ما به عنوان ناظران بيدار، به نمايش مي‌نگريم بدون آنكه صداي خداي داستان را بشنويم؛ خدايي كه مبهمات داستان را روشن مي‌كند.از همين رو نمايش براي مخاطب گنگ مي‌شود. نمي‌تواند هضمش كند. خبري از آن چراغ كم‌نور در رمان نيست.

پایگاه خبری تئاتر: در مواجهه با آثار اقتباسي ابتدا از خودم مي‌پرسم ما چرا اقتباس مي‌كنيم؟ چه چيزي در يك اثر مبدا وجود دارد كه ما را مجاب به اقتباس براي اثر مقصد مي‌كند؟ در دنياي تئاتر مساله اقتباس پيچيده‌ و غامض است. نمي‌توان به راحتي با آن كنار آمد. شريان‌هاي تئاتر به نحوي شكل گرفته‌اند كه متريال اقتباسي مي‌تواند به اشكال مختلف در آن جاري و ساري شود. بر سرش نزاع است كه اساسا اقتباس دراماتيك بايد چگونه باشد. برخي نعل‌به‌نعل مي‌دانند و برخي آن را برآمده از برداشت. برخي بر اين باورند هنرمند تئاتري مي‌تواند اصل را دستكاري كند و برخي ديگر معتقدند اساسا اصل مي‌تواند وارونه شود. كار حتي به پارودي هم مي‌رسد و به عبارتي محتواي اثر هم مي‌تواند زير سوال برود. حين ديدن نمايش «آن ديگري»، تازه‌ترين اثر سمانه زندي‌نژاد نيز مدام اين پرسش برايم مطرح مي‌شد كه چرا بايد اقتباس كرد؟ شايد كارگردان بگويد من به متن كارلوس فوئنتس علاقه داشتم و تمايل به يك اداي دين به اين علاقه. شايد در جهان هنر اين پاسخ قانع‌كننده باشد، چراكه هنر بستر آزادي آفرينش است، اما اقتباس محصول يك نياز است. به عبارتي هنرمند براي خلق اثر هنري‌اش نياز به خوراكي دارد كه آن را از يك منبع تامين مي‌كند. همان‌طور كه او از منبع بهره‌مند مي‌شود، نياز است او حقوق منبع را نيز ادا كند. پس بايد پرسيد آيا در «آن ديگري» هدف فوئنتس در رمان كوتاه «آئورا» انتقال يا اصلا بازتاب يافته است؟ «آئورا» رماني است كه روايتش آن را متمايز مي‌كند. راوي آن دوم‌شخص است. راوي شخصيت مركزي را خطاب قرار مي‌دهد و مدام به او مي‌گويد چه مي‌كند و چه مي‌گويد. او خداي آگاهي است كه فليپه را به سوي جادوي خانه پيرزن سوق مي‌دهد؛ جادويي كه قرار است جاودانگي را به ارمغان آورد. براي رسيدن به اين جاودانگي نياز است تاريخ مرور شود، اما نه آن تاريخي كه رخ داده است، بلكه تاريخي كه بانو مي‌خواهد. حالا بازي شروع مي‌شود. فليپه با قصد قلبي در خانه مي‌ماند تا به حقيقت بانو پي برد.اما در نمايش هدف تغيير مي‌كند. تاريخ‌دان جوان به يك پزشك بدل مي‌شود. او اسير خانه مي‌شود و نمي‌تواند از اين اتاق بسته در جادو خارج شود. به عبارتي هدف روايت فوئنتس از ميان مي‌رود. از آن مهم‌تر كه تئاتر خود قاتل جان شكل روايت مي‌شود. ديگر خبري از راوي دوم شخص نيست. ما به عنوان ناظران بيدار، به نمايش مي‌نگريم بدون آنكه صداي خداي داستان را بشنويم؛ خدايي كه مبهمات داستان را روشن مي‌كند.از همين رو نمايش براي مخاطب گنگ مي‌شود. نمي‌تواند هضمش كند. خبري از آن چراغ كم‌نور در رمان نيست.

فوئنتس در كنار رمانش مقاله‌اي مفصل نگاشته است در باب اثرش؛ مقاله‌اي كه مي‌گويد او به چه فكر مي‌كرده، اما ما چيزي از فكر زندي‌نژاد نمي‌بينيم. در تاريكي به نقطه روشني مي‌نگريم كه مدام تغيير مي‌كند. قرار است تصويري از دالان‌هاي تودرتوي خانه پيرزن شود؛ اما در آن كش و قوس‌هاي بدن، ابهام‌زايي صرف است. پس هدف مي‌شود به تصوير كشيدن يك دنياي ذهني روي صحنه، با انگاره‌هاي به‌شدت انتزاعي، همانند «ونوس ويلندورف» كه برآمده از بيرون داستان است.