پایگاه خبری تئاتر: محمود استادمحمد عاشق بود، عاشق واقعی تئاتر و شاید همین ویژگی است که منجر به ماندگاری نمایشنامههای او شده. آنهایی که استادمحمد را میشناختند میدانند که اهل تظاهر و نمایشدادن به آن مفهومی که اغلب گرفتارش هستیم نبود. از همین رو ردپای پررنگی از ایران و ایرانی را میتوان در نمایشنامههای او دید. نوشتههایش مملو بود از بوی نجیب کاهگل. جز در کوچه پس کوچههای باقی مانده در محلههایی همچون خیابان خراسان و دروازه دولاب، کجای دنیا میتوان چنین بو و حسی پیدا کرد! استادمحمد این خاک و آدمهایش را خوب میشناخت و در نوشتههایش آدمهایی را به تصویر میکشید که این روزها شبیه آنها را کم داریم. آدمهایی که اعتبار قولشان حرف آنها بود. نه مثل حالا که با هزار تضمین چک و سفته باز هم زندانهایمان مملو از زندانی است. با اینکه در تئاتر امروزمان تعادل چندانی میان آثار برخاسته از روح ایرانی و از سویی آثار خارجی وجود ندارد اما خوشبختم که بگویم هنوز هم هستند جوانانی که پیرو بزرگانی همچون استادمحمد باشند. بگذارید به خاطرهای در همین رابطه اشاره کنم. استاد محمد تازه به کشور بازگشته بود که قرار شد من و داوود رشیدی در نمایشنامه «قصص القصر» او بازی کنیم؛ حتی تمرینهای کار هم شروع شد اما بنابه دلایلی نتوانستیم آن را به سرانجام برسانیم و کار ادامه پیدا نکرد. این در شرایطی بود که سالها کانادا زندگی کرده بود با این حال نخستین کارش بعد از بازگشت نوشتهای کاملاً ایرانی بود. اما این روزها جوانان به محض ورود به کشورهای دیگر برای مقاصدی همچون تحصیل و... بلافاصله گرفتار چند «ایسم» میشوند و تمام داشتههای نیاکان خود را فراموش میکنند. اتفاق تلخی است که براحتی بزرگانی همچون مولانا، حافظ و فردوسی را فراموش میکنند و مقهور آن سوی مرزها میشوند. خود من در خاطرم هست وقتی دانشگاه را به اتمام رساندم به اصرار پدرم شاهنامه را خواندم. چرا؟ چون در دانشگاه خواندن ایلیاد اجباری است اما اثر سترگی همچون شاهنامه در نظام آکادمیک ما جایی ندارد. ای کاش استادان ما در کنار آموزش و صحبت از داشتههای جهانی تئاتر حواسشان به داشتههای مرز و بوم خودمان هم باشد، درست مانند استاد محمد که برای یک دهه رفت اما ایرانی ماند و گرفتار فراموشی نشد.