تا روزي كه روي صحنه تئاتر مدرسه نرفته بودم از مدرسه وحشت داشتم. بازي‌ها و دلبستگي‌‌هاي دوران كودكي‌ام شبيه همسالانم نبود و مي‌توانم بگويم بي‌آنكه متوجه باشم حقيقتا از تنهايي رنج مي‌بردم. در مدرسه شاگرد بدي نبودم اما وقتي براي اولين ‌بار روي صحنه رفتم، محل اجراي نمايش برايم به معبد تبديل شد. كشف 10 سالگي‌ام يعني «خيمه شب بازي» و «مبارك» كه تمام اين سال‌ها عشقم را نثارش كرده‌ام جهان من را به كلي دگرگون كرد.

پایگاه خبری تئاتر: بهروز غريب‌پور اواخر دهه 40 براي تحصيل در رشته هنرهاي نمايشي دانشكده هنرهاي زيبا ثبت‌نام كرد و آمار عملكردش طي 5 دهه اخير نشان مي‌دهد اگر بگوييم از آن روزگار امروز يك روز هم دست از كوشش برنداشته، سخن به گزاف نگفته‌ايم. جايگاه هنري و اجتماعي غريب‌پور حالا ديگر معطل رد و تاييد كسي نيست؛ واقعيتي است انكار ناپذير. گرچه در همين روزگار هم هستند. جريان‌ها و افرادي كه همچنان تاب تحمل فعاليت‌ها و چشم ديدن تجربه‌هايش را ندارند. در مقابل مخالفان اما حاميانش طيف گسترده‌اي از چهره‌هاي فرهنگي صاحب ‌صلاحيت و سر به تن بي‌ارزد را تشكيل مي‌دهند. احمدرضا احمدي از او با عنوان «خالق بي‌ادعا» ياد مي‌كند، علي نصيريان با عنوان «مرد كارهاي بزرگ»، ناصر فكوهي نيز به او «كنشگر خستگي‌ناپذير فرهنگ مدرن ايران» لقب مي‌دهد. ورود غريب‌پور به هفتمين دهه زندگي بهانه‌اي شد كه با اين نويسنده، طراح و كارگردان موثر تئاتر به گفت‌وگو بنشينيم و فرازهاي 5 دهه فعاليت هنري‌اش را مرور كنيم.

سال‌هاي پاياني دهه 40 شمسي به دانشكده هنرهاي زيبا رفتيد. اصلا سرچشمه گرايش شما به اين هنر چه زماني است؟ درباره وضعيت عمومي آموزش تئاتر در دانشگاه و دانشجويان ورودي‌ آن سال كمي توضيح دهيد. به هر حال در مورد دهه‌اي صحبت مي‌كنيم كه جريان فرهنگ و هنر ايران درخشان است.

تا روزي كه روي صحنه تئاتر مدرسه نرفته بودم از مدرسه وحشت داشتم. بازي‌ها و دلبستگي‌‌هاي دوران كودكي‌ام شبيه همسالانم نبود و مي‌توانم بگويم بي‌آنكه متوجه باشم حقيقتا از تنهايي رنج مي‌بردم. در مدرسه شاگرد بدي نبودم اما وقتي براي اولين ‌بار روي صحنه رفتم، محل اجراي نمايش برايم به معبد تبديل شد. اين نيرو به مرور قدرت و شدت گرفت و در دبيرستان و بعد دانشگاه شكل عميق‌تر و گسترده‌تري پيدا كرد. قبلا هم گفته‌ام كشف 10 سالگي‌ام يعني «خيمه شب بازي» و «مبارك» كه تمام اين سال‌ها عشقم را نثارش كرده‌ام جهان من را به كلي دگرگون كرد. در 16 سالگي «آرش كمانگير» سياوش كسرايي را كار كردم و فكر مي‌كنم همان تجربه به خانواده و اطرافيانم نشان داد، فعاليت تئاتري عشق و هويت من است. وقتي هم به دانشكده وارد شدم چنان شور و نشاطي داشتم كه از در و ديوار هم چيزي فرا مي‌گرفتم، همين هم موجب شد خيلي سريع به عنوان نماينده دانشجويان در انتقال اعتراض‌ها و خواسته‌هايشان انتخاب شوم. آن زمان دكتر ممنون رياست دپارتمان را برعهده داشت كه انسان محقق و فرهيخته‌اي بود. همان دوران هم براي دريافت منابع به روز تئاتري تلاش كرديم كه در نهايت به نتيجه رسيد و كتابخانه دانشكده آبونمان مجله‌اي معتبر شد. يكي ديگر از تلاش‌ها، اعلام نام بهرام بيضايي به عنوان رييس دپارتمان بود كه اين خواسته دانشجويان نيز به نتيجه رسيد. بحث هم سياسي نبود چون برخلاف دانشجويان ديگر رشته‌ها كه بعضا ميتينگ‌ها و تحصن‌هاي سياسي داشتند، گلايه‌ها و خواسته‌هاي ما بيشتر روحيه جماعتي عاشق را ترسيم مي‌كرد كه براي افزايش كيفيت علمي رشته در تلاش بودند. براساس همين خواسته‌ها هم يك مدرس الجزايري‌الاصل فرانسوي را كه همراه پيتر بروك به ايران آمده بود، به دانشگاه دعوت كردند و ما دو سال زير نظرش كار كرديم.

