در ایران ما هنوز هیچ کارگردانی نتوانسته اجرای موفقی از در انتظار گودوی ساموئل بکت به صحنه بیاورد. نه داود رشیدی، نه وحید رهبانی و نه علی اکبر علیزاد و اخیرا نه همایون غنی زاده نتوانسته اند این متن مهم قرن بیستم را آن طور که باید و شاید اجرا کنند. حتی در تقلید و کپی اجراهای خارجی هم ناموفق بوده اند و در مورد کار خلاق که اصلا جای بحثی نیست.

پایگاه خبری تئاتر: درک بکت همواره سخت و حتی می شود ادعا کرد که ناممکن است. او یک ضد تئاتر است و علیه تمام جوانب شاکله تئاتر در طول قرن ها طغیان می کند تا در ساختار ارائه شده توسط او جایی برای تئاتر نماند. با این حساب چگونه می شود نمایشی را کار کرد که نه در آن دیالوگ هست، نه شخصیت پردازی و نه قهرمان و ضد قهرمان وجود دارد. تئاتر مسیرش را در کشمکش بین آدمها می پوید و صد در صد پویاست اما آثار بکت کاملا ایستا هستند و در آنها چالشی در میان نیست و این یعنی تئاتر را کاملا نفی کردن. با این عناصر ضد تئاتری چگونه می شود در صحنه کاری کرد که هم مخاطب پایش بنشیند و هم به درک و دریافتی  برسد؟!


"در انتظار گودو "پیرنگ ندارد یعنی برای آن دقیق نمی شود یک داستان بر پایه روابط علت و معلولی و دارای مسیر خطی از آغاز تا پایان تعریف کرد. این متن نیاز به پردازش فضا دارد. یعنی غالب شدن حس و حالتی که ذهن مخاطب را درگیر کار کند. حس انتظار و بیهودگی و بطالت و تکرار این حس بهترین امکان برای یکی شدن مخاطب با کار است. جهان بکت نه حسی و نه عقلی است، جهان او کشف و شهودی است. باید ادراک مخاطب به جوانب فراذهنی سمت و سو بگیرد.


دو بار یک وضعیت تکرار می شود. گوگو یا استراگون (رضا بهبودی) و دی دی یا ولادیمیر (پیمان معادی) برای دیدن گودو سر قرار آمده اند. سر شب یک شنبه کنار یک درخت بی بر! در این دو شب گودو نمی آید. اگر به همین قرار دقت شود آن وقت کشف مهمی صورت گرفته است. بکت یک آوانگارد و فرم گرای دو آتشه است چراکه از صراحت بیان پرهیز می کند اما این دلیل نمی شود او را معناگریز و پوچ قلمداد کنیم. اتفاقا او درک صحیحی از اتفاقات ناشی از دو جنگ جهانی داشته و حتی یکی از پیش قراولان معناگرایی و راه گستران مکتب پست مدرن در جهان هنر است.


چرا شب؟ چرا شنبه؟ چرا یک درخت بی بر؟ ساموئل بکت از تفسیر عهد عتیق و انجیل بهره وری معنایی می کند تا بتواند فضای در خور تامل و چشمگیری را پیش روی مخاطبانش قرار دهد. دو جنگ جهانی آبشخورش رنسانس و اومانیسم انسان محور است. یعنی انسان عاری از معنا و معنویت. بکت دو انسان را به خاستگاه های ذهنی اش می برد بلکه در بازآفرینی آنچه از کف داده بتواند تغییر وضعیت دهد و پا در مسیر رستگاری بگذارد. شنبه روز تعطیل یهودیان است و مراسم آیینی و مناسک مذهبی آنان در این روز برگزار می شود. روز دوم که تکرار می شود همان انتظار دقیقا در یکشنبه خواهد بود و این روز هم به گردآمدن مسیحیان در کلیسا و انجام مناسک و تعطیلات برمی گردد. بنابراین این دو مرد و حتی پوتزو (علی سرابی) و لاکی (رامین سیار دشتی) در زیارت و مناسک به سر می برند. هر چند در ظاهر امر چنین تلویحی آشکار نیست. درخت بی بر مربوط به مکان بی آب است و بیابان سینا در مصر را یادآور می شود. درخت هم یادآور جایی است که موسی با خدا سخن می گوید و البته این دو آمده اند برای ملاقات شاید به این دلیل که مرتبت و ایمان موسی را ندارند اما پیش خود فرض کرده اند که می شود گودو را ملاقات کرد. این البته خیال باطل است اما توهم برای همه آدمیان امری مجاز است.

