نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز، ضرورت به میان کشیدن بحثی را ایجاد می‌کند که در چند صفحه نقد نمایش یا حتی یک مقاله به نتیجه نخواهد رسید. اما از طرفی اشاره نکردن به آن، جنبه‌های متفاوت و معنادار اثر را نادیده می‌گیرد و نمی‌توان مدعی داشتن نگاهی جامع به اثر بود. تئاتر به صورت کلی، مجموعه‌ای از روایت‌ها و نشانه‌های درونی‌ست که در حین اجرای نمایش بروز پیدا می‌کنند به اضافه‌ی روایت‌ها و نشانه‌هایی که بیرون از اثر به گوشه‌های آن متصل‌اند. بی‌توجهی به اولی، نقد را یک‌سویه و سطحی کرده و فراموش کردن دومی بحث و نقد را در وادی انتزاع رها خواهد کرد. به همین دلیل سعی می‌کنم از جنبه‌های متفاوت اثر را مورد سنجش قرار دهم.
پایگاه خبری تئاتر: مساله‌ای که قصد مرور کردنش را داشتم، مرکزگرایی در بافت اجتماعی تئاتر است. تئاتر به عنوان بخشی از گفتمان هنری جامعه‌ی ایران، بر مفروضاتی تکیه کرده است که هر کدام در بافت مفهومی متفاوتی معنی می‌شوند. مفروضاتی همچون مرکزیت تهران و حاشیه بودن شهر‌های دیگر. این بافت اجتماعی تئاتر خود جزئی از جریان بزرگتری است؛ یعنی گفتمان‌های اجتماعی ایران. از آنجا که مرکزگرایی یکی از شاخصه‌های اصلی بافت سیاسی-اجتماعی ایران است، به طبع تئاتر ایران نیز متاثر از آن، درگیر همین مرکزگرایی است. در فرهنگ زبانی جامعه‌ی ایران یک کلمه‌ی پایتخت برای شهر تهران وجود دارد و یک کلمه‌ی شهرستان در مقابل بیش از ۴۰۰ نام شهر. و نیز برای تعریف تابعیت حدود کمتر از یک هشتم جمعیت ایران، از کلمه‌ی تهرانی و برای بیش از نیمی از جمعیت کشور از کلمه‌ی شهرستانی استفاده می‌شود.
در جامعه‌ی تئاتر کشور نیز به همین شکل دسته‌بندی تئاتر تهران و تئاتر شهرستان نشان از تبعیض بسیار ریشه‌ای و عمیق در ساختار تخصیصات امکانات و فرصت‌های تئاتری بین این دو دسته دارد. مرکزیت تحول و حتی مرکزیت توجیه هنر کشور، تهران است. آن هم مختصات محدودی از شهر تهران، و در مقابل خیل عظیمی از رویدادهای تئاتر کشور حاشیه هستند. هر فعال عرصه‌ی تئاتر در هر حوزه‌ای اگر به سمت موفقیت و ترقی متمایل باشد، سرمنزل نهایی‌اش تهران است. آرزوها، امکانات، فرصت‌ها، رقابت‌ها، پیشرفت‌ها در تهران خلاصه می‌شوند. این واقعیت، یک پا در حقیقتی مطلق دارد که نتیجه‌ی سیاست‌گذاری‌ها و سیاست‌نگذاری‌های دولتی در طول تاریخ ایران است، و یک پا در هژمونی برخاسته از سیاست فرهنگی کشور دارد. البته این نقد نباید به این تعبیر شود که تئاتر شهرهای دیگر برتری یا حرجی بر تئاتر تهران دارند، بلکه از نگاه من هیچ‌گونه تفاوتی میان اجرای یک اثر در هیچ‌کجای جهان نیست، فارغ از اینکه به کجا متعلق است، یک اثر است، و اگر قرار است با نگاهی جامعه‌شناسانه یا فرهنگی در بافت جغرافیایی‌اش نقد شود، باید عاری از هرگونه تبعیض یا پیش‌فرضی حاصل از مقایسه با شهر دیگری تحلیل شود.
برای مثال، من به عنوان یکی از قربانیان این نابرابری اجتماعی، هنگامی که در اهواز و اصفهان مشغول فعالیت در عرصه‌ی تئاتر بودم، تمام وعده‌ها و پیشنهادها معطوف به مقصد تهران بود. از امکانات آکادمیک که من به امیدش روانه‌ی پایتخت شدم، تا فرصت‌های مالی، اجتماعی، فرهنگی و حتی سیاسی که بسیاری را اغوا کرده‌اند.