وقتي به دانشگاه رفتيد چه فضايي حاكم بود؟

سالي كه ما به دانشگاه وارد شديم، سال حرفه‌اي‌ها و افرادي بود كه عقبه تئاتري داشتند. از همسالانم مي‌توانم به سودابه اسكويي، فرزند دو شخصيت برجسته تئاتر در آن روزگار اشاره كنم. عليرضا مجلل كه در رشت براي خودش وزنه‌اي بود. منوچهر يزديان از كرمانشاه، مهين فردنوا كه بعدها به راديو پيوست و كارگردان راديو شد. وقتي من به دانشگاه رفتم، سرپرستي گروه «شهاب» كردستان را برعهده داشتم. مي‌خواهم بگويم، اساتيد ما چندان هم با شاگردان كم سابقه و نابلد مواجه نبودند، روي اين اصل مطالبات ما بيش از خواسته‌هاي يك دانشجوي سال اول يا دومي بود. اگر كلاس كيفيت نداشت، مقابل استاد مي‌ايستاديم و حتي تا تغيير مدرس پيش مي‌رفتيم. ورود دكتر محمد كوثر، بهرام بيضايي، فريدون رهنما و دكتر مهين جهانبگلو باعث شد دانشكده حالت كاملا متفاوت به خود بگيرد. به طور كل مي‌خواهم بگويم شرايط بسيار قابل توجهي حاكم بود.

هيچ‌ وقت به فضاي خارج از دانشگاه فكر نكرديد؟ همكاري با گروه‌هاي تئاتري آن زمان كه مثل شما پرشور بودند.

نه، به اين علت كه فكر مي‌كردم، دانشكده جريان پويايي دارد و پيوستن به گروه‌هاي تئاتري يعني رها كردن اين جريان پوياي علمي و مطالعه. البته بعدها به واسطه سودابه اسكويي به گروه «زمان 2» پيوستم كه خانم مهين اسكويي سرپرستي‌اش را برعهده داشت. دليلش هم تصميم خانم اسكويي براي ترجمه 3 جلد كتاب استانيسلاوسكي بود و ايشان لازم داشت، تئوري‌هاي مربوطه را با حضور گروهي به محك عمل و اجرا بگذارد و نتايج را مشاهده كند.

دوران تحصيل شما مصادف است با برگزاري جشن هنر و دعوت از گروه‌هاي برجسته تئاتري(همراه باقي هنرها) به ايران. به عنوان دانشجو با اين فضا چه ارتباطي داشتيد و اصولا آيا دستاوردي داشت يا خير؟

