مژگان خالقی تلاش می‌کند زنانگی از دست رفته زنان افغانستان را به نمایش بگذارد، زنانگی که حتی در آن زبان به عنوان انسانی‌ترین ابزار ارتباطی از زن سلب می‌شود.
پایگاه خبری تئاتر: 1. ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه 28 اسفند، تعویذنویسی در مسجد شاه دو شمشیره، در مرکز کابل، فریاد برمی‌آورد که زنی قرآن آتش زده‌ است. مردان خشمگین زن را مورد ضرب و شتم قرار داده و سپس به رهبری پسر جوان به نام اجمل لطف با خودرو از روی جسد او رد می‌شوند و پس از دقایقی جسد او را در بستر خشک رودخانه کابل به آتش می‌کشند. تصاویر دلخراش مرگ زنی بیگناه در فضای مجازی منتشر می‌شود و خشم مردم افغانستان و جهانیان را موجب می‌شود. قتل در حالی رخ می‌دهد که پلیس برای نجات زن کاری نمی‌کند. این یکی از دلخراش‌ترین مرگ زنان در افغانستان بود، مرگ فرخنده ملک‌زاده که قرآنی آتش نزده بود و به دعانویس تذکر داده بود در اسلام چنین شغلی مجاز نمی‌باشد. 2. 21 اردیبهشت 1398 مینه منگل، مجری سابق تلویزیون‌های شمشاد، آریانا و لمر که به‌تازگی به عنوان مشاور فرهنگی مجلس نمایندگان افغانستان استخدام شده بود، در ناحیه هشتم، در شرق کابل توسط افراد مسلح ناشناس کشته می‌شود. به گفته شاهدان عینی خانم منگل به دست موتورسواران مسلح هدف قرار گرفته و در دم جان باخته است. 3. کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان اعلام کرده که در دو سال گذشته چهار صد مورد "قتل ناموسی" و تجاوز جنسی در دفاتر این کمیسیون به ثبت رسیده است. در گزارش کمیسیون، عاملان 43 درصد قتل ناموسی نامشخص است و عاملان 57 درصد دیگر اعضای خانواده مانند شوهر (21 درصد)، برادر (7 صدر)، پدر (5 درصد)، برادر شوهر، مادر، زن عمو و سایر نزدیکان بوده‎اند. گزارش افزوده گاهی مسائلی که هیچ ارتباط الزامی با ارتباط جنسی غیرمشروع و حتی تجاوز جنسی ندارند، صرفاً با یک سوء ظن کاملاً شخصی و بدون سند نسبت به زنان، می‫‌تواند منجر به قتل ناموسی شود. مثلاً فرار زنان از خانواده، هرچند مطابق قوانین افغانستان جرم نیست؛ ولی گاهی منجر به قتل ناموسی می‫گردد. *** سه مورد ذکر شده تنها بخشی از رویدادهایی است که زنان افغانستانی نه در سال‌های اخیر، که در یک تاریخ طولانی با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند. زنان در افغانستان همواره با تبعیض جنستی روبه‌رو بوده است که به نظر محصول خوانش افراطی از اسلام است. هر چند در دیگر کشورهای اسلامی با همان خوانش‌های اسلامی زنان واجد موقعیت‌های اجتماعی بسیاری شده است؛ اما در افغانستان گویا شرایط هنوز برای زنان دشوار است و هر کنش اجتماعی آنان می‌تواند منجر به انفجار احساسات جامعه مردانه این کشور شود. با نگاهی به رسانه‌های مختلف جهان، رسانه‌هایی که نبض خبری را در دست دارند می‌توان دریافت تمرکز بر مشکلات زنان در افغانستان بیش از دیگر مشکلات این کشور دیده شده است. تمرکز بر دیدگاه‌های برخی چهره‌های شاخص زن افغانستان و فعالان حقوق زنان در کنار پوشش وضعیت حقوقی زنان افغانستانی، بخش مهمی از اخبار و گزارش‌های روزانه از افغانستان را شامل می‌شود. این مهم در وضعیت فرهنگی و هنری این کشور و حتی کشورهای همسایه نیز دیده می‌شود. از جمله نگاه ایران به این کشور همسایه با قوی‌ترین رابطه‌های فرهنگی. همواره هنر ایران در بازتولید تصویری از افغانستان، بر جایگاه زن در این دیار تمرکز داشته است. از آثار خانواده مخملباف در ابتدای بازتاب جامعه افغانستان تا گل‌چهره و باران و ... . در تئاتر نیز زمانی که محمد رحمانیان در دوران اوج خویش تمایل به بازتاب وضعیت افغانستان داشت، در «خروس» تصویری از یک زن افغان، با مشکلات جنسیتی‌اش را به نمایش می‌گذارد. گویی زن و افغانستان نسبت به یکدیگر وضعیت همنهشت دارند. در تجمیع هم تعریف می‌شوند و نمی‌توان آنها را از هم جدا کرد. زن با ظاهر و پوشش منحصربه‌فردش در افغانستان به یک نماد بدل شده است و این وضعیت مدام در حال تکثیر شدن است. «بیوه سیاه، بیوه سفید» اثر مشترک حسن جودکی و مژگان خالقی نیز در همین شرایط شکل می‌گیرد. نمایشی که به نظر ترکیبی از تمامی مواردی است که در نوشته فوق بدان اشاره شده است. نمایش مونولوگی که از زبان زنی رنج‌کشیده بیان می‌شود. زنی که زودتر از آنکه تصورش کند کودکیش به پایان می‌رسد و با پایان کودکی جهان برایش دگرگون می‌شود. زن عشق واقعیش را از دست می‌دهد و با مردی ازدواج می‌کند که منتج به تراژدی خونینی می‌شود. دختر که انگیزه‌های خوانندگی دارد با از دست دادن عشق واقعیش، هنر درونیش را از دست می‌دهد. محدود می‌شود و تمام تکیه‌گاه‌هایش را فروریخته می‌یابد. دختر داستان خالقی تجمیع تمامی دردهایی است که زن افغانستانی کشیده است و به نظر کماکان تاب آورده است.

