مشكل دانشگاه‌ها اين است كه آنجا هيچ اتفاقي نمي‌افتد. من در تمام سال‌هاي گذشته از ترم يك تا 9 به چشم ديدم چطور اساتيد خوب ما يكي يكي رفتند. حتي اگر تك و توك اساتيد خوب هم در دانشگاه بمانند، به حدي فضاي رخوت حاكم است كه دانشجويان رغبت چنداني براي مشاركت ندارند.

پایگاه خبری تئاتر: نمايش «است» به كارگرداني پرنيا شمس يكي از اجراهاي خوب جشنواره تئاتر دانشگاهي بود كه بلافاصله بعد از پايان اين رويداد به اجراي عموم در مركز تئاتر مولوي رسيد و البته با استقبال تماشاگران و منتقدان نيز مواجه شد. به جرات مي‌توان گفت با وجود تمام كاستي‌هاي ناشي از تجربه فعلي عوامل اجرايي‌، اين نمايش در يك ماه گذشته كيفيتي مضاعف به فهرست نمايش‌هاي روي صحنه بخشيد. اجرايي با محور قرار دادن چالش‌هاي دانش‌آموزان نوجوان در مدارس دخترانه و آسيب‌هاي ناشي از كاستي‌هاي نظام آموزشي كه در مواردي سايه شوم آن تا سال‌ها بر زندگي و سرنوشت افراد سنگيني مي‌كند. طراحي صحنه كاربردي و متناسب با اجرا، بازي‌هاي به دور از تكلف نابازيگران و بازيگران كم تجربه نمايش به همراه دقت گروه نويسندگان (پرنيا شمس، امير ابراهيم‌زاده) در جزييات، اجرايي در برابر ما مي‌سازد كه با حفظ ضرباهنگ كلي تا انتها پيش مي‌رود و برخلاف ميل ذاتي محتوا به هيچ‌وجه در دام رئاليسم يا ناتوراليسم تصنعي نمي‌افتد. به اين ترتيب نمايش از ابتدا تا پايان، ميزان فاصله را با تماشاگر حفظ مي‌كند و همين فاصله، در تمام دقايق اجرا امكان مرور دوباره تك تك لحظه‌ها و رنج‌هاي قبلا زيسته را به دست مي‌دهد. انگشت گذاشتن روي موضوعي بحراني- چالش‌هاي دانش‌آموزان نوجوان دختر در مدارس- كه مي‌توانست كليت اجراي عمومي كار را با مساله مواجه كند، حذف موسيقي و عريان كردن فضاي كسالت‌بار كلاس درس در برابر ما – و در عين حال حفظ ريتم و سرزندگي اجرا- نشان داد كارگردان از جسارتي برخوردار است كه مي‌توان به تجربه‌هاي آينده‌اش اميدوار بود. گفت‌وگو با شمس را در ادامه مي‌خوانيد.

ترجيح مي‌دهم از ساخت و ساز اجرا شروع كنم، اينكه معمولا چنين كارهايي از تجربه شخصي نويسنده و كارگردان سرچشمه مي‌گيرد. ابتدا در اين باره بگو كه چقدر از ماجراهاي كلاس و مدرسه نمايش به تجربه خودت برمي‌گردد؟

من دوران دبيرستان متفاوتي را سپري كردم، آن زمان شهرستان بودم و فضاي مدارس آنجا در مقايسه با تهران بسيار تفاوت داشت. اين تفاوت به قدري بود كه يك اتفاق ساده در كلاس سوم راهنمايي مي‌توانست در كل شهر بپيچد و بزرگنمايي شود، اما وضعيت در تهران بسيار فرق داشت. آن سال‌ها به قدري برايم وحشتناك بود كه جز حيات مدرسه‌مان، تصوير چنداني در خاطرم باقي نمانده. برخورد بچه‌ها با من طوري بود كه انگار وارد كشور ديگري شده بودم و آنها انساني از سرزمين ديگر ديده بودند. وقتي نهاوند بودم، دوستي داشتم كه همه روزها و تجربه‌هاي كتابخواني و شعر نوشتن را كنار هم گذرانديم. به اين نكته هم اشاره كنم كه وقتي به تهران آمدم هيچ دوستي كه تا اين اندازه همراه باشد، پيدا نكردم. نوع برخورد معلمان مدرسه با ما دو دوست كه هميشه كنار هم ديده مي‌شديم نيز مساله شد. مسوولان مدرسه مدام جاي ما را تغيير مي‌دادند و نمي‌خواستند اين دوستي ادامه داشته باشد. يعني به‌طور باور نكردني در خيالات‌شان روابطي مي‌چيدند كه روح ما اصلا از اصل آن روابط خبر نداشت.

