در نمایش محمودی نه پینوکیویی هست و نه انسان‌هایی چوبی اما مؤلفه‌های آن روایت در اثرش کارساز شده اند.

پایگاه خبری تئاتر:  بی‌تردید شنیدن عنوان «پینوکیو» ما را به یاد همان شخصیت محبوب و دوست‌داشتنی کارتونی می‌اندازد که از چوب ساخته شده و کم‌کم مراحل انسان واقعی شدن را طی می‌کند. در این مسیر هم دوستانی دارد و هم دشمنانی که دوستان او را به مسیری درست و شریف هدایت کرده و دشمنان به نیرنگ و دغل‌بازی. اما این شخصیت یک ویژگی جالب دارد که آن را از همه متمایز می‌کند و آن این که هر گاه دروغ می‌گوید، بینی‌ چوبی‌اش درازتر از حد معمول شده و رسوایش می‌کند.

در نمایش محمودی نه پینوکیویی هست و نه انسان‌هایی چوبی اما مؤلفه‌های آن روایت در اثرش کارساز شده اند. به عنوان مثال دروغ و پنهان کاری در موقعیت‌های مختلف از زبان افراد گوناگون گفته شده اما عامل رسواکننده‌ای مانند بزرگ شدن بینی نیست که هدایت‌گر باشد. فرم تو در توی روایت نیز وضعیت را هم برای مخاطب و هم برای بازیگران پیچیده‌تر می‌کند. در این شرایط امید به رستگاری به حداقل خود رسیده و اساسا کارکردش را از بین می‌برد. چیزی که در انتهای این هزارتو می‌ماند چیزی نیست جز روزمرگی و عادت.

همان مساله‌ای که محمودی به آن آگاهی داشته و از زبان یکی از بازیگران به آن اشاره می‌کند. گویی محمودی می‌خواهد تذکری به مخاطب دهد که خودش را در دام این هزارتو نینداخته و به وضعیت موجود عادت نکند. نقش‌ها مدام میان بازیگران عوض می‌شود. یکی گاه در جایگاه پلیسی سرکوب‌گر و مداخله‌جو در امور شخصی مردم قرار می‌گیرد و در لحظه‌ای بعد می‌شود متهمی که باید در مورد مسائل شخصی خود به یک بازجو جواب پس بدهد. بارها صحبت از قتل و کشته شدن فردی به میان می‌آید اما آیا فرم اجرایی در پی پیدا کردن قاتل دست و پا می‌زند؟ به هیچ وجه. آن چه برای مؤلف اهمیت داشته «روابط» است تا جنجال در پی یک ماجرای جنایی. یکی ظلم می‌کند و دیگری ظلم می‌پذیرد. یکی کمک می‌کند و در جواب محبت می‌بیند. یکی توپ می‌اندازد و توقع بازپس‌گیری آن را دارد.

همه این‌ها در دو لاین نوری در نمایش رخ می‌دهند. لایه‌ای نزدیک به مخاطب و لایه‌ای دورتر از آن. مانند یک بزرگراه که دو لاین رفت و برگشت دارد. صحنه عمق نداشته و همه چیز در سطح اتفاق می‌افتد. میزانسن‌های تک‌بعدی جریان می‌یابند و فعل عادت‌سازی را به جریان می‌اندازند. دیالوگ‌ها در سطحی‌ترین حالات روزمره بیان شده و قرار نیست اطلاعات خاصی به مخاطب منتقل شود. این وضعیت مخاطب را وادار کرده تا بیشتر به جزییات دقت کرده بلکه در لابه‌لای پیچیدگی‌های این دو لاین اطلاعاتی از ماجرا نصیبش شود. این تشنه نگاه داشتن مخاطب با عادی‌سازی جواب داده و هر عنصر‌تازه به یک اکتشاف بزرگ می‌ماند. صحنه تنها شدن مادر با همکلاسی دخترش را به یاد بیاورید. در این صحنه آن دختر حقایقی را به مادر دوستش می‌گوید که گویی همان عامل بزرگ شدن بینی است. همان رسواکننده و همان هدایت‌گر.

موقعی که می‌خواهد حقایق را مطرح کند مخاطب صدای‌شان را نمی‌شنود و تنها عامل بیرونی نمایش که صدایی مانند یک آژیر است از سوی کارگردان وارد فضا می‌شود. صدای آژیر مانع شنیدن حقایق شده اما به نکته‌ای منحصربه فرد در نمایش تبدیل می‌شود. ما به عنوان مخاطب با پلیس سرکوب‌گر وجوه مشترکی پیدا می‌کنیم. این که ظاهرا هر دو در مقامی قرار می گیریم که می‌خواهد دریابد که حقیقت ماجرا چیست. پلیس از متهمان می خواهد هر آن چه نمی توانند به زبان بیاورند را بنویسند یا نقاشی کنند. پس ما باید ناخواسته خود را در میان نقاشی‌هایی که روی سلفون‌هایی ظریف که هر آن احتمال پارگی در آن‌ها وجود دارد یافته و حقایق را دریابیم. نقاشی‌هایی که در پوستر و بروشور اثر آمده هم به ساده‌ترین و کودکانه‌ترین شکل ممکن کشیده شده‌ و کاربردی شده‌اند. نقش یک خانه و کودکانی که بازی می‌کنند. اما ماژیکی که با آن نقاشی می‌شود قرمز به رنگ خون بوده و پس از لحظاتی همه آن نقش‌ها مانند قطره‌های خون بر روی سلفون از هم می‌پاشند. دست آنان که نقاشی کشیده‌اند هم چنان قرمز می‌شود که گویی در یک جنایت و قتلی هولناک دست داشته‌اند. «فروپاشی» همان قتلی‌ست که رخ داده. دیگر نه خانواده‌ای هست و نه همسایه‌ی مهربانی. نه رابطه‌ای و نه رفاقتی. همه به مویی بند است مانند سلفونی که نمایش را احاطه کرده. این مهم در نمایش به فرم رسیده و جای تبریک به جناب محمودی دارد. قطعا دغدغه‌ای چنان