نمایش در قالب یک مونولوگ اجرا می‌شود که به نظر استعاره‌ای است از تنها فرصت حرف زدن یک زن در جامعه مردسالار افغانستان؛ اما واقعیت آن است که این زن پس از مرگش که به شکل قتل رخ داده است، در حال بیان تمام امیال و احساسات فروخورده خویش است. او در زمان زندگی و حیاتش فرصتی برای گفتن خواست‌های قلبیش نداشته است و اساساً زنانگیش نادیده گرفته شده است. تلاش خالقی برای خارج کردن جسمانیت زنانه از پس لباس سنتی یا همان نماد زنانگی مرسوم در افغانستان، به مثابه نوعی تلاش پروانه برای بیرون آمدن از پیله است؛ اما این از پیله درآمدن راه به جایی نمی‌برد.

زن با اینکه در مرکز قرار گرفته است؛ اما این مرکز هم با حضور شش پیکره محاط شده است. نوعی اسارت رقم می‌خورد که زن را از آن رهایی نیست؛ مگر آنکه پیکره‌ها را از میان بردارد و این عمل هم به پایان نمایش ختم می‌شود. پس به نظر می‌رسد خالقی/جودکی بر این باورند که امیدی به آینده افغانستان نیست و زن در این دیار می‌بایست در قالب یک کلیشه جنسیتی  به حیاتش ادامه دهد.

اما مسأله این است که در اثر چیزی درباره وضعیت شکل گرفته گفته نمی‌شود؛ تنها روایتی از یک فرد است و به همین دلیل روایت به شدت شخصی می‌شود. اگرچه همانند «خروس» رحمانیان تلاش می‌کند کمی با تابوهای افغانستانی بازی کند و آن را تا جای ممکن بشکند. این شکستن‌ها اما بیش از آنکه جامعه‌شناسانه باشد، بدیهی‌ به نظر می‌رسد. بدان معنا که تصویری آشنا یا حداقل محیا برای مخیله ایرانی‌ها آفریده می‌شود. به نظر می‌رسد کمی با واقعیت جامعه افغانستان، چنین تصاویری فاصله دارد. آنچه تصاویر و یا خبرها انتقال می‌دهند با آنچه نمایش بدان می‌پردازد از یک فاصله خبر می‌دهد.

هر چند باید پذیرفت که نمایش نباید بازآفرینی نعل به نعل یک وضعیت باشد و یا آنکه تصویری مستند از یک اتفاق؛ اما تلاش برای رئالیستی شدن ماجرا به واسطه استفاده از پوشش زنان افغانستانی و تلاش برای سخن گفتن به فارسی دری، این انتظار را پدید می‌آورد که با مستندسازی مواجهیم. با این حال «بیوه سیاه، بیوه سفید» به هیچ عنوان مستند نیست. تصوری شخصی از یک وضعیت است. راه‌حلی هم ارائه نمی‌دهد؛ چون غمخوارانه است. قرار است نمایشی باشد و بسان یه معرکه‌گیری، ما را از یک وضعیت آگاه کند، وضعیتی که هنوز دردناک بودنش ملموس نشده است. هنوز با فاجعه فاصله بسیار دارد و به نظر نمی‌رسد تئاتر امروز ایران توانایی به تصویر کشیدنش را داشته باشد. هر چند مونولوگ بستر چندان جذابی برای بیان چنین وضعیتی نیست.

پی‌نوشت:

افغانستان بی‌شک در چند دهه اخیر سرزمین دردها بوده است و زن و مصائبش در این دیار یکی از دردهای بشری است؛ اما عجیب آن است که در ایران تنها این زن است که به عنوان نماد درد دراماتیک می‌شود. به نظر می‌رسد هنرمندان ایرانی با یک فاصله عمیق و موانع ادارکی به افغانستان می‌نگرند و توانایی فهم و بازتاب دیگر دردهای این دیار را ندارند.