شب سرآغاز کشف است. با کم شدن نور و پایین آمدن شلوغی و هیاهو، سکوت و تمرکز جایگزین می شود. بنابر این کشف و شهود در این حالت بیشتر ممکن است. اینها آمده¬اند که تراژدی تهی شدن و گسست از معنا را با گودو در میان بگذارند. اما گودو بر خلاف میل اینان آمدنی نیست .چون ایمانی در میان نیست! گسست ارتباط دقیقا به خاطر مطرود ماندن است. پس این روال تا مقطعی که انسان بی ایمان است راه به جایی نخواهد برد. بنابراین کمدی اتفاق می افتد چون آنها دچار تکرار رفتار می شوند و هر چیزی مسخره آمیز خواهد شد. پوتزو آن قدر باید چاق باشد که نتواند هیچ کاری را انجام دهد و لاکی یک انسان حمال و بیچاره است که تحت استثمار و سلطه قدرتمداران تا لحظه مرگ بیگاری می کند. هیچ یک از این نشانه ها و تاویلات در آثار اجرا شده در ایران موجود نبوده است و هیچ کارگردانی مد نظرش کتب دینی مسیحیان و یهودیان نبوده است. در حالیکه دقیقا بکت چنین رویکردی به مسائل و مصائب دارد و هرگز هم نسخه نمی پیچد بلکه طرح مساله می کند. این دیگر به تاویل و برداشت مخاطب برمی گردد که چه بخواهد از در انتظار گودو دریافت کند.


فضای سفید در اجرای غنی زاده غالب است و این منطقا خوانشی اشتباه از در انتظار گودو است. کف صحنه نمایی از خاک سوخته و آسمان باید خاکستری باشد چون بارانی که هرگز نمی بارد و بغض و اشکی که بر چشم روان نمی شود. اندوه و حرمان بر فضا چیره است. داغ دیدگی انسان در رنگ سوخته و تفتیده خاک و اندوه در خاکستری آسمان آشکار خواهد شد. همه نقش ها لباس های سفید و شیک پوشیده اند. در حالی که ولادیمیر و استراگون و لاکی ژنده پوشند و پوتزو هم باید از بوی عرق چرکین شده باشد. این همان کثافتی است که درون انسان را در سلوک تاریخی اش در برگرفته است. پس سفید و شیک بودن کمکی به فضاسازی نخواهد کرد. درخت باز هم قهوه ای سوخته است و بی رمق. درخت در این اجرا سیاه و از ماده ای مثل لوله پلاستیکی یا فلز است. با این اوصاف غنی زاده کاملا دور شده از درک مطلب .حالا هر چقدر هم بخواهد در صحنه با بازیگرانش جولان بدهد مگر بازیگر می تواند بر خلاف تحلیل بکتی فضاسازی کند. پیمان معادی در بازی اش کم نمی گذارد، رضا بهبودی وجوه کمیک کار را برجسته می کند. رامین سیار دشتی تحت ستم بودن را بازی می کند. اما پریدن علی سرابی او را کاملا منحرف کرده از درک اولیه از نقش که یک مسافر خسته و چاق چگونه می تواند بپرد و بجهد در حالی که از برداشتن یک صندلی تاشو و حتی نگاه به جلوی دماغش عاجز است. بنابراین بازیگران نعل به نعل تابع فرمایشات کارگردان فرم گرا و جوان ایرانی بوده اند که باز هم در تحلیل راه به جایی نبرده است و این گونه است که ضرباهنگ هم در طول اجرا استقرار نمی یابد و مخاطب واقعا سردرگم و کلافه از آنچه می بیند کسالت بار می رنجد.