نمایش سعی دارد که قدرت عشق را نشان دهد اما سرآخر آن را به اسارت می‌گیرد. در صحنه‌ای از نمایش سوگل خلیق با پارچه‌ای دراز و سفید به پدرجوان متصل است. او به آرامی از خطوط قرمز کلیسا فاصله گرفته و در آوانسن رو به تماشاگران ترانه می‌خواند. در نهایت پارچه سفید را به دور خود پیچیده و این بار کت‌وبال بسته به داخل محوطه و در کنار پدرجوان کشیده می‌شود. نمایشی که باید راوی نجات ژان (پدرجوان) از چنگال خرافه باشد، مدلی دیگر از اسارت را به نمایش می‌گذارد که در شرایط فعلی نه امیدبخش است و نه فرهنگ‌ساز.

پایگاه خبری تئاتر: بیایید قبل از شروع نقد کمی شعاربازی کنیم، بیایید قبل از آن که اباطیل بنده درباره این که کجای نمایش درآمده و به فرم رسیده یا فلان نقطه از کار درخشان بوده (البته زبانم لال) کمی برای خود تعیین تکلیف کنیم. بیایید بر خلاف عادت‌مان کمی رو و به دور از پیچ و تاب‌بازی‌های لفاظانه و حتی دم‌دستی و کلیشه‌ای سخن کنیم. شاید این گونه گویش ما مرهمی شود بر دل زارمان که این روزها سخت گرفته است.

من معنی جبر را می‌فهمم. می‌فهمم سانسور یعنی چه. با فشار از سمت نهادهای غیردولتی و فرهنگی نیز آشنا هستم. اما من «هویت مستقل» داشتن را هم می‌فهمم. این که می‌فهمم در بزنگاه‌های مهم سیاسی و اجتماعی نسبتم با مردمم کجاست و چطور و چگونه باید از آن‌ها صحبت کرده و از حق آزادی بیان آن‌ها حمایت کنم. رویای من این بوده و هست که نه یک نویسنده یا کارگردان و یا بازیگر بلکه مجموعه تئاتر کشور ما در چنین شرایطی در کنج رخوت و کج‌فهمی‌های مصلحت‌اندیشانه فرو نرفته و چشم‌هایش را به سوی این اجتماع و خیابان‌هایش باز کند. اما افسوس که رویاهای حقیر همیشه باید داغی باشد بر دل‌مان. این تئاتر لاابالی دیگر چگونه و با چه زبانی باید به ما بفهماند که نه تنها در خدمت هنر و فرهنگ نیست، بلکه پدیده‌ای‌ست به شدت ضدمردمی و سرکوب‌گر. کارگردانی که در این شرایط عجیب که شکم ملت از فرط گرسنگی به کمرشان چسبیده، با حقارت تمام مخاطبان را به سمت تئاتر نه بلکه با تخفیف‌های گوناگون به سمت گیشه می‌کشاند، همان به که حمار طویله‌ی اربابانش باشد نه چیز دیگر.

نمایش «سوختن» در تلاش است تا گزاره‌ای را به فرم برساند که تقریبا در اجرایش با شکست کامل مواجه شده است. آن گزاره به این مهم اشاره دارد که «رستگاری حقیقی الزاما از طریق کلیسا (تحریفی) به دست نمی‌آید». موضوع خوب و به‌روزی که یقینا باید تجربه شده باشد تا در مخاطب اثر بگذارد. خلاء تجربه زیستی، فقدان بزرگی را در نمایش پدید آورده و همه چیز را سرسری از سر گذرانده است. از بازی‌های افتضاح دوستان روی صحنه گرفته تا نوع نگاه کارگردانان به مساله عشق و همچنین استبداد در کلیسا. «سوختن» و فعل آن با درد توأم است. این درد و حس شدن آن از سوی مخاطب در کجای نمایش پرداخت شده است؟!

