چاه دوچندان می‌شود.

خوب است جوان‌ها بدانند که جسارت در روایت و کارگردانی الزاما خود را به هر در و دیواری کوبیدن برای رسیدن به قاعده‌ای تازه نیست. خود را از تجربه‌های پیشینیان پر کنید، سازه و نقشه جدید خود به خود پدید می‌آید. باشد که این توصیه‌نامه‌های برادرانه به کار دوستان آید و از جانب ایشان فاتحه‌ای جهت اموات بنده خوانده شود، آمین.