وضعيتي كه از طرف مدرسه در زندگي شما كاناليزه مي‌شد و حالا همان ماجراها به نوعي وارد جهان نمايش شده است.

كاملا، ولي چيزهاي ديگري هم در زندگي‌ام وجود داشت تا وقتي به كلاس‌هاي آقاي دشتي رسيدم. در آن كلاس‌ها قرار شد روي متن‌هاي كافكا مطالعه كنيم و بر اساس آن آثار اتودي بزنيم. آنجا هم داستاني داشتم كه علاوه بر بخش ابتدايي قسمت بحراني ماجرا در مدرسه مي‌گذشت. يعني شخصيت دختر ماجرا چيزي درباره پدر و مادر خود به همكلاس‌هايش گفته بود و در نهايت كار به جايي مي‌رسيد كه به ناچار بايد در دفتر مدرسه و در برابر معلمان و خانواده به آن اعتراف مي‌كرد. آقاي دشتي از ايده حمايت كرد و پيشنهاد داد درباره مسائل دوران دبيرستان بيشتر كار كنم. از اينجا به بعد فكر مساله متفاوت‌تر و ساختن نمايش با بازيگران بيشتر به ذهنم رسيد. پرداختن به مساله‌اي ساده در حد دوستي صميمي دو دختر دبيرستاني كه با مانع‌تراشي مسوولان مواجه مي‌شود و مشكلات ريز و درشت ديگر موجود در مدرسه.

از كجا شروع شد و چه تغييراتي اتفاق افتاد كه در نهايت به اينجا رسيد؟ و اصلا چند ماه تمرين كرديد؟

7 ماه تمرين كرديم. ابتدا جزييات صحنه‌اي بيشتري وجود داشت، مثل محيط حياط مدرسه و ما حتي براي دفتر مدير مدرسه هم طراحي در نظر داشتيم ولي هر چه جلو آمديم كار به سمت خلاصه شدن پيش رفت. حتي دوربين‌هايي وجود داشت كه فضاي كنترلي را افزايش مي‌داد. به نوعي مي‌توانم بگويم ايده اصلي من حول اين مي‌گذشت كه چطور مي‌شود در مدارس هيچ فضاي شخصي براي دانش‌آموزان وجود نداشته باشد. قرار بود تصاوير نماهاي بسته‌اي داشته باشيم كه مي‌توانست ايجاد سوءتفاهم كند، درست همان اتفاقي كه بعضا در مدارس رخ مي‌دهد.

اما در ادامه به نوعي از ماجراي رفاقت دو دانش‌آموز عبور كرديد و داستان آن دو در كنار ماجراهاي دانش‌آموزان ديگر روايت شد.

اتفاقا توضيح دادم كه بگويم در ابتداي كار پروژه بزرگي در سر داشتيم اما هر چه پيش آمديم، خلاصه شد و اين خلاصه شدن اصلا ساده‌ نبود. وقتي طراحي صحنه ساده و به يك كلاس درس تبديل شد با خودم فكر كردم نمي‌شود 5 نفر ديگر در كلاس بنشينند و ما فقط داستان دو نفر از آنها را تعريف كنيم. احساس كردم بايد براي تمام اين آدم‌ها قصه‌اي بسازيم چون همه‌شان رنج مي‌بردند، نه فقط دو نفر. ايده‌آل من هم اين بود كه داستان اصلي مشخص نباشد ولي فكر مي‌كنم چندان موفق نبودم. ثابت نگهداشتن فضاي كلاس درس به نظرم خلاقانه‌تر بود و نوشتن متن براي شخصيت‌هاي ثابت در اين فضا دشوارتر، اما هر چه حذف اتفاق مي‌افتاد بيشتر لذت مي‌بردم و همين باعث مي‌شد به لحظات و جزييات بيشتر دقت كنيم.

