تماشای این نمایش آنقدر مرا خشمگین و مایوس کرد که هنگامی که در پایان نمایش پیشنهاد کارگردان به تماشاگران را برای عکس یادگاری شنیدم بیدرنگ از میان صحنه به سمت در خروجی رفتم تا هرچه زودتر این دیالوگ سانتیمانتال و بیمحتوای پایانی نمایش را از ذهنم خارج کنم:« برای یه زن هیچی دردناکتر از این نیست که از درون گریه کنه، تو ظاهر لبخند بزنه و بگه همهچی روبراهه، این نهایت بیعدالتی به زنانه»!!
پایگاه خبری تئاتر: چند روز پیش در صفحهی اینستاگرامم دایرکتی از طرف صفحهی رسمی تماشاخانهی سپند آمد که در واقع دعوتی بود به تماشای نمایش «زن هستم». در متن این دعوت آمده بود: «با عرض سلام خدمت حامیان حقوق زنان! تیزر تبلیغاتی نمایش را در صفحهی خود انتشار دهید و با ارسال آن پست برای ما، یک بلیت رایگان نمایش زن هستم دریافت کنید!» بماند اینکه چطور من را به عنوان یک حامی حقوق زنان تشخیص داده بودند! البته که من مدافع برابری جنسیتی بودم و هستم اما این یک باور شخصی برای من است که تا به حال فعالیت بیرونی خاصی در این مورد انجام ندادهام. تنها شاید یک بار استفاده از هشتگ فمینیست در یکی از پستهایم این مبلغان تئاتر را از دالانهای شبکهی مجازی به سمت صفحهی حقیر من کشانده بود. اما مشکل اصلی این بود که چرا من باید نمایشی را که ندیدهام تبلیغ کنم تا یک بلیت رایگان دریافت کنم؟ آیا صِرف اینکه یک سالن تئاتر مدعی است نمایشش دربارهی حقوق زنان است باید برای کسی کافی باشد تا آن را تبلیغ کند؟ این یک ترفند تبلیغاتی موزیانه نیست؟ آیا کسی بدون شناخت حتی یک رستوران را به دوستانش پیشنهاد میدهد که حالا دستاندرکاران یک سالن راه بیافتند گدایی تبلیغ تئاتر ندیده و نشنیده را بکنند؟ بگذریم. پس از تشکر بابت پیام دعوت، پیشنهادشان را رد کردم به این بهانه که در اسرع وقت نمایش را با هزینهی خودم خواهم دید و اگر از نمایش و ایدهاش خوشم آمد با کمال میل و بدون هیچ چشمداشتی برایشان تبلیغ خواهم کرد.
همان هفتهی اول به تماشای اثر رفتم. نمایش به نویسندگی و کارگردانی صنم سرمد که یکی از نقشهای نمایش را هم به عهده داشت، با روایت 4 زن و یک مرد شروع میشود. یک زن که پشت قاب عکسی بزرگ چادر به سر نشسته و سه زن و یک مرد که هر کدام با چمدانی وارد میشوند و با باز کردن چمدان شروع به بازگو کردن داستان زندگیشان میکنند. هر کدام از این شخصیتها به نوعی تحت فشار و سلطهی یک مرد در زندگیشان بودهاند و داستانشان را به صورت متقاطع و موازی روایت میکنند. هر یک از این زنان شخصیتپردازی متفاوتی دارند و به نظر میآید سعی شده از اقشار متفاوت جامعه انتخاب شوند. مرد این نمایش هم به مرور به تمایلاتش برای تغییر جنسیت پی میبرد و به پدر کودکی که پرستاریاش را میکند علاقمند میشود و با همین انگیزه تن به عمل تغییر جنسیت میدهد. تا اینجای نمایش میتوانستم با ایدهی کار کنار بیایم. زنان این نمایش با نگاهی بسیار تقلیلگرا هم، نمایندههای موجهی از تمام جامعهی زنان نبودند، چرا که همهشان یا به دنبال یک مرد در زندگی بودند یا هویتشان را به هر شکلی در کنار مردان زندگیشان معنی میکردند. دغدغهی اصلی همهشان ازدواج و خیانت و دروغ مردان بود، اما با این حال میتوانستم بپذیرم که به نوعی اینها نیز داستان زندگی بخشی از زنان جامعه است. در این روایت داستانهای زنان بسیاری که به نحوی قربانی مردسالاری بودند و هستند حذف شده بود و همینطور گرایشهای متفاوت جنسی که به شکلی تقلیلگرا بازنمایی شده بود. زنانی ضعیف و وابسته بودند که به راحتی هرچه تمامتر ظلم را دودستی میپذیرفتند و کوچکترین تلاشی برای رهایی نداشتند. اما باز میتوانستم احترامی برای این دغدغه قائل شوم که کارگردان این داستانها را با تمام کم و کاستی به صحنه آورده است.
