سرخ‌پوست در واقع خود حقيقت است. حقي است كه ناديده گرفته شده. مظلومي است كه حقش ضايع شده و براي احقاق حقش بر ظالم شوريده و حالا بايد تاوان پس بدهد. از اين روست كه تصويري از او ديده نمي‌شود. تنها لانگ‌شاتي است در اواخر فيلم كه قابل شناسايي نيست و مي‌تواند هر مظلوم ديگري باشد.

پایگاه خبری تئاتر: فيلم با حركت دوربين از آسمان به اتاقك سرباز اعدام شروع مي‌شود. افرادي كه در فضايي باراني و محو و مه‌آلود تلاش مي‌كنند، چوبه داري را برچينند كه براي انتقال به زندان جديد مقاومت مي‌كند. گويا فيلم قصه هبوط آدمي است و طي طريقش در زمين براي رستگاري. سروان با چالش‌هاي پيش رو در زندان به سوي رستگاري سوق داده مي‌شود. خبرش را هم سرهنگ پيش از اين مي‌آورد. او برگزيده شده تا از اين زندان به رياست شهرباني ارتقا پيدا كند.

اما رسيدن به رستگاري چندان هم آسان نيست! چون درست در همين لحظه خبر فرار سرخ پوست به او مي‌رسد. گويا همه ‌چيز جوري چيده مي‌شود كه سروان مسير رستگاري را طي كند چراكه لايق رستگاري است. اين را مي‌شود از رقص و شادي كودكانه و رهايش در خلوت فهميد. يا گوش سپردنش به موسيقي‌هاي ناب و مهرباني‌هاي گاه و بي‌گاهش. فيلم پيش از اينكه ماجراي رهايي سرخ‌پوست از زندان باشد، رهايي سروان است از بندهايي كه براي پرواز به پايش بسته شده. پرواز باشكوهي كه هر از چند گاه با عبور هواپيما بر فراز زندان به ياد آورده مي‌شود. زندان قرار است بعد از اين آزمون به باند فرودگاهي براي پروازش بدل شود.

سروان در حال تفكر و كنكاش در بطن خويش است. از همين روست كه بيشترين قاب‌هاي فيلم را شامل مي‌شود. نماهاي باز و اغلب بسته از او در محيط زندان و اطرافش. نماهايي كه گويا هر بار پرده‌اي از وجود سروان را عيان كرده و او را به نور و حقيقت نزديك مي‌كند. به ياد بياوريم نمايي كه سروان بالاخره بي‌خيال يافتن سرخ‌پوست شده و تصميم دارد زندان را ترك كند. اما مستاصل و در تاريكي زندان نيست. او در اتاقي خالي و روشن نشسته و نور از هر سو احاطه‌اش كرده است. گويا از همين جاست كه براي پرش نهايي يعني رفتن از زندان مهيا مي‌شود. به همين دليل است كه هنگام عزيمت از زندان، لباس فرم را از تن به درآورده و ملبس به روشني شده است.

اما سروان براي رسيدن به نور حقيقت بايد به تك‌تك سلول‌هاي پلشت زندان درونش سر بكشد و يك يك اين تاريكي‌ها را ببيند و سپس رها كند. از همين روست كه دايما او را در حال حركت در سلول و دالان‌هاي تاريك و نيمه‌تاريك زندان مي‌بينيم. او بايد زشتي و پلشتي‌هاي وجودش را ببيند تا از آنها بيزار شود و رهايشان كند. نمايي كه سروان در يكي از سلول‌هاي خالي با دخترك سرخ‌پوست بداخلاقي مي‌كند يكي از تكان‌دهنده‌ترين نماهاي فيلم است. بعد از اين ماجرا سروان در سلول تنها مي‌شود. گويا وجدانش او را مجازات و در سلول گرفتارش مي‌كند. اينجاست كه فرياد كمك‌خواهي او در زندان انعكاس مي‌يابد اما در نهايت اين خود اوست كه بايد در اين زندان را بشكند و باز كند. اما سروان براي رسيدن به رستگاري تنها نيست.

خانم مددكار يعني عشق به ياري او مي‌آيد. سروان چگونه قرار است به رستگاري برسد و چه چيز مي‌تواند سبب رستگاري او شود؟ وقتي كه حقيقت به دام افتاده را آزاد كند. وقتي ظالم را ياري نكند و مظلوم را دريابد. وقتي كه منافع شخصي خود را در راه حقيقت ذبح كند و همه همين را از او مي‌خواهند. زنداني، زندانبان، همسر سرخ‌پوست، سرخ‌پوست، سيد داوود و از همه مهم‌تر خانم مددكار. گويا همه اينها به ياري سروان آمده‌اند كه به او در درك حقيقت كمك كنند.

در واقع آنكه در بند است و نياز به كمك دارد هم اوست چراكه سرخ‌پوست پيش از اين به رهايي رسيده است. جايي همسرش از زبان سرخ‌پوست مي‌گويد كه چون او قتلي مرتكب نشده و بي‌گناه است، حاضر است وقت فرار به او تير بزنند اما اجازه ندهد ظالمان دارش بزنند. يعني سرخ‌پوست مرگ جسماني را پذيرفته و از آن نمي‌ترسد. چون به رهايي روح دست يافته است. او همچون نامش رها و آزاد است. سرخ‌پوست. اين سروان است كه بايد به سرخ‌پوست برسد تا بتواند رهايي را چون او تجربه كند. سرخ‌پوست به چنان مقامي رسيده كه طبيعت هم با او همنوا شده و همه براي رهايي او از چوبه‌دار تلاش مي‌كنند.