این معضل چرک‌کرده‌ی وضعیت امروز، زمانی درمان ناپذیرتر می‌شود که بدانیم یکی از محتمل‌ترین راه‌های دست‌یابی به پله‌های ترقی تهران، جشنواره‌های تئاتری هستند. جشنواره‌ی تئاتر فجر، دانشجویی، سایه و … . در واقع تنها راه چاره، تطبیق اثر هنری با سلیقه‌ی جشنواره به امید دستیابی فرصتی‌ست که دروازه‌های پایتخت را برای اجرای عموم خواهد گشود. این مسیر محتمل چنان کانالیزه، سیستماتیک و هژمونیک شده‌ است که با کمی موشکافی اجتماعی‌اش به راحتی می‌توان ریشه‌های سلطه و انقیاد را تحلیل کرد؛ ساختاری با شالوده‌ی سلسله‌مراتب جغرافیایی-اجتماعی. گویی رابطه‌ی تهران با دیگر شهر‌ها رابطه‌ی استعمارگر و مستعمره‌ است. تئاتر در شهر‌های دیگر برای تعالی و ارتقاء به مقام هنر باید از کانال‌های تعیین‌شده تحت نظارت کارشناسان وقت، شایستگی خودش را برای حضور در جامعه‌ی الیت تئاتری ثابت کنند. (این وضعیت بسیار متفاوت است از روابط اجتماعی و فرهنگی حاکم در کشوری برای مثال همچون آلمان میان شهر برلین به عنوان پایتخت و شهرهای دیگر که در آن امکانات مختلف بر اساس پتانسیل هر شهر توزیع شده‌است)
اینکه گروه‌هایی قائم بر وضعیت خود، قصد تاثیرگذاری بر اجتماعشان را دارند، و نه اینکه به دنبال دور زدن این تبعیض‌ها دوباره وضعیت را بازتولید کنند، خود حرکتی سیاسی است در جهت شکست این نگاه مقایسه‌گر. تبعیضی که در نگاه کلی‌تر در تمام جامعه‌ی ایران، و حتی در دل خود شهر تهران نیز میان بسیاری از اقشار جامعه موجود است. تبعیضی متکثر که ریشه در سیاستی فرهنگی در یک قرن اخیر تاریخ ایران دارد.
این رابطه را زمانی بیشتر درک کردم که به همراه گروهی از هم‌دانشگاهیان در اهواز در حال اجرای نمایشی بودیم با اقتباس از مرگ فروشنده‌ی آرتور میلر، یکی از اساتید تئاتر تهران که اتفاقی به دیدن نمایش ما آمده بود، بعد از نمایش به ما انتقاد ‌کرد که چرا این نمایش را به زبان محلی شهر خودتان اجرا نمی‌کنید؟! زمانی که از او جویای علت این نقد شدم به ما گفت که اگر این نمایش را به لهجه‌ی شیرین!!! جنوبی اجرا کنید، می‌توانید در جشنواره‌ی دانشجویی، مورد توجه داوران قرار بگیرید!
در واقع پیش‌فرض این استاد محترم این است که زبان معیار در اختیار پایتخت‌نشینان است و این دست‌درازی به مایملکشان پسندیده نیست.لفظ لهجه‌ی «شیرین» خود نمادی از همین نگاه تحقیرآمیز است.
درک این تبعیض و چرایی‌اش در وضعیت اجتماعی امروز، نقطه‌ی دید وسیع‌تری به ما می‌دهد تا خارج از این میدانِ بازی تبعیض‌آمیز، اثری متعلق به هر جغرافیایی را بدون مقایسه‌اش با تئاتر مرسوم بررسی کنیم، و بپذیریم که در واقع چیزی به نام تئاتر معیار یا نقد معیار وجود ندارد.