داستان در انتها با کشتن یا به نحوی مرگ این شخصیتها به پایان رسید و یکی پس از دیگری از صحنه خارج شدند که روایت با چرخشی کاملا ناشیانه و سمبولیک تمام ریشههای جامعهشناختیاش را پاره کرد. مردی از پشت سر تماشاچیان به صحنه آمد که با این دیالوگ شروع میکرد: «فکر میکنید یه قاتل چه شکلیه؟ شماها برای دیدن من اومدید اینجا؟ اومدید منو قضاوت کنید؟ خسته نشدید از قضاوت کردن؟» اینجا نقطهی پایان تمام امیدی بود که به نمایش بسته بودم. باور نمیکردم تا این حد یک نمایش تیشه به ریشهاش بزند. مرد تازه وارد در واقع مرد مشترک زندگی تمام این شخصیتها بود و پسر آن مادر پای قاب عکس. داستان از این قرار بود که این شخصیت مرد تازهوارد که در کودکی شاهد خیانت مادر به پدرش بوده و به نوعی این اتفاق را دلیل خودکشی پدرش میدانست از خانه فرار کرده و به دنبال یک زندگی خوش با زنان داستان یکی پس از دیگری مواجه و باعث مرگشان شده است. گویی تمام این ظلم و ستم بر زنان داستان، همه زائیدهی یک خشونت روانشناختی است که ریشه در فشارهای خانوادگی پسر داشته است.
نمایش در یک عمل کاملا ناشیانه، زمانی که مردسالاری را به عنوان یک نظام فکری و تاریخی و یک عامل سوژگانی به روی صحنه میآورد و به او عینیت میدهد، به دلیل عدم شناخت و آگاهی از ریشههای ستم جنسیتی همهی ظلم را به شکل استعاری در تن یک مرد تجسم میکند که توجیهش برای ظلم عصبی بودنش است. شاید حتی خود نویسنده و کارگردان هم متوجه این اعوجاج معنایی نبوده است اما زمانی که ابژههای آنی نمایش در برابر چشمان مخاطب به نمایش در میآیند و پس از پایان نمایش به یک ابژهی پرورشیافته از درک مفهوم میرسد* تمام اتهام نظام مردسالاری را برای انقیاد زنان توجیه میکند. دقیقا مثل این است که جنگ جهانی دوم و تمام کشتارهای یهودیان و اشغال فرانسه و بمبهای اتم و قتم عام انسانها در ژاپن را به گردن ضربهی عشقی هیتلر در دوران جوانی و آزردگی خاطرش بیاندازید. همینقدر تقلیلگرا و کودکانه. نمایش از لحاظ ساختاری نیز به شدت ضعیف عمل کرده بود. میزانسنها ابتدایی و به نوعی تکراری بودند که در عمل حتی در آن سالن بزرگ بازیگران به اشتباه به همدیگر برخورد میکردند. صحنه بسیار شلخته بود و کیفیت بازی بازیگران از حد قابل قبول پایینتر بود. مثلا بازیگر مرد اول که در داستان تغییر جنسیت میدهد بارها برای پاساژ حسی میان دیالوگهایش این صدا را با لبخند در میآورد: «هه»! تمام خلاقیت این بازیگر برای شخصیتپردازی همین بود. یا بازیگر نقش مادر که در قاب عکس بود آنقدر درگیر فوران بازیاش بود که گریههایش کاملا مصنوعی و غیرقابل باور شده بود. نورپردازی چنگی به دل نمیزد اما بدتر از همه اشکالات متن بود. تمام منطق نمایشنامه برای یکسان کردن شخصیت مرد میان این زنان در انتهای داستان به باد فنا میرود. مرد ظالم نمایش که کارگر بیسواد یک کارگاه تولیدی است، بدون هیچ دلیلی در