حتي خود زندان با او همراه است و او را در خود پنهان مي‌كند. سيد داوود هم از ساختن چوبه‌ دار منصرف مي‌شود تا سرخ‌پوست بتواند با جاسازي خودش در همين چوبه‌ دار از زندان بيرون بيايد. خانم مددكار هم تمام تلاشش را براي رهايي سرخ‌پوست مي‌كند. حتي حاضر مي‌شود از علاقه‌اي كه سروان به او دارد، استفاده كند و خودش را به او نزديك‌تر كرده و زمينه آزادي‌اش را فراهم كند. سرخ‌پوست در واقع خود حقيقت است. حقي است كه ناديده گرفته شده. مظلومي است كه حقش ضايع شده و براي احقاق حقش بر ظالم شوريده و حالا بايد تاوان پس بدهد.

از اين روست كه تصويري از او ديده نمي‌شود. تنها لانگ‌شاتي است در اواخر فيلم كه قابل شناسايي نيست و مي‌تواند هر مظلوم ديگري باشد. به قول هانا آرنت، فيلسوف و تاريخ‌نگار آلماني، زحمتكشان آنقدر در بند تامين زندگي‌اند كه نمي‌توانند از جهان خود سخن بگويند. همين است كه سرخ‌پوست هرگز ديده نمي‌شود و سخني از او نمي‌شنويم. از بقيه مي‌شنويم كه او متهم به قتل و محكوم به اعدام است. اما بي‌گناه است و نمي‌خواهد به اين حكم ناعادلانه تن دهد به همين دليل ريسك گريز از زندان را پذيرفته اما براي اين گريز تنها نيست.

همدستاني دارد حتي زندان به صورت يك كاراكتر ظاهر شده و به سرخ‌پوست كمك مي‌كند. اول شرايطي ايجاد مي‌كند كه همه ناچار به ترك زندان شوند تا او بتواند از اين فرصت براي مخفي شدن استفاده كند. سپس تردستانه با او همكاري مي‌كند تا به رغم تلاشي كه انجام مي‌شود، قادر به يافتن او نباشند. به ياد بياوريم نماي پخش موسيقي عاشقانه در زندان را توسط سروان. در واقع با ورود خانم مددكار گويا زبان زندان عوض شده و زمينه رهايي روح سروان و جسم سرخ‌پوست فراهم مي‌شود. چراكه به باور ژوليا كريستوا، منتقد ادبي و روانكاو بلژيكي-فرانسوي اين زنان هستند كه با ايجاد گشايش در زبان به ايجاد گشايش در جامعه مي‌پردازند.

در واقع حضور مددكار سبب به هم‌ ريزي معادلات و قوانين معمول و صلب زندان مي‌شود و اين چالش به سروان هم تعميم پيدا مي‌كند. چالش او بين يافتن و تحويل دادن سرخ‌پوست يا محروم شدن از ترفيع و كار است. در واقع خانم مددكار سعي دارد، خشونت را مهار كند و شعارش اين است كه حتي جهنم را هم مي‌شود با مهرباني اداره كرد. او براي نگه داشتن اندكي از چيزهاي معناداري كه وجود دارد، تلاش مي‌كند چراكه به قول تئودور آدورنو، فيلسوف و جامعه‌شناس آلماني، ديوانگي خشونت كل زندگي ما را تسخير كرده و تنها اندكي از چيزهاي معنادار براي ما باقي مانده است. او آمده است تا كمك كند سروان براي حفظ خود، خود را از وجوه انساني خالي نكند و در اين كار موفق مي‌شود.

در واقع مددكار، روح رهايي را در زندان و زندانبان و زنداني مي‌دمد. او سبب مي‌شود كه فضاي زندان به قدري تلطيف شود كه نواي موسيقي عاشقانه در سراسر سلول‌ها بپيچد و حتي به گوش‌دار سرد اعدام هم برسد. البته حضور همسر سرخ‌پوست و دختركش هم به لطيف‌تر شدن هر چه بيشتر فضاي زندان كمك مي‌كند. انگار آنها براي ياري خانم مددكار مي‌آيند تا اين زبان زنانه و لطيف را بيشتر در اين فضاي صلب و سخت جاري كنند. در واقع سرخ‌پوست به نوعي سبب نزديك‌تر شدن بيشتر خانم مددكار و سروان مي‌شود.

او به عنوان كاتاليزور براي رابطه آنها عمل مي‌كند. گويا چالشي كه سرخ‌پوست ايجاد مي‌كند سبب فاش شدن بيشتر ماهيت اين دو براي يكديگر و شناسايي نقاط اشتراك‌شان مي‌شود. در واقع سرخ‌پوست آمده است كه عشق را احيا كند و عشق حاصل نمي‌شود مگر با رستگاري. وقتي كه سروان سرخ‌پوست را رها مي‌كند، عشق به دامانش برمي‌گردد. در پايان فيلم از زاويه ديد سرخ‌پوست، سروان و خانم مددكار را در يك قاب فوق‌العاده نزديك به هم مي‌بينيم. عشقي كه به سروان تفويض مي‌شود.