«شاباشخوان» محمد چرمشیر چه ویژگیهایی داشت که آن را برای اجرا با گروهی دوازده نفره از بازیگران نابینا انتخاب کردید؟
بعد از اجرای نمایش قبلی (عطر بهار نارنج) با توجه به اینکه اجرای چنین آثاری هم از نظر هزینه و هم نیاز به فضاهایی دارد که متفاوت از کارهای دیگر است، تصمیمی به ادامه نداشتم اما آنقدر بچههای فصل بهار نارنج اصرار داشتند باز هم کاری بازی کنند که این مسئولیت در وجودم سنگینی کرد. از خود بچهها خواستم اگر علاقهمندانی را میشناسند، معرفی کنند تا ببینیم چند نفر میشویم. بعد از این فراخوان، تعداد متقاضیان بازی زیاد شد و به اجبار سراغ نمایشنامههای پر پرسوناژ رفتم. سالها قبل «شاباشخوان» را خوانده بودم و جذبم کرده بود و دیدم موقعیتش فراهم است؛ ضمن اینکه نمایشنامهای فاخر و از نظر کارگردانی بسیار سخت است. گفتیم حالا که کار سختی انجام میدهیم سراغ متنی سخت برویم و آقای چرمشیر هم به ما اجازه اجرایش را داد. ما چند نوع بازیگر داشتیم؛ کسانی که از ابتدای زندگی نابینا بودند یا افرادی که بر اثر حوادث یا بیماری بعدا نابینا شده بودند و خب، نوع آموزش برای این دو گروه متفاوت است. بهطور مثال وقتی روی صحنه از رنگ آبی صحبت میکنید برای بچههایی که قبلا بینا بودهاند تصورشان همان رنگ آبی است. اما برای هرکدام از نابینایان مادرزادی تعریفی برای رنگ آبی هست. در یک گروه ۱۲ نفره اگر هفت نفر از ابتدای زندگیشان نابینا بودهاند با کثرت اندیشهای مواجهید که رساندنش به وحدت کار دشواری است و نیاز دارید به بازتعریفی برسید که خط اشتراک بین همه این نظرها باشد و ما تمام تلاشمان را کردیم که آن را در تمام موارد انجام دهیم و از نظر ذهنی همه بهم نزدیک شوند به نقطهای برسیم که کمتر متفاوت فکر کنیم و به اتحاد برسیم. اینها باعث شد کمکم نمایشی بسازیم که یکدست باشد و روی یک خط سیر حرکت کند. چراکه معتقدم گروه خوب، گروهی است که همه در آن در یک سطح قرار دارند.
اساسا ضرورتی احساس میشود که سراغ متن خاصی رفتید که برای بازیگران با نیازهای ویژه مناسب باشد؟
من در مقابل این سوال را مطرح میکنم که آیا اساسا نیاز به نمایشنامهای داریم که مختص بچههای نابینا نوشته شده باشد؟ از نظر من الزامی به نوشتن نمایشنامهای با ویژگیهای خاص برای اعضای جامعهای که میخواهند تئاتری اجرا کنند اما دچار عارضههای جسمانی هستند وجود ندارد؛ اینطور نیست که وقتی میخواهیم با بچههای نابینا، کمشنوا یا معلولان جسمی حرکتی تئاتری کار کنیم نیاز به نمایشنامهای عجیب یا خاص داشته باشیم.
درام، درام است. حالا باید دید چه ابزاری وجود دارد برای اینکه بتوان آن درام را روی صحنه آورد. البته اگر هم قرار به نوشتن نمایشنامه خاصی باشد باید تعریف شود که دارای چه مختصاتی باشد تا کارگردان بتواند روی آن کار کند. با این حساب، اگر قرار است نمایشنامهای برای بچههای کمشنوا نوشته شود حتما باید با متنی که برای بازیگران نابینا نوشته میشود، متفاوت باشد. بنابراین حس من این است که این اجبار و اصرار وجود ندارد. من فکر میکنم هر نمایشنامهای را میتوان برداشت اما آن را با خصوصیتهای بازیگر تطبیق داد و تبدیل به یک نمایش کرد. با این وجود، نمایشنامههایی که در فضایی غیر رئال وجود دارند سازگاری بیشتری با شیوه کاری که ما انجام دادیم، دارد.
اساسا بینایی و چشم یکی از اساسیترین بخشهایی است که بازیگر نیاز دارد تا روی صحنه بتواند نقشی را به نحو احسن اجرا کند. وقتی بازیگری از نعمت بینایی محروم است یعنی بخش عظیمی از توانایی خود را برای انتقال حس ندارد. پس اینجا باید نیروها یا گزینههایی جایگزین شود تا آن خلاء را پر کند. اولین مورد این است که نمایشنامهای وجود داشته باشد که داستانش در فضایی کاملا رئال سپری نشود. چون در این فضا، نیاز به رفتارهای رئال هم دارید. این در صورتی است که رفتارهای جسمانی یا همان زبان بدن بازیگران ما رئال نیست؛ چون بچههای دچار مشکل بینایی، رفتارهای بدنشان با بیانشان هماهنگ نیست کمی جلوتر یا عقبتر است. بنابراین در اجرای نمایشی با شیوه رئال امکان دارد در این زمینه دچار مشکل شوید.