دانشگاه یک دختر دیگر به عنوان همکلاسی با لباس پزشکی با او مواجه میشود. یا داستان زن اول فوتشدهاش در یک دانشگاه بدون هیچ دلیلی از طرف همکلاسی یک دختر دیگر لو میرود. تمام نمایش پر از حفرههای بیمنطق است و متن آنقدر بیرمق است که حتی تصور اینکه این نمایش به روی صحنه رفته مو به تن آدم سیخ میکند. من تا به حال هیچوقت از نمایشی به این حد منزجر و ناامید نشده بودم. فکرش را بکنید این نمایش را چند نفر در صفحههایشان به بهانهی دفاع از حقوق زنان و یک بلیت رایگان تبلیغ میکنند؟ باید حدس میزدم که نمایشی که به این راهها به دنبال تبلیغ خود است مطمئنا جایی برای آگاهی از حقوق زنان نخواهد داشت. این اوج بیسیاستی یک گروه تئاتری است.
راستش را بخواهید اما مدتهاست که به عنوان یک مخاطب حرفهای تئاتر دریافتهام که موجهای اندیشههای برابریخواهی جنسیتی و طبقاتی هنوز که هنوز است به جزیرهی متروکهی جامعهی تئاتر ایران نرسیده است. به جز چند نفری به تعداد انگشتهای دست، هنوز که هنوز است هیچ نشانهای از آگاهی جنبشهای برابری و فمینیستی در حرفهی نمایش نیست. یاد اظهار نظر اخیر یکی از کارگردانان جوان تئاتر افتادم که میگفت من تئاتر کارگری کار میکنم اما به سیاست علاقهای ندارم. زمانی که اکثریت عوامل اصلی میدان تئاتر ناآگاه باشند و در تمام عمر حرفهایشان درگیر زیباییشناسی صحنه و عنوانهای دهنپرکن باشند وضعیت به اینجا میرسد که کارگردان خودش را با دست خود عقیم میکند. با اطمینان قریب به اتفاق کارگردانان و نویسندگان هنر تئاتر کشور با کمال تاسف حتی یک کتاب باریک هم در مورد فمینیسم یا حتی جنسیت را تا آخر نخواندهاند. موضوع حقوق زنان که این روزها باب شده تنها سوژهی درآمدزایی تهیهکنندگان و سرمایهگذاران همین جامعهی مردسالار است که تنها به دنبال سود به این موضوع علاقمند شدهاند. هیچ فرقی ندارد بانیان این نمایشها مرد باشند یا زن؛ نظام مردسالار در کالبد هر فرد ناآگاهی میتواند ایدههای ظالمانهاش را در لباس حقوق زنان به خورد من و شما بدهد. اینگونه نمایشها با اطمینان برای جامعهی ما که هیچ تصویر درستی از حقوق برابر جنسیتی و نژادی در آن وجود ندارد خطرناکاند.
تماشای این نمایش آنقدر مرا خشمگین و مایوس کرد که هنگامی که در پایان نمایش پیشنهاد کارگردان به تماشاگران را برای عکس یادگاری شنیدم بیدرنگ از میان صحنه به سمت در خروجی رفتم تا هرچه زودتر این دیالوگ سانتیمانتال و بیمحتوای پایانی نمایش را از ذهنم خارج کنم:
« برای یه زن هیچی دردناکتر از این نیست که از درون گریه کنه، تو ظاهر لبخند بزنه و بگه همهچی روبراهه، این نهایت بیعدالتی به زنانه»!!
و با خودم گفتم مهم نیست که من زن هستم و یا مرد هستم مهم این است که در درجهی اول عقیم نباشم!
* مبحث ابژهی آنی و پرورش یافته را در کتاب «هنر تئاتر» اثر همیلتون از نشر آوند دانش مطالعه بفرمایید.
https://teater.ir/news/19126