به كرات گفته‌ام كه جشن هنر اگر به يك سري بلندپروازي‌ها و پاره‌اي فعاليت‌هاي متضاد با نظام عرفي و اخلاقي ما آلوده نمي‌شد، حقيقتا پل ارتباطي بسيار قوي بين ايران و ديگر ملل برقرار مي‌كرد. خيلي از هم‌سن و سال‌هاي ما هم جشن هنر را به عنوان راه ورود به جهان غرب مي‌ديدند و از جنبه‌هاي آموزشي‌اش غفلت مي‌كردند. سال 49 وقتي به دانشكده وارد شدم همزمان تحقيق و پژوهش در زمينه «خيمه‌‌شب بازي» را آغاز كردم و با خيمه‌شب بازهاي راسته چهارراه سيروس ارتباط نزديكي داشتم. اولين‌ بار هم خودم براي بچه‌هاي دانشكده هنرهاي زيبا «خيمه‌‌شب بازي» اجرا كردم. اين شد مطلع اتفاقي بزرگ در زندگي من كه به واسطه جمشيد گرگين به ايرج گرگين در تلويزيون معرفي شدم و مرحوم عسگري از كارگردانان تلويزيون نيز پيام‌هايي از آقاي گرگين و فرخ غفاري برايم آورد. آقاي غفاري پيشنهاد كرده بود، بخش خيمه‌شب بازي و نمايش‌هاي عروسكي جشن هنر را برعهده بگيرم كه به دلايلي حاضر نشدم. گرچه امروز وقتي فكر مي‌كنم، مي‌بينم اگر مي‌پذيرفتم اتفاق‌هاي ديگري در زندگي‌ام رخ مي‌داد. جشن هنر تبعات مثبت و منفي زيادي داشت كه از جمله تبعات مثبت آن همين بود كه بهترين‌هاي هر حرفه‌ به ايران آمدند و ما در دانشگاه با يكي از آنها كار كرديم. داود رشيدي مدت كوتاهي به عنوان دستيار پيتر بروك در ايران فعاليت مي‌كرد و وقتي در دانشگاه به ما درس مي‌داد، نتايج همكاري مشهود بود. من بهترين نمايش‌ها و موسيقي‌هاي آييني جهان را اولين بار در همين جشن هنر ديدم و شنيدم. از موسيقي و اجراهاي آييني هندوستان گرفته تا بوميان آفريقا و كابوكي ژاپن، كارهايي از چين و ديگر كشورهاي آسياي جنوب شرقي. ضمن اينكه آن سال، دوره پيتر بروك و يرژي گروتوفسكي هم بود. براي تماشاي اجراي گروتوفسكي خودم را به آب و آتش زدم و در نهايت هم موفق شدم.

وضعيت عمومي گرايش به هنر و تنوع شيوه‌هاي اجرايي چگونه بود؟

ارزيابي من اين است كه آن سال‌ها گرايش جوانان به هنر با وجود بسياري موانع خيلي زياد شد. تاسيس اداره هنرهاي نمايشي، توسعه دانشكده هنرهاي زيبا، توسعه دانشكده هنرهاي دراماتيك، افتتاح تئاترشهر، ايجاد كارگاه نمايش، افتتاح خانه نمايش تلويزيون به سرپرستي داود رشيدي و احداث تالار رودكي همه اينها منظومه‌اي از اتفاق‌ها و انتخاب‌هاي متفاوت را پيش روي ما مي‌گذاشت كه مجذوب‌‌كننده بود. آن زمان از كارهاي سعيد سلطان‌پور گرفته تا اجراهاي آربي‌ اوانسيان، بهرام بيضايي، جعفر والي و اسكويي‌ها را تماشا مي‌كرديم. با وجود خفقان موجود آن روزگار و فشارهاي سياسي در تئاتر شاهد تنوع و تكثري بوديم كه متاسفانه امروز وجود ندارد.

قطعا تجربه منحصر به فردي بوده و تا به حال پيش نيامده با يكي از تماشاگران اجراي گروتوفسكي صحبت كنم. اجرا در نوع خودش سروصدايي به پا كرد و صف موافقان و مخالفان تشكيل شد. ويديويي ديدم كه رضا براهني برآشفته بود و با وجود اينكه اطلاع چنداني از تئاتر نداشت به آربي اوانسيان اعتراض مي‌كرد.