بله و اينجا بحث قدرت فضاسازي از طريق متن و ديالوگ‌نويسي پررنگ مي‌شود كه جاي كار داشت، چون از مقطعي به بعد ديالوگ‌ها چندان پيش‌برنده عمل نكرد. در حالي كه بين نمايشنامه‌نويسان ايراني عباس نعلبنديان در «داستان‌هاي بارش مهر و مرگ» و اميررضا كوهستاني در «شنيدن» و «بي‌تابستان» نمونه‌هاي درخشان فضاي كلاس درس و مدرسه خلق كرده‌اند كه مي‌توانست براي شما پيشنهادهايي داشته باشد. اين متن‌ها را مطالعه‌ كرده بوديد؟

متاسفانه اين متن‌ها را نخوانده‌ام. اجراي «بي‌تابستان» اميررضا كوهستاني را هم بعد از نوشتن نمايشنامه «است» ديدم؛ نمايش «شنيدن» هم چند سال قبل اجرا شد. مي‌دانستم از متن چه مي‌خواهم و چطور بايد نوشته شود، حتي مي‌توانم بگويم هر صحنه از متن بر چه اساس نوشته شد و شكل گرفت. ما لحظه لحظه «است» را زندگي كرديم و نوشتيم. يعني خود بچه‌ها هم پيشنهادهايي مي‌آوردند و در جريان تمرين به متن اضافه مي‌شد. ضمن اينكه بعضي بازيگرهاي كار فاصله چنداني از فضاي دبيرستان ندارند و تازه سال اول دانشگاه هستند.

محيط دانشگاه هم مشابه همان فضايي بود كه در دوران دبيرستان تجربه كرديد؟

به شكل وحشتناكي بله. الان ترم 9 هستم و تازه 60 واحد پاس كرده‌ام. به سختي مي‌توانم وارد دانشگاه شوم و فضا برايم قابل تحمل نيست. به جرات مي‌توانم بگويم تا امروز تمام چيزي كه درباره تئاتر ياد گرفتم، محصول كلاس‌هايي خارج از دانشگاه و حاصل نشستن در كلاس‌هاي محمد چرمشير، علي‌اصغر دشتي و محمد مساوات بوده. دانشگاه در مقطع ليسانس هيچ چيز براي ياد دادن ندارد.

كار با بازيگرها چطور پيش رفت؟

بچه‌ها درباره بازيگري تئاتر ايده چنداني نداشتند و بيشتر تصوير بازيگري براي‌شان از طريق تلويزيون شكل گرفته بود، يعني اوايل بيشتر تلويزيوني بازي مي‌كردند. اكثرا سال اولي هستند و همين كار كردن با آنها را سخت مي‌كرد ولي به قدري در گوش دادن و انجام كارها يك بكري و صداقتي داشتند كه لحظات نابي به وجود مي‌آورد.

اينكه شما در كلاس‌هاي آقاي چرمشير و دشتي و مساوات شركت كرديد ولي اجراي نهايي مستقل از فرم و زيبايي‌شناسي خاص آنها از كار درآمده، اتفاق خوبي است. پيش آمده در مرحله‌اي احيانا نظر آنها را جويا شويد يا نظارتي بر روند تمرين داشته باشند.

آقاي چرمشير نه ولي وقتي ايده را با آقاي مساوات مطرح كردم يك جمله گفت كه برايم مهم بود؛ اينكه ايده را طوري پيش ببرم كه امكان اجرا داشته باشد. تاثير كلاس‌هاي آقاي دشتي، گذشته از ايده ابتدايي كه گفتم در اين بود كه هر جلسه مي‌توانستم نمايش را آنجا پيش ببرم و گسترش دهم.

يكي از اتفاق‌هاي منفي اجرا براي من اين بود كه بازيگرها در نظام و مهندسي تعريف شده، مقابل دوربين‌ قرار نمي‌گرفتند. به اين معنا كه نظم ثابت وجود نداشت، در حالي كه ميزانسن شخصيت‌ها به ما مي‌گفت بايد براي دوربين‌ها يك محدوده مشخص در نظر بگيريم.