فکر کردیم فضاهایی را برای اجرا انتخاب کنیم که آن فضاها از رئال کمی فاصله داشته باشند. از این منظر، میتوان نمایشنامهای خاص باشد اما نه در نگارش بلکه در شیوه اجرایی خاص میشود. تا تماشاگرمان کمتر درگیر اشتباهات یا محدودیتهای بازیگران شود.
چقدر با بازیگران تمرین کردید تا به شیوه مدنظر برسید و با صحنه اخت شوند؟
برای نمایش «شاباشخوان» بین ۱۰ تا ۱۱ ماه تمرین کردیم. اما این تمرین با تجربه دو ساله پیش از آن انجام گرفت. پیش از این هم با نمایشنامه «فصل بهار نارنج» که نوشته محمود ناظری بود به چالشهایی رسیدیم که بسیاری از معماهای خودمان را در آن حل کردیم اگرنه تمرینها به ۱۰ ماه ختم نمیشد. ما برای فصل بهارنارنج ۱۴ ماه تمرین کرده بودیم.
با همین بازیگران؟
تقریبا. البته اینجا ۱۲ بازیگر داریم درحالی که در تئاتر قبلی ۸ بازیگر داشتیم؛ بچههایی که به صورت مشترک در هر دو اثر حضور داشتند ۵ نفرند. یعنی ۷ نفر از بازیگران شاباشخوان افرادیاند که به تازگی به گروه اضافه شدهاند. اما تجربیاتمان در کار قبلی به ما کمک کرد تا علیرغم اینکه شاباشخوان بازیگران بیشتری داشت و از نظر آکسسوار و دکور شرایط خاصتری میطلبید، اما زمان کمتری را به تمرین اختصاص دهیم چون تجربه بیشتری داشتیم. بازیگران طی فراخوانی به کار دعوت شدند و تلاش کردیم کنار همدیگر کاری هنری انجام دهیم که به صورت هدفمند به شرایط روحی و کیفیت زندگی جامعه نابینایان کمک کند.
با این فراخوان چند نفر به شما مراجعه کردند؟
وقتی برای «فصل بهار نارنج» فراخوان دادیم حدود سه برابر نفراتی که برای نمایشمان نیاز داشتیم به ما مراجعه کردند اما هم ما ظرفیت پذیرششان را نداشتیم و هم تعددی از آنها در سطحی نبودند که بتوانیم با آنها گروهی یکدست تشکیل دهیم. مثلا برخی از دوستان چند معلولیتی بودند که نیاز به تمرین بسیار بیشتری از سایر اعضای گروه داشتند. هم اینکه نگران بودیم که نتوانیم مخاطب را در طی اجرا با خود به این شکل همراه کنیم.
اگر دقت کنید در «شاباشخوان» مخاطب کمتر درگیر مساله بینایی بازیگر میشود تا انتهای اثر که پرده از مساله بینایی برمیداریم. این در انتها مطرح میشود تا مخاطب در طول کار درگیر بینایی نشده و با ترحم به ماجرا نگاه نکند تا روی کیفیت نمایش تمرکز کند و در انتها با علم به نابینایی بازیگران، نمایش را از نو مرور کند و با خود فکر کند این بازیگرانی که چنین نقشهایی ایفا میکردند نابینا بودند و شاید در جامعه نوع نگاهشان را نسبت به بازیگران نابینا تغییر دهد و دیگر به آنها سطحی نگاه نکنند.
من معتقدم استعداد آدمی ارتباطی به شرایط جسمانی او ندارد. حداقل این است که آدمی تا زمانی که اندیشه دارد و میتواند به بهترین نحو از آن بهره ببرد میتواند کارهایی را انجام دهد که خلاء هر مشکلی را پر کند. این چیزی است که ما در این نمایش به آن رسیدیم و ارائهاش میدهیم و مخاطب را با این پدیده آشنا میکنیم.
یکی از بازیگران این نمایش یعنی خانم معصومه عطایی از قربانیان اسیدپاشی است. با توجه به تاثیری که اسیدپاشی روی کیفیت زندگی افراد میگذارد حضور زنانی که قربانی این اتفاق شدهاند در جامعه، همچون مرضیه ابراهیمی و معصومه عطایی بسیار امیدبخش و امیدوارکننده هم میتواند باشد ایشان هم به واسطه همین فراخوان به کار پیوستند؟
افرادی که قبلا بینایی داشتند خصوصیات حرکتی متفاوتی دارند و نسبت به افرادی که از ابتدای زندگی نابینا بودهاند سختتر روی صحنه حرکت میکنند و با ترس و دلهره بیشتری روی صحنه راه میروند و خانم عطایی جزو آن دسته از افرادی بود که با این سختی روی صحنه راه میرفت. هنوز هم همین شکل است، اما تئاتر باعث شد ایشان چند قدم به سمت جلو بردارد.