انتقاد براهني به آربي در جلسه مورد اشاره شما علت داشت. فشارهاي سياسي به حدي بود كه داود رشيدي با پيشينه اجراي نمايش «در انتظار گودو» غيرحكومتي تلقي مي‌شد، بهرام بيضايي هم همين طور. در جمع مورد نظر تنها آربي بود كه بدون توجه به تمام اين مسائل، عاشقانه به تئاتر فكر مي‌كرد و اصلا به اينكه افراد چگونه درباره‌اش قضاوت مي‌كنند، اهميت نمي‌داد. از فيلم‌ها كه عبور كنيم، حداقل تجربه‌هاي تئاتري آربي نشان مي‌دهد كارهايش سرشار از خلاقيت، انضباط گروهي و درك عميق تئاتري است. بنابراين با جمعي از كارگردانان تئاتر ديدگاه مشترك نداشت و تك ‌افتاده بود. من هرگز طراحي صحنه و بازي‌هاي نمايش «انسان، حيوان، تقوا» به كارگرداني او را فراموش نمي‌كنم. صداي پاشنه كفش سوسن تسليمي هنگام راه رفتن روي صحنه سالن اصلي تئاترشهر هنوز در خاطر من هست. به دليل اينكه آربي در زمينه طراحي لباس، صحنه و صدا دقت فوق‌العاده‌اي داشت. دعوت از گروتوفسكي ده‌ها حسن داشت. اول اينكه متوجه مي‌شديم در جهان چه خبر است. البته اشاره كردم كه بدبختانه هم‌دوره‌هاي ما جاي آنكه ناظر باشند، غرق شده بودند. كتاب «تئاتر بي‌چيز» پيتر بروك تازه منتشر شده بود و حالا ما مي‌خواستيم از نزديك شاهد اجراي آن تئوري‌ها روي صحنه باشيم. همراه يكي از دوستانم دو عدد بليت نمايش «هميشه شاهزاده» را با تخفيف دانشجويي از روابط عمومي جشن هنر به قيمت 150 تومان خريداري كرديم. براي اينكه بدانيد مبلغ چه ارزشي داشت بايد بگويم رقم بورس شاگرد اولي من در دانشكده ماهانه‌ 150 تومان بود. به باغ فردوس رفتيم تا نمايش را ببينيم. آقايي با عينك دودي راه را سد كرد(كه مشخصا ساواكي بود)، من عصباني شدم و دليل را پرسيدم، مامور گفت: امشب قرار است، مهمانان عليا حضرت بيايند. اينجا رگ كردي‌ام به جوش آمد و بحث شديدي كرديم. تا آن لحظه گروتوفسكي را نديده بودم سپس مردي آهسته پيش آمد و پرسيد ماجرا چيست؟ توضيح دادم و او بدون نگاه كردن به مامور گفت:«من تماشاگراني مي‌خواهم كه اين طور براي تماشاي تئاتر اصرار داشته باشند» بعد هم تا نشستن روي صندلي همراهي‌ كرد و كار به وقتي رسيد كه با رگ‌هاي مملو از انرژي و پرشور ريچارد چيشلاك، بازيگر نمايش‌هاي گروتوفسكي مواجه شديم.

بعد از دو اجراي شيراز و تهران نشست‌هايي با حضور گروتوفسكي برگزار شد كه به كشمكش‌ها دامن زد.

بله، او به دانشكده هنرهاي زيبا دعوت شد و به هر حال طرفداران و مخالفاني داشت. از جمله سعيد سلطان‌پور كه طرفدار تز ناتوراليسم استانيسلاوسكي بود در آن جلسه گروتوفسكي را به گرايش‌هاي بورژوايي متهم كرد و تاكيد داشت او از كمونيسم بريده، ريشه‌اش غربي است و به هر حال توهين‌هاي سياسي از اين دست. آنجا درس تازه‌اي گرفتم كه گروتوفسكي با يك آرامش فوق‌العاده كوبنده پاسخ داد و گفت: «جالب است من از يك كشور كمونيستي به ايران آمده‌ام ولي آنقدري كه تو حرص مي‌خوري، فرياد نمي‌زنم.» البته براي ما آرزوي دردناكي هم كرد: «اميدوارم زماني اين احساس من را درك كنيد آن جامعه چگونه انسان‌ها را له مي‌كند ولي از بيرون زيبا به نظر مي‌رسد.» درس ديگر، پاسخ دقيق كارگرداني بود كه به ايد‌ه‌هايش باور دارد و به كسي توهين نمي‌كند، گرچه جلسه توهين‌آميز بود. در همين رابطه بايد به تجربه حضور پيتر بروك در ايران هم اشاره كنم. گرچه بودجه زيادي دريافت كرد و تجربه كارگرداني «اورگاست» هم اتفاق چندان دندان‌گيري از كار در نيامد، ولي او بود كه در جلسه‌ سالن مولوي به هنرمندان و دانشجويان تئاتر ايراني سفارش كرد به ايده‌هاي غربي اعتنا نكنند و گفت: در ايران سه تئاتر ديدم كه دوتا زنده بود و يكي مرده. تئاتر مرده را نمايشي كپي‌برداري شده از نمايش‌هاي غربي دانست.