حال برگردیم به نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز تا بعد از نقد اثر بتوانیم این دو دیدگاه را به هم پیوند بزنیم. نمایش داستان معروف آنشرلی است که احتمالا دخل و تصرفی در آن صورت گرفته، با تاکیدی که بر خیلی قرمز بودن موهایش شده‌است. متیو و مریلا‌ی جوان در انتظار پسر بچه‌ای از یتیم‌خانه با دختر بچه‌ای با موهای قرمز مواجه می‌شوند. داستان از آنجا دچار اختلال می‌شود که آنشرلی در مواجهه با خدمتکار خانه؛ راسل که لال هم هست، صدای راسل را می‌شنود. در واقع راسل هرجا که با آنشرلی تنهاست حرف می‌زند اما هر جا که متیو و مریلا حضور دارند، متیو به جای او صحبت می‌کند و متیو نیز مدعی‌ست حرف‌هایی که جای راسل می‌زند، حرف‌های خود راسل است! داستان از آنجایی پیچیده‌تر می‌شود که شخصیت‌ها خودشان را جای همدیگر قرار می‌دهند و جای هم بازی می‌کنند. داستان راوی مشخص و متمرکزی ندارد. توهمات درون داستان مختص یک شخصیت نیست و این روایت است که متوهم و کابوس‌گونه‌ شده و منطق روایی هر بار توسط صحنه واسازی می‌شود. در این خانواده‌ی از هم‌پاشیده، تضاد‌ها هستند که باعث انسجام می‌شوند. متیو معلم رقص است و عشق از دست‌رفته‌اش معلم موقرمز روستاست که به شکلی به قتل رسیده‌، مریلا نیز عاشق مردی بوده که در دریا غرق شده، راسل لال است و آنشرلی با موهای قرمزش یتیم. هر کدام به شکلی دیوانه‌وار جایشان عوض می‌شود و در این تلاطم و آشفتگی یک نفر به قتل می‌رسد. آیا آن فرد آنشرلی‌ست؟ همان که به دست مریلایی که خودش را جای آنشرلی گذاشته بود خفه شد؟ مریلاست که شخصیتش را آنشرلی بازی می‌کرده؟ یا حتی متیو یا راسل؟ ساختار روایی نمایش، روابط میان این چهار شخصیت داستانی را بهم می‌ریزد و بعد از دوباره ساختنش، دوباره و دوباره از هم می‌گسلد. دقیقا در این لحظه است که درامی پست‌مدرن از دل این روابط شکل می‌گیرد، که من آن را صحنه‌ی تجلی امر سیاسی می‌دانم. نمایش هر آنچه ثبات نمایشی‌ست و مورد پسند تماشاگر فرمالیست، می‌کاود و از درونش هویت تازه را کشف کرده و دوباره می‌کاودش. شخصیت‌ها همه ابعاد دهشتناک یک هویت دیوسان انسانی‌اند که دروغ می‌گوید و دروغ «می‌سازد». هر شخصیت در آیینه‌ی شخصیت دیگر کابوس‌گونه‌تر متجلی می‌شود و هویت‌ها دست به دست میان شخصیت‌ها معامله می‌شوند. معامله‌ای که اگرچه در ابتدای نمایش به بهانه‌ی درک بیشتر همدیگر اتفاق می‌افتد، اما در انتها بیشتر همچون تسخیر تکه‌های فردیت هر کدام، بیمارگونه ادامه می‌یابد. و در انتها فاجعه‌ی مرگ یکی؟ یا شاید مرگ دست جمعی؟ درست همان‌چیزی که از دل سیاست برخاسته است.
به طور کلی ایده‌ی سیاست، ایده‌ی روایی تسخیر هویت هر فرد جامعه ‌است به بهانه‌ی برقراری نظم در اجتماع و ایده‌ی فرهنگ سیاسی، تسلط یک هویت است بر پیکره‌ی فرد فرد جامعه. تئاتریکالیته‌ی نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز در همین جا نمود بیرونی پیدا می‌کند، روایتی که خرده روایت‌هایی همچون زندگی متیو، ماریلا، آنشرلی و راسل را خُرد می‌کند، و از این تکه‌ها روایت مسلط خود را چندین بار برمی‌سازد.
در نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز، صحنه نیز متاثر از همین ایده‌ی روایت سیاسی‌ست. صحنه به تناسب روایتش، دچار اختلال هویتی می‌شود، یک بار پذیرایی‌ست، یک بار اتاق آنشرلی، یکبار موتورخانه، یکبار آشپزخانه، و زمان نیز تحت تاثیر همین مداخله‌ی روایی قرار می‌گیرد. مرکزی وجود ندارد، حاشیه‌ها بازیگران نمایش‌اند. متیو همان آنشرلی‌ست که دختری موقرمز را به قتل رسانده! یا شاید همان راسلی که دروغ می‌گوید!
نمایش آنشرلی تا اینجای کار نمایشی بسیار گیرا، جذاب و پیچیده ‌است و لایه‌های بسیاری برای تاویل در اختیار مخاطب می‌گذارد. بازی‌های بازیگران نیز قابل قبول و در نقاطی قابل ستایش است. به جز بازیگر نقش آنشرلی که از پیچیدگی‌های نقشش عقب‌تر است.
نمایش زمانی که روی صحنه‌ است و از داستان شخصیت‌ها می‌گوید، مرکزگریز است و مرکززدا. سعی دارد جهانی با شخصیت‌های متکثر بسازد. اثر هر بار به مرکز روایت (یعنی آنشرلی) حمله‌ می‌کند، و پس از شکل‌گیری مرکزی دیگر، دوباره این مرکز را تکه تکه می‌کند. اشاره می‌کنم به بحث آغازین، در مورد مرکزگرایی و پیوندی که محتوای داستان با وضعیت اثر نمایشی خارج از نمایش می‌زند.