دوره تمرين‌ دوربين‌هاي قابل مشاهده داشتيم ولي بعدا آنها را هم كنار گذاشتيم. ايده تغيير كرد و به اين رسيديم كه اصلا نمي‌دانيم واقعا دوربيني وجود دارد يا نه. اين اتفاق در مدارس رخ مي‌دهد و بچه‌ها معمولا نگران وجود دوربين‌هايي هستند كه معمولا هم نمي‌دانيم واقعا وجود خارجي دارد يا خير. به بچه‌ها گفته شده در كلاس‌ها دوربين كار گذاشته‌اند و آنها هم پذيرفته‌اند، مانند معلمي كه اصلا در صحنه حضور ندارد و ما وجود او را مي‌پذيريم.

ما در همين سن و سال احساس مي‌كنيم كوچك‌ترين اعمال و رفتارمان در دانشگاه از طريق دوربين چك مي‌شود. همين‌طور كه در حياط دانشگاه راه مي‌رويم سرمان به اطراف و پشت سر مي‌چرخد كه دوربين الان كجاست؟

پايان‌بندي كار هم نكته ديگري بود كه نظرم را جلب كرد، چون صحنه يكي مانده به آخر مي‌توانست بهترين نقطه براي بستنِ كار باشد. صحنه آخر ديالوگ ندارد و بچه‌ها با كاپشن مي‌آيند، مي‌فهميم زمستان شده و دقايقي بعد از كلاس خارج مي‌شوند و تمام. فكر مي‌كردم اگر قرار است شاهد فصل‌بندي‌هايي مثل بهار، تابستان، پاييز، زمستان و دوباره بهار ببينم، خب چرا اين قاعده رعايت نمي‌شود.

پايان قبلا اينطور بود. نگار از مدرسه مي‌رود، ماهور همراه خودش ماده‌اي ممنوعه به كلاس مي‌آورد و اتفاق‌هايي مي‌افتد. دلم مي‌خواست بعد از اين صحنه حذف نگار يك صحنه ديگر ببينم. چيزي شبيه به تصوير كلاس بدون نگار. نياز داشتم مثل شروع، دوباره به فصل امتحانات مدارس برگردم ولي اين‌بار ببينيم كه يك نفر نيست ولي همان روال سابق ادامه دارد. انگار نه انگار اتفاقي افتاده و ظاهرا برگزاري امتحان از حذف يك انسان اهميت بيشتري دارد.

ماجراي شخصيت «ياسي» هم به همين صورت كمي گنگ باقي مي‌ماند. اينكه چه اتفاقي منجر به حذف او شد.

اگر داستان ياسي را كامل تعريف مي‌كردم، تماشاگر درگير داستان تازه مي‌شد و من نمي‌خواستم چنين اتفاقي رخ دهد. فقط برايم همين كافي بود كه حال شخصيت بد است و مشكلي دارد. همه در كلاس مي‌گويند دوربين‌ها ماجرايي را ثبت كرده‌اند.

ولي به هرحال در نمايش شخصيتي ساخته مي‌شود كه به واسطه كنش‌هايش تا حدي از ديگران فاصله مي‌گيرد. اتفاقا شخصيت بسيار جذابي‌ هم هست. چند صحنه «ياسي» جذابي مي‌سازيد و بعد بي‌آنكه براي من تماشاگر جا بيفتد نيست مي‌شود. متوجهم هيچ حذف عادلانه‌اي وجود ندارد ولي منظورم اين است كه ما بايد بدانيم نظام آموزشي بر چه اساس «ياسي» را كنار مي‌گذارد و نبايد تخفيف دهيم. اينجا جايي است كه بايد با جسارت بيشتر درباره مصاديق صحبت كنيم تا امكان چالش با خطاهاي سيستماتيك وجود داشته باشد.

چيزي كه مي‌گوييد را مي‌پذيرم. مساله در ذهن من كمك ياسي به يك دانش‌آموز بود. در دستشويي مدرسه اتفاقي مي‌افتاد اما من به ديدن چنين تصويري علاقه نداشتم و نمي‌خواستم در اجرا به آن اشاره كنم.