ظاهرا هجمه نيروهاي ماركسيست خيلي زياد بود.

فضا به قدري سنگين بود كه همكاري با جشن هنر يعني خودفروشي و سد راه انقلاب شدن به همين دليل هيچ‌كس جرات همكاري نداشت. بهرام بيضايي فقط يادداشت درخشاني درباره اهميت آيين‌ها در يك نشريه منتشر كرد و ديگر كمتر در جريان امور ظاهر شد. فضا به قدري سنگين بود كه وقتي آربي نمايش «پژوهشي ژرف و سترگ...» عباس نعلبنديان را اجرا مي‌كرد، جايي كه سوفلورها مي‌گفتند: «مه صحنه را پر مي‌كند.» سعيد سلطان‌پور بلند مي‌شد و مي‌گفت: «[...] صحنه را پر مي‌كند.» هر كار مي‌كرديد برداشت سياسي به دنبال داشت و تلقي غيرحكومتي و حكومتي پررنگ بود. البته بگويم اين‌طور هم نبود كه همه چشم بسته به دنبال جريان‌هاي خارجي و غربي افتاده باشند. خانم تجدد، شهرو خردمند و تعداد زيادي از هنرمندان ايراني نمايش‌هايي مرتبط با آيين‌ و فرهنگ‌هاي كشور به نمايش گذاشتند. تعزيه‌اي كه در شيراز كار كرد از همين جمله است. بهترين‌هاي يزد و دامغان و بچه‌هاي كارگاه نمايش با او همراهي كردند و بعد از دو سال تمرين كار به نتيجه رسيد. در آن اجرا به جاي سازهاي غربي در تعزيه از كرنا و دهل استفاده كردند؛ نوعي نوحه‌خواني و برپايي تعزيه‌ كه فقط در اطراف يزد قابل مشاهده است. بنابراين اگر فقط عينك سياسي به چشم بزنيم اين رويداد سراسر منفي است در حالي كه معتقدم اتفاق‌هاي مثبتي هم رخ داد. بهترين‌هاي موسيقي و هنر اصيل ما آنجا به جهان معرفي شدند. شما كتاب «تئاتر ايراني» فرخ غفاري را كه مطالعه مي‌كنيد به دانش او نسبت به فرهنگ نمايشي اصيل ايران پي مي‌بريد.

«شهر قصه» بيژن مفيد هم همان سال‌ها اجرا شد.

علاوه بر اين «فالگوش» آقاي يكتا هم اجرا شد كه تحت تاثير سنت‌هاي ايراني روي صحنه رفت. ببينيد! وقتي توفان به پا شد كه اين هزينه‌ها براي چيست؟ و چرا سرمايه‌هاي مادي و معنوي ايران را بر باد مي‌دهيد؟ ديگر تشخيص سره از ناسره امكان‌پذير نيست. من آن زمان هم گارد خاصي نداشتم و همچنان مي‌گويم جشن هنر علاوه بر اينكه خطاهاي نابخشودني داشت، نقاط مثبت هم داشت. بعضي از نمايش‌هاي آن زمان را همين امروز هم نمي‌توانيد در لندن اجرا كنيد ولي در سوي ديگر فراموش نكنيد همين جريان است كه اولين‌بار نام محمدرضا شجريان را فراگير مي‌كند. حتي با اينكه اجراي پيتر بروك خوب نبود ولي تخت جمشيد را به جهان معرفي كرد. فراموش نكنيم كه معرفي دستاوردهاي فرهنگي يك كشور به جهان كم هزينه نيست.