داستان نمایش دقیقا در نقطه‌ی مقابل فاصله‌ی سلطه‌ی پایتخت و شهرستان است. اما آیا تئاتری اینچنینی توانسته ایده‌هایش را بر صحنه‌ی اجتماع نیز اجرا کند؟
نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز تلاش گروهی از شهرکرد است که برای اجرای عموم در تهران و در جشنواره‌ی دانشجویی حاضر شده است. اما این نمایش میزبان شخصیت‌های متعدد دولتی و تئاتری شهر بوده است. از مدیران نمایشی که به دعوت جشنواره، در افتتاحیه‌ی نمایش، اثر را مفتخر به حضورشان می‌کنند، تا اساتید دیگر تئاتر. در این وادی، گروهِ تئاتر هم، تن به نمایش تبلیغاتی عکس گرفتن و امضای روی پوستر و تقدیم اجرا به ساحت اساتید می‌دهد. در واقع تلاشی مرسوم که نتیجه‌اش بازتولید مناسبات همین فاصله‌ایست که تضمین‌کننده‌ی سلطه‌ی اقلیت مرکزنشین است. از قضا حضور این مدیران دولتی، سیاستِ سیاست‌زدایی از صحنه را به خوبی به انجام ‌می‌رسانند. آنها آمده‌اند تا شاهد قربانی شدن امر سیاسی حاضر بر صحنه باشند. حضور دارند تا صحنه را از غبار اجتماعی بودنش بروبند. می‌خندند تا تیغ تیز نقد را در انتزاع مضحکه و لودگی به فراموشی بسپارند. در واقع آن‌ها آمران قتل همان هویتی هستند که قرار است سیاست تسخیرش کند. (ارجاع می‌دهم به متیو که هویت راسل را تسخیر کرده بود) اثری که در جشنواره‌ی تئاتر دانشجویی با جسارت تجلی‌گاه امر سیاسی بود، در اجرای عموم قربانگاه ایده‌اش می‌شود. سیاست مرکزگرای اجتماع پیروز می‌شود. در خط تولید تئاتر به مثابه‌ی گونه‌ای از تمایز اجتماعی، محصولی دیگر را به جهان کوچک تئاتر بنده معرفی می‌کند.
من اما از خود سوال می‌کنم، آیا به راستی راه دیگری نیست برای حضوری کنشگرانه بر عرصه‌ی اجتماع؟ راهی برای بر هم زدن سلطه‌ی سیاست و تئاتر؟ آیا نمی‌توان تصور کرد این نمایش به شکلی ناباورانه با سلاخی ایده‌ی شایسته‌اش به دست دولت‌مردان سیاست‌گذار تئاتر، به مسامحه تن ندهد؟ آیا راه نوش‌دارویی برای تیمار کردن زخم امیدهایش پیدا نمی‌کرد؟ آیا تا ابد باید برای مواجهه با هنر دست دوستی به سمت سیاست‌گذاران دولتی تئاتر دراز کرد؟
فراموش نکنیم که در مورد یک اثر دانشجویی صحبت می‌کنیم؛ در مورد ساحتی از کنش که قرار است تا می‌تواند به مناسبات مرسوم اجتماع تن ندهد. در مورد وارثان هنر پیشتاز و ساختارگریز اندیشه می‌کنیم و از همه مهمتر از برهم‌زنندگان نظم سیاسی!
مهم نیست که این اتفاق به دست چه کسی رقم زده شده، نقد من در وهله‌ی اول به سمت جشنواره‌ی تئاتر دانشجویی است تا این چنین تئاترهای دانشجویی را در دهان اجتماع درنده رها نکنند و در وهله‌ی دوم به گروه نمایش آنشرلی با موهای خیلی قرمز، که شاید و شاید می‌توانستند برای حداقل میان‌بری تلاش کنند تا هویتشان از شخصیت یک دانشجوی هنرمند پیشتاز به دست شخصیت یک شاگرد تازه‌وارد هنرجوی سربه‌زیر عرصه‌ی تئاتر پایتخت تسخیر نشود. با این حال همه‌چیز بسته به آثار بعدی این گروه است٬ می‌تواند آینده‌ی آن‌ها را رقم بزند؛ سقوط در جزیره‌ی تئاتر بدنه و مرسوم یا پرواز در آسمان تئاتر مستقل!
منابع:
۱. بوطیقای صحنه، مقالاتی در مطالعات تئاتر، تئاتر پسااستعماری و اخلاقِ شدنِ رهایی‌بخش، نوشته‌ی آوام آمکپا، ترجمه‌ی نرگس حسن‌لی
۲. تمایز، نقد اجتماعی قضاوت‌های ذوقی، پیر بوردیو، ترجمه‌ی حسن چاووشیان