شكست اگر‌چه واسطه‌ فهم بكت است اما در عين حال مخربِ همان نظام نيز هست و اين ديالكتيك ميان ميل و شكست است. همين امر سبب مي‌شود تا بكت از حاشيه‌روي، زياده‌گويي، لفظ‌پردازي و گرفتاري‌هاي تكنيكي نوشتن در امان باشد.

پایگاه خبری تئاتر: بكت مي‌گويد: «هنرمند بودن يعني شكست خوردن، آن هم شكستي كه هيچ‌كس ديگر جرات تجربه‌ آن را ندارد.» شايد در نگاه اول شكست خوردن، مفهومي انتزاعي و فاقد ضرورت عيني براي ما باشد. اما اگر از سطح انتزاعي فراتر برويم با تاريخ شكستِ انسان در آثار بكت روبرو مي‌شويم.

راوي رمان «نام‌ناپذير» مي‌گويد: «فرضيه‌هايي مي‌بافند كه رفته‌رفته تك‌تك‌شان پنبه مي‌شود، انسان است، خرچنگ نمي‌تواند چنين كاري بكند.» اين يعني همان فرضِ شكست، اينكه بايد شكست خورد. اگر فُرم را كليت يك اثر هنري بدانيم، بكت و آثارش به ميانجي شكست فهم، ديده يا شنيده مي‌شوند. به قول آدورنو: «فرم آنچه را كه به بيان درمي‌آيد در دست مي‌گيرد و آن را تغيير مي‌دهد.» شكستي كه فرم آثار بكت را دربرمي‌گيرد در آخر همان كليت را نيز تغيير مي‌دهد و اين همان ديدگاه بكت به هستي است. فهم بكت به ميانجي شكست دربرگيرنده‌ ذات اثر هنري به‌ مثابه يك كل است و همين امر به جذابيت داستان يا رمان مي‌انجامد. بنابراين با فهم ميانجي يك اثر مي‌توان به شناختي دروني و بيروني نسبت به يك تجربه‌ ادبي رسيد.

به اين ترتيب اگر به مفهوم شكست به عنوان يك ميانجي بنگريم خواهيم ديد كه تاثيرگذاري بر آثار بكت به عنوان امر زنده و تاثيرپذيري از آن تنها از يك نقطه امكان‌پذير است و آن همان مواجهه با موقعيت شكست يا در شُرف شكست بودن است. آثار بكت جذابيت خود را نيز از شكست خويش مي‌يابند و ما نمي‌توانيم اين شكست را ناديده بگيريم زيرا به قول موريس بلانشو ما ناچاريم به ديدن و اگر بخواهيم پا را فراتر بگذاريم بايد بگوييم كه ما با مجموعه‌اي روبرو هستيم كه از طريق پيوند با ضد خودش، موضوع خود را مي‌سازد و اين همان فرآيند ضرورت‌سازي از يك اثر است كه بدون فهم واسطه ممكن نيست. بنابراين اگر ضرورت شكست را در آثار بكت درك كنيم، به فرم يا كليت آنها پي برده‌ايم. در دل اين نظام بكتي ما با يك ميل روبرو هستيم؛ ميل به شكست.

خاستگاه نگاه بكتي نه امري منطقي و هدفمند بلكه نگاهي مبهم و «آبزورد» به موقعيت است كه از ميل ناشي مي‌شود كه اساس آن بر فقدان است. اما نكته‌ مهم همين ميل است كه در آثار بكت مازادي به نام شكست مي‌آفريند كه از قضا اين شكست قطعي و حتمي است زيرا ضرورتمند است. اما اين ميل به شكست از كجا مي‌آيد؟ و چرا به شكل مازادي كه ضرورت دارد جلوه مي‌كند؟ جواب اين پرسش در فهم دنياي مدرن است. جايي كه فرد و ديگري جايگاه خود را از دست داده‌اند و اراده‌هاي فردي در مقابل اراده‌ جمعي شكست خورده است. در اين دنيا يا بايد با منطقِ نظم حاكم هماهنگ و يكدست شد يا زير پاي آن له و بكت از اين له شدن فرار مي‌كند. در اينجا ديگر منطق نمي‌‎تواند راهنماي انسان باشد، بلكه ميل است كه مي‌تواند انسان را از له شدن نجات دهد. اين است كه هميشه طنابِ داري دور گردن ماست (ويژگي برخي شخصيت‌هاي بكت) و اختيار خودمان را نداريم. بكت در سه‌گانه‌اش مي‌گويد: «اگر اختيار بدنم در دست خودم بود، بدنم را از پنجره مي‌انداختم بيرون. اما شايد آگاهي از ناتواني‌ام باعث شده است چنين فكرِ جسورانه‌اي به ذهنم راه پيدا كند كه همه‌چيز وابسته به هم است، من به زنجير كشيده شده‌ام.» فهم ناتواني و ستروني، ماده‌ اصلي آثار بكت است. انسان وقتي دريافت كه ناتوان است رو به مازاد مي‌آورد؛ براي بكت آن مازاد، شكست است.

شكست اگر‌چه واسطه‌ فهم بكت است اما در عين حال مخربِ همان نظام نيز هست و اين ديالكتيك ميان ميل و شكست است. همين امر سبب مي‌شود تا بكت از حاشيه‌روي، زياده‌‎گويي، لفظ‌پردازي و گرفتاري‌هاي تكنيكي نوشتن در امان باشد. در نگاهي دقيق‌تر، بايد گفت هيچ تكه‌اي از آثار بكت را نمي‌توان حذف يا تعديل كرد چون اين كار جز در بي‌معنايي اثر نتيجه‌ ديگري به همراه ندارد. بكت بيش از آنكه درگير محتوا باشد فُرم‌محور است. همان‌طوري‌كه كريچلي مي‌گويد: «تكرار مي‌كنم كه آثار بكت با دست‌يابي‌شان به فرم و نفي متعين‌شان از محتوا و معنا، خود فرماني زيبايي‌شناسانه‌ را به نمايش مي‌گذارند.» و اين گذر از محتوا و پرداختن به فرم همان فرار از يكسان‌سازي است. وقتي بكت در رمان «نام‌ناپذير» مي‌گويد: «پس آيا اميدي در كار نيست؟ خداي من، نه، واي، عجب فكري! شايد اميدي محو، اما اميدي كه هرگز تحقق نخواهد يافت.» اين نكته عدم ناسازگاري آثار بكت با نظام حاكم بر جهان را نشان مي‌دهد و در آخر همان‌طوركه آدورنو مي‌گويد: «سطل آشغال‌هاي بكت مظاهر آن فرهنگي هستند كه پس از آشويتس دوباره ساخته شده‌اند.» اينجاست كه مي‌فهميم چرا بكت مي‌خواهد «مردن را تمام كند.»