مي‌خواهم به قول سينمايي‌ها جامپ كات بزنم به سال‌هاي بعد، وقتي شما در كانون پرورش فكري مشغول شديد. اصولا چرا طي چهار دهه اخير ديگر نتوانستيم نسل درخشان كانون را تكرار كنيم؟ عباس كيارستمي، رضا بابك، حميد جبلي، مرضيه برومند، بهروز غريب‌پور، كامبيز صميمي مفخم و بسياري ديگر.

جمال عبدالناصر عليه خانواده سلطنتي ملك فاروق در مصر كودتا كرد. بعد از مرگ ملك فاروق اجازه دفن در كشورش را پيدا كرد. من ابدا كاري به نظام‌هاي سياسي ندارم و به كليت آنچه همواره در طول تاريخ بر ايران گذشته اشاره مي‌كنم. ما ايراني‌ها تا وقتي چيزي كاملا از دست نرود قدر نمي‌دانيم. تا دانشگاه، موسسه‌ يا سينمايي كامل تعطيل نشود قدرش را نمي‌دانيم. به نظرم جا دارد چهره‌هاي دورانديش ما روي از بين بردن اين خصلت كار كنند. معتقدم چهره‌هايي كه ابتدا كانون را در دست گرفتند چنين روحيه‌اي داشتند. يعني از بين بردن هر آنچه در گذشته وجود داشته و حذف احترام به افرادي كه پيش از آنها در كانون فعاليت مي‌كردند. مي‌خواهم بگويم شخصي مانند آقاي زرين در محلي كار مي‌كرد كه منصوب به سيستم گذشته بود ولي همه مي‌توانستيم شهادت دهيم انساني است علاقه‌مند به فرهنگ كشور. به شما قول شرف مي‌دهم بعد از انقلاب اگر آقاي زرين رييس كانون نبود، من، عباس كيارستمي و بسياري ديگر هرگز در كانون نمي‌مانديم.

نمونه‌اي از برخوردهاي آقاي زرين را به ياد داريد؟

يك نمونه مثال مي‌زنم. بهرام بيضايي كه همواره او را استاد خودم مي‌دانم روزي با من تماس گرفت و گفت در كتاب «حقيقت و مرد دانا» يك غلط چاپي وجود دارد و اگر كانون قصد بازنشر داشته باشد، بهتر است بدون اين غلط چاپ شود. به منزل او در اميرآباد رفتم و متن را تحويل گرفتم. به هر حال آقاي بيضايي بابت رفتار دانشجويان در دانشگاه و موارد ديگر رنجيده خاطر بود. كتاب را به آقاي زرين تحويل دادم ولي او لبخند زد و گفت: اين عنوان جزو كتاب‌هايي است كه نبايد تجديد چاپ شود. من هم گفتم خب چه جوابي بايد بدهم؟ ولي ايشان پاسخ جالبي داد و گفت: «فكر مي‌كنم آقاي بيضايي قصد داشته جلسه‌اي برگزار كند.» سپس نامه‌ آقاي مهرجويي را نشانم داد كه به واسطه‌اش مشابه همين ماجرا اتفاق افتاد. در نهايت حدس آقاي زرين درست بود، موضوع را رها كردم تا اينكه جلسه برگزار شد. چند ماه يكديگر را ديديم كه ماجراي بهرام بيضايي را پيگير شدم. يك صفحه كاغذ از كيف بيرون آورد و به دستم داد. داستان فيلمنامه‌اي بود كه بهرام بيضايي قصد داشت بسازد. وقتي متن كوتاه را خواندم نظرم را پرسيد كه اعلام كردم صد درصد موافقم. مي‌دانيم چه فيلمي شد؟ «باشو غريبه كوچك». اگر روزي پرونده فيلم بيرون بيايد، خواهيد ديد به عنوان عضو شوراي ساخت كانون نوشته‌ام: «موافقم، فيلم بي‌نظيري خواهد شد.»