ما روی صحنه تقریبا یکدستیم؛ البته بچههایی هستند که از نظر فیزیکی خصوصیاتی دارند که تلاش کردیم آن خصوصیات را به نقش اضافه کنیم. یعنی اگر کسی یک تیک دارد سعی به حدفش نداشتیم بلکه آن را به کاراکتر بازیگر اضافه کردیم. تلاش نکردیم در تمرینها بچهها را به نقش تبدیل کنیم بلکه سعی داشتیم نقشها را به بازیگران تبدیل کنیم. چراکه اینطور فشار کمتری روی آنها وارد میشد. در نهایت به نقطهای رسیدیم که از نظر رضایتمندی، هم گروه کارگردانی و هم بازیگران را راضی میکرد چون آنها چیزی را میپذیرفتند که فاصلهای از خودشان نداشت و نیاز نبود خیلی به خودشان فشار بیاورند.
نمیخواستیم بچهها را از نظر روحی تحت فشار قرار دهیم چون رفتارهای روانی در این نوع آثار مهم است و در این راستا از دکتر محمد محمدپور (روانشناس) درخواست کردیم در طول تمرین کنار ما حضور داشته باشد. ایشان در شناخت روحیه بچهها به ما کمک کرد و از این منظر کار علمی پربارتری هم توانستیم انجام دهیم. ضمن اینکه در طراحیهای صحنه و لباس به نقاط اشتراکی رسیدیم که شامل ایدههایی بود که جواد مراتی طراح صحنه میداد، نیازهایی بود که گروه کارگردانی بیان میکرد و خصوصیاتی که بچهها از خودشان مطرح میکردند. یعنی باید در این مثلث به نقطه اشتراکی میرسیدیم که راضی باشیم و از منظر زیباییشناسی به نقطه مطلوبی برسیم که بازیگر در آن به راحتی کارش را انجام دهد.
خانم معصومه عطایی بعد از اینکه در معرض اسیدپاشی قرار گرفت تلاش کرده بود از طریق کارهای هنری باز هم به جامعه بازگردد؛ ایشان برای نابینایان کلاسهای آموزش سفالگری برگزار میکند و از نظر شخصیتی انسانی بسیار قابل اعتماد است، چون برای زندگی تلاش میکند. معتقدم اینطور آدمها میتوانند برای جامعه الگو باشند. برای خانم عطایی راه رفتن کمی سخت بود اما بعد از این نمایش دست کم در حرکت کردن اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد. این پیشرفت را در مورد بقیه بچههای بازیگر هم داشتیم.
به هدفی اشاره کردید که علاوه بر ارائه کاری هنری مدنظر داشتید. چقدر به هدف مدنظر خود نزدیک شدید؟
ما در این گروه افرادی را داشتیم که از خانه بیرون نمیآمدند یا با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد نمیکردند اما بعد از اینکه تئاتر با تمام معجزاتش بین ما و بچههای نابینا به اشتراک گذاشته شد، الان بازیگران این اثر، با مترو و اتوبوس رفت و آمد میکنند و این برای من لذتبخش است که برآیندش کمکی اجتماعی به گروهی از افراد است که بسیار آسیب دیدهاند و نیاز به مقولهای هنری دارند که به ارتقای سطح کیفی زندگیشان کمک کند. از این منظر به نظرم تئاتر میتواند خاستگاه این اتفاق و ماوایی باشد تا افرادی که دچار معلولیتهایی هستند به جایگاه بسیار مناسبی در جامعه برگردند. در این زمینه تئاتر میتواند مانند دارو عمل کند.
ما در این نمایش از ابتدا تا انتها از نظر روحی و روانی به بچههای گروه کمک کردیم. این فقط کمک به بازیگران نبود؛ افراد پشت صحنه هم در این یک سال از نظر روحی و روانی ارتقا یافتند. تئاتر اگر خصوصیتهای یک تئاتر اصیل را داشته باشد باید کمک کند و جامعه اطرافش را به حرکتی رو به جلو هدایت کند. من طرفدار تئاترهای پوچگرای محض نیستم، طرفدار هنری نیستم که بشر را به طرف دوست داشتن سوق نمیدهد.
سیاهیها همیشه وجود دارد و کسی نمیتواند محوشان کند اما فلسفه هنر از نظر من این است که جامعه اطرافش را دعوت به زیبایی کند و این کاری است که ما در این تئاتر انجام دهیم. از جامعهای که پر از سختی و مرارت و شکست است بازیگرانی را انتخاب کردیم که امروز نوید خوشبختی را به همه میدهند و تماشاگر هم با احساس خوب سالن ما را ترک میکند و نقطه مشترک این حس خوب، همان امید به زندگی است. چون مجموعهای که آن را اجرا میکند هم پر از امید است.