در طول نمایش ما نه مسیح را می‌بینیم و نه مردمی که برای شفا به سمت چشمه می‌روند و فقط حرف‌شان است و حرف. نمایش به قدری رادیویی‌ست که در طول نمایش چشم‌هایتان را ببندید نیز چیز خاصی را از دست نخواهید داد. طراحی صحنه نیز به وضع موجود نمایش کمکی نمی‌کند و تلاش دارد با نمادسازی (که پدیده‌ای‌ست رایج تا سانسور را دور بزند) و با خطوط قرمزرنگ، حد و مرز کلیسا و حکومت استبدادی‌اش را به ما نشان دهد اما اتفاقی علیه آن رخ نمی‌دهد. همه آن چه در نمایش می‌بینیم اعم از عشق و حتی ایمان به خدا و مسیح در دل این خطوط نمایش داده و ساخته می‌شوند.

در واقع از نگاه مؤلفان حتی عشق هم توان مقابله با خرافه و استبداد را ندارد. آیا آن چه می‌ماند چیزی جز یأس و ناامیدی‌ست؟! ناامیدی همه آن چیزی‌ست که یک حکومت استبدادی برای مردمانش می‌خواهد. من از کارگردانان نمایش می‌پرسم: اگر عشق و دوست داشتن یکدیگر که میلی انسانی، طبیعی و اتحادبرانگیز است را فدایی قدرتی مستبد، دیکتاتور و زورگو نشان دهیم، دیگر چه برای‌مان می‌ماند جهت ادامه راه و استمرار مبارزه؟! اگر واقعیت چنین است (که نیست) حقیقت ماجرا چگونه است؟! آیا این عشق که ظاهرا یک‌طرفه به نمایش گذاشته شد، تناسبی با حقیقت ندارد؟!

اگر نداشته باشد که «سوختن» سراسر تباهی‌ست و مانند یک دور باطل می‌ماند. مباحثه‌ی میان پدرجوان و اسقف بزرگ نیز به جایی منتهی نمی‌شود. پدر جوان در ابتدای نمایش مانند مومنی‌ست که تنها به ایمان عشق مسلح نشده است. مواجهه او با مری (سوگل خلیق) باید این خلاء را پر کرده و وی را به اوج ایمان و رستگاری برساند. حال نه تنها چنین نمی‌شود بلکه او در ادامه احساس گناه کرده و عشقش را به هوس تعریف می‌کند. این یعنی ریشه‌های خرافه در درون او همچنان نفس کشیده و وی را از نجات و رهایی دور می‌کنند. «سوختن» دقیقا همین است. تباه شدن عشق و به آتش کشیده شدن آن. اما آیا این نوعی ابزار عجز و ناتوانی مقابل استبداد نیست؟! آیا این چیزی جز روضه‌خوانی برای مرده‌ای‌ست که آن را عشق می‌نامند اما در اذهان خود همچنان میل به تثبیت حکومتی خودرأی و مستبد را می پرورانند؟!

این چنین است که می‌گویم که در اکثر مواقع تکلیف‌مان با پدیده‌ها مشخص نیست و این تئاتر است که ما را لو می‌دهد. هیچ‌کس نیست که در این نمایش علیه خرافه، دیکتاتوری کلیسا و استبدادش بشورد، حتی پدرجوان که ظاهرا طعم عشق را چشیده و سرآخر به آن پشت می‌کند. نمایش سعی دارد که قدرت عشق را نشان دهد اما سرآخر آن را به اسارت می‌گیرد. در صحنه‌ای از نمایش سوگل خلیق با پارچه‌ای دراز و سفید به پدرجوان متصل است. او به آرامی از خطوط قرمز کلیسا فاصله گرفته و در آوانسن رو به تماشاگران ترانه می‌خواند. در نهایت پارچه سفید را به دور خود پیچیده و این بار کت‌وبال بسته به داخل محوطه و در کنار پدرجوان کشیده می‌شود. نمایشی که باید راوی نجات ژان (پدرجوان) از چنگال خرافه باشد، مدلی دیگر از اسارت را به نمایش می‌گذارد که در شرایط فعلی نه امیدبخش است و نه فرهنگ‌ساز. حقیر به جای کارگردانان بودم با تبر به جان دکور نمایش می‌افتادم و کار ناتمام کاراکترهایش را به پایان می‌رساندم.