در مجموع تمام افرادي كه آن سال‌ها كار كردند به‌واسطه حضور آقاي زرين بود ولي بعضي متوجه نبودند كه اگر بهرام بيضايي، عباس كيارستمي، امير نادري و بسياري ديگر همچنان در كشور مانده‌اند، به‌واسطه عشقي است كه به كشور دارند و مخالفان ما يك پاك‌كن به وسعت ايران در دست گرفته بودند و مي‌خواستند همه را پاك كنند. هنوز كه هنوز است كتاب‌هاي من مجوز تجديد چاپ دريافت نمي‌كند.

در كانون؟

بله. آيا اين دشمني نيست. مرحوم كامبيز صميمي مفخم، حسن دادشكر و حميد عبدالملكي وقتي رفتند به فردي كه جانشين آقاي زرين شد تبريك بگويند، پرسيده بودند آيا شما با ما سر سازگاري داريد يا مخالفت؟ كه آن آقا گفته بود من با شما كاري ندارم، دعواي من با آن آقايي است كه ساعت كار نمي‌زند! مي‌دانيد مقصودش چه كسي بود؟ عباس كيارستمي. براي اينكه او هرگز به ساعت كار اعتقاد نداشت و معتقد بود ما همواره بايد كار كنيم. عليرضا زرين مدير مغضوب آن زمان انتشارات اميركبير يعني آقاي جعفري را به ناهار دعوت كرد ولي همين برايش دردسر شد. آيا مدير انتشارات اميركبير دشمن بود؟ حالا دوباره به پرسش شما بازمي‌گردم و مي‌گويم اين جريان حذف مديران لايق سال‌هاست در كشوروجود دارد. شما ببينيد! يك برنامه ورزشي تلويزيوني براي بيست سال به عنوان بهترين برنامه صداوسيماي كشور شناخته مي‌شود. يك شب قبل به مجري شناخته شده برنامه جايزه بهترين مي‌دهند و فرداي همان شب شبانه بدون هيچ توضيحي برنامه‌اش را تعطيل مي‌كنند. هر دو با هم است؛ تقدير-تعطيل. مشابه همين وضعيت امروز بر كانون پرورش سايه انداخته و شرايطي به وجود آورده كه در بهترين حالت به گروه‌ها التماس كنند كه بياييد اينجا نمايش اجرا كنيد، يك كمك هزينه‌اي هم مي‌پردازيم. چنين سازماني ديگر توان تربيت هنرمند ندارد و شما نمي‌توانيد انتظار خاصي داشته باشيد، آن ‌هم‌ در زمانه‌اي كه برنامه‌هاي ماهواره‌اي مغز مخاطب را از محتوا خالي كرده و تلويزيون خودمان هم توان رقابت ندارد. همه ‌چيز به سوي سلبريتي‌ها گرايش پيدا كرده و كافي است اعلام كنيد نمايش «كشك و پشم!» با حضور يك سلبريتي، ببينيد چه اتفاقي مي‌افتد.

به نظر شما امكاني براي تغيير روند نزولي كانون وجود دارد؟

همچنان امكان تغيير و تحول وجود دارد ولي تا زماني كه آن شكل از برخورد و تئوري حذف نام‌ها وجود داشته باشد، خير. تا وقتي رويه تغيير نكند اوضاع كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان نيز بر همين مدار خواهد چرخيد و هيچ اثري از آن بيرون نمي‌آيد. يك سالي با عليرضا زرين غرفه ايران در نمايشگاه بولونيا را اداره مي‌كرديم. هر مراجعه‌كننده‌اي كه مي‌آمد با ديدن مرغك كانون پرورش فكري، بلافاصله مي‌گفت ايران. توجه كنيد، نمي‌گفت اينجا غرفه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان است. مي‌گفت اين غرفه ايران است. پاك كردن نيروهاي باتجربه و بر سر كار آوردن افرادي كه به حرفه عشق و علاقه‌ ندارند وضعيت كنوني اكثر ادارات دولتي ما را رقم زده و اين درحالي است كه با وجود تمام سختي‌ها عاشق ايران هستند. وقتي عباس كيارستمي مي‌گفت من تختخوابم در انتهاي آن كوچه را با تمام دنيا عوض نمي‌كنم، دروغ نمي‌گفت. روند نخبه‌پروري در كانون پرورش فكري متوقف شده است.