انگار جهان نمايش در تمرين‌ها اندام‌واره‌اي داشته كه در اجراي اصلي بعضي بخش‌هايش حذف شده و پيكرِ باقيمانده هنوز به حذف آن اندام‌ها عادت نكرده است.

واقعيت را بخواهيد همه‌چيز از جهان مورد نظر من خارج شد چون در اصل آن دو دوست برايم اهميت داشتند. رابطه مورد نظرم در جنسي از بازي اتفاق مي‌افتد كه اجرايش ساده نبود.

به هرحال قطعا ساده نيست، به خصوص براي بازيگران تازه كاري كه در سالن اصلي مولوي و مقابل چشم تماشاگران پرتعداد قرار گرفته‌اند. از اينها بگذريم، چون شما كار بسيار سختي انجام داده‌ايد و نمايش خوبي روي صحنه آمده. چه اتفاقي در دانشگاه‌ها افتاده كه بيشتر دانشجويان بيرون از فضاي آكادميك در جست‌وجوي يادگيري هستند؟

مشكل دانشگاه‌ها اين است كه آنجا هيچ اتفاقي نمي‌افتد. من در تمام سال‌هاي گذشته از ترم يك تا 9 به چشم ديدم چطور اساتيد خوب ما يكي يكي رفتند. حتي اگر تك و توك اساتيد خوب هم در دانشگاه بمانند، به حدي فضاي رخوت حاكم است كه دانشجويان رغبت چنداني براي مشاركت ندارند. وقتي كسي در كلاس‌هاي بيرون از دانشگاه ثبت‌نام مي‌كند انگيزه‌اي دارد ولي اين انگيزه در دانشگاه بسيار كم است. چرا؟ چون اساتيد خودشان را با جريان‌هاي روز تطبيق نمي‌دهند و همچنان مي‌گويند «باغ آلبالو»، «مكبث» و نمايشنامه‌هايي از اين دست بخوانيم. به نظرم علاوه‌ بر اينها بهتر است با متن‌هاي تازه‌تر و شيوه‌هاي اجرايي جديدتر هم مواجه شويم.

از نظر زيبايي‌شناسي به چه جنس از تئاتر علاقه داريد؟

به‌شدت عاشق كارهاي اميررضا كوهستاني هستم. به سادگي ظاهري آثارش و باطن عميقي كه به نمايش مي‌گذارند. به تئاترهاي ساده اما عميق. به زيست توام با هنر عباس كيارستمي هم علاقه دارم. اينكه يك دوربين دست مي‌گرفت و مي‌رفت سراغ ساخت‌وساز. عينا هماني را زندگي مي‌كرد كه بود و در نهايت به سينما مي‌رسيد.

شما هم با جسارت به سمت خلاصه كردن و پرداختن به جزييات رفتيد، كاري كه كوهستاني در آن متبحر است. به ويژه حذف موسيقي خيلي براي من جذاب بود. اين كاستن‌ها اتفاقا به نمايش‌تان اضافه كرد.

روزي كه در جشنواره اجرا رفتيم اصلا از اتاق فرمان بيرون نيامدم، فكر مي‌كردم نمايش خيلي ضعيفي از كار درآمده و تازه دو سه روز بعد از جشنواره بود كه همه گفتند كار خوبي بود. آنجا تازه كمي اعتماد به نفس پيدا كردم.

كار بعدي چيست؟

مشغول نوشتن متني براي جشنواره دانشجويي هستم ولي در عين حال بسيار از تئاتر مي‌ترسم.

چرا؟

چون ذهنم تصويري است و بيشتر از تئاتر فيلم كوتاه ساخته‌ام. الان خيلي زياد نگرانم و در يك دوراهي به‌شدت سخت به سر مي‌برم. دلم نمي‌خواهد آنقدر درگير تئاتر شوم كه فردا به خودم بيايم و ببينم ديگر هيچ فيلمي نساخته‌ام. ذهن تك بعدي دارم و بايد حتما روي يك بخش متمركز شوم. از طرفي به‌شدت احساس آماتوري مي‌كنم و كار روي فيلم يا تئاتر برايم به اين معني است كه يك سال تمام زندگي‌ام صرف مطالعه و نوشتن شود. يك سال زمان مي‌گذارم و 10 دقيقه فيلم مي‌سازم.