پایگاه خبری تئاتر: نمایش غلامرضا لبخندی، روایتِ غلامرضاخوشرو یا همان "خفاششب" معروف ست که در دههء هفتاد تعداد زیادی از زنان مسافر خود را به قتل رساند، و درنهایت در سن 33 سالگی به جرم قتل عمد اعدام شد. غلامرضاخوشرو، طی مسافرکشیهای خود با یک پیکان دزدی، اقدام به سرقت اموال، آزار، کشتن و آتش زدن 9 زن در سنین مختلف میکند. او در حالیکه سابقه جرم و حبس دارد بازهم به جنایات خود ادامه میدهد.تا عاقبت درگشت شبانهی نیروهای بسیج،درپارکی دستگیر و شناسایی هویت شده و طی دادرسیها و جلسات دادگاه و حضور شاهدین،حکمِ قصاص واعدام او تعیین میشود. کهبد تاراج، این دست مایه را برای نمایش اخیر خود، ساخته وپرداخته است و به گفته ی خودش،بیش از آنکه وجه مستند آن، غالب باشد، وجه نمایشی و دراماتیزهی آن مورد نظر بوده است تا این قاتل زنجیرهای را به صحنهی تئاتر بیاورد و داستانش را بازنمایی کند.
البته داستان غلامرضاخوشرو در جراید و اینترنت، از قتلها و مقتولینش تا دادرسیهای دادگاه وحکم نهایی، قابل دسترسیست،حتی رمانی توسط سیامک گلشیری بااین مضمون، به چاپ رسیده است. آنچه نیز بر صحنهی ایرانشهر قابل دریافت ازاین منظرست، تکرارِ همانهاست نه چیزی اضافهتر، یا کلیدیتر دارد و نه حتی منطبق بر واقعیت و اسناد؛ بلکه دستکاری و پرداختِ تخیلی نویسنده در روایات،مکرر مشهودست. آنچنان که کاملا می توان زوائد و شاخ و برگهای بسیاری را در بیان روایتها، تشخیص داد. و البته همین شاخ و برگی که به نظر می رسد برای پرکردنِ میان چند خط یک واقعه و تبدیل آن به یک خرده داستان دروجه نمایشیست، نمی تواند تاثیرگذاری لازم را با فضاسازیِ درگیرکنندهای ایجاد کند. چنانکه داستان رعبآور و هولناکِ خفاششب که پتانسیلی کافی برای دراماتورژی شدن را، با قدرت افشای داستانی حقیقی و ایجاد موقعیت برای تماشاگر، با تجربهی مستقیمی از حضور در میدانی از نیروهایِ واقعی، ناامنی و ترس را دارد، به عمق برساند. تماشاگران شاهد آخرین لحظات زندگی قربانیان و مواجههی آنان با مرگشان است،و قاتلی که بیرحمانه آنان را می کشد،اما این فضا بدلیل وجود مونولوگهای سطحی، معمولی و تکرار چگونگی صرفِ واقعه،از تاثیرکلامی فراتر نرفته و به گوشت و استخوان بیننده نمی رود؛ تنها با کلیت گزارشها و یادآوری خاطرات وقایعِ آن زمان، احساس آشنایی میکند.
فاصله گذاریها در نمایش غلامرضا لبخندی، اگرچه الزام هر روایتست اما حتی روایت در یک داستان نیز بارها فاصله گذاری می شود که علنا، وجه احساسی اجرا را از بین می برد و حدودی را ایجاد می کند که مرز اتصال را می گسلد و خود به خود به تماشاگر بازسازی و بازنمایی غیر واقعی از یک واقعه حقیقی را، گوشزد می کند. در همین راستا،بازی هایِ کنترل نشده بعضی بازیگران، با فریادها و عواطف ساختگی،اکت های اغراق شده و اشک هایِ احساسی، نمی تواند موقعیت را در بیاورد؛ به ویژه الهام شعبانی و غزاله جزایری که بارها از آنان نقش های بسیار عمیق و صحیح از کاراکترهای نقششان را دیده ایم، درحد انتظار نیستند. گزارشات ماوقع از اتفاقات،و بیانشان توسط شخصیتی مستقل نیز ضعف دیگری ست که به نظر می رسد برای شکل دهی و توجیه تئاتری مستند و اعتبار بخشی به آن لحاظ شده است اما براستی چه کارکردی دارد وقتی اساسا نمایش نمی خواهد بر مستند بودن خود صحه بگذارد.و نه حتی به عنوان دانایِ کل، به لایه های عمیقتری از خفاششب اشاره کند.
آنچه از داستان غلامرضا خوشرو برصحنه داریم، در مرزی نصف و نیمه است که اگرچه کارگردانی دغدغهمند و گروهی حرفه ای دارد اما شتابزدگی در آن به چشم می آید.نه داستانها جذابیتِ خاصی دارند، نه کاراکتر غلامرضاخوشرو بیشتر مورد کاوش و طرح قرار می گیرد و اساسا دلیل و چراییِ قصد این اجرا و مضمونش اگر به صرف روخوانی ازیک واقعه باشد، مبهم باقی می ماند. کهبد تاراج که به جزئیات اجراهایش دقیق و حساس ست اینبار سهلگیرانهتر، بیشتر به دکور و صحنه آرایی جذاب بسنده کرده است که البته استفاده ی شخصیت غلامرضا خوشرو از هاش اف و لهجه ی ناقصِ خراسانیِ او نیز اجازه ی شنیدن صدایی رسا و بی ایراد را نمی دهد. صحنه ی پایانی و اعدام او و کانسپت نقاشیِ بر صحنه، نقطه ی قوتی ست که پایان بندیِ جذابی را رقم می زند. و اعلام هویت فرد دیگری در صحنه بعنوان همدست غلامرضا، تاکید هوشمندانه ایست از حضور و گسترش علل جرم و جنایت در یک جامعه به عوامل بسیار و نه تنها معطوف به یک فردست .
نویسنده: نیلوفر ثانی