سراغ پرسش‌هاي كلي مي‌روم. اگر قرار باشد تلخ‌ترين خاطره زندگي‌تان در تئاتر را روايت كنيد به چه ماجرايي اشاره مي‌كنيد؟

روزي كه گريه كردم! واقعا براي «بينوايان» مورد ستم وحشتناك خانواده تئاتر واقع شدم. اخيرا در جمعي بهزاد فرهاني خاطره‌اي تعريف كرد. گفت: «بعد از اجراي نمايش گلاب آدينه را سوار كردم تا به خانه‌اش برسانم. خيلي از نمايش تعريف كرد و پرسيد من مات و متحير بازي بازرس ژاور ماندم، اين كي بود؟» بهزاد فرهاني مي‌گويد كه بازيگر نقش بوده و خانم آدينه متعجب‌تر شد. نمايش «بينوايان» بعد از چند سال تلاش با حضور چهره‌هاي بسيار تواناي تئاتر ما روي صحنه رفت. قرارداد تيپ بازيگري براي اولين‌بار آنجا آزمايش شد. بازيگران امنيت شغلي را تجربه كردند و تمام پيش‌بيني‌ها مثل اورژانس انجام شد كه بعدها فهميديم آن كار جان مهدي فتحي را نجات داد. ولي روزنامه‌هاي ايران و كيهان به توپخانه‌اي عليه بهروز غريب‌پور بدل شد. اخيرا جايي خواندم آقايي هشدار داده بود اين بداخلاقي‌ها را نكنيد و به افراد تهمت نزنيد. همين آقا آن زمان در كيهان هوايي كاريكاتوري عليه من چاپ كرد و نوشت، «از بينوايان به نوايي رسيد.» درنهايت هم با من كاري كردند كه تمام برنامه‌هايم براي به صحنه آوردن يك نمايش باشكوه‌تر از «بينوايان» نقش برآب شد. آن شب تا صبح گريه كردم.

شيرين‌ترين تجربه زندگي در تئاتر؟

«رستم و سهراب» را به رم برده بوديم. در يك سالن تئاتري اجرا كرديم كه در صد قدمي آكادمي سيلويو دانيكو قرار داشت. جايي كه من زماني دانشجو بودم و فقط اجازه دادند پشت صحنه‌اش را تماشا كنم. بعد از اجراي نمايش «رستم و سهراب» تماشاگر بيش از 10 دقيقه ايستاده گروه را تشويق كرد و فرداي آن روز در شبكه Rai1 كه زماني آرزو مي‌كردم به بهانه تئاتر با من گفت‌وگو كند، 20 دقيقه برنامه راجع به اجراي «رستم و سهراب» با حضور من توليد شد. آن شب بسيار خوشحال بودم و خدا را شكر كردم كه هم زيره به كرمان نبردم، هم تماشاگران ايتاليايي را به وجود آوردم و هم نام ايران را سربلند كردم.

حسرتي كه در تئاتر به دل شما ماند؟

اگر بگويم حرف درمي‌آورند كه شهوت رياست و مديريت دارد. گرچه ديگر با مديريت خداحافظي كرده‌ام ولي دلم مي‌خواست يكي از سالن‌هاي بنام شهر را به من بسپارند تا آموزش بدهم يك سالن تئاتري را چگونه بايد اداره كرد.

آرزويي كه همچنان براي تحققش مي‌جنگيد و تلاش مي‌كنيد؟

مي‌جنگم، عشق مي‌ورزم و تلاش مي‌كنم براي جهاني شدن اپراي ايراني و ايمان دارم به نتيجه مي‌رسد. معتقدم اپراي ايراني آن‌طور كه شايسته است به جهانيان معرفي نشده و جا دارد اپراي ملي جان دوباره بگيرد.

عكس‌ها از مجله «پاراگراف» ويژه بهروز غريب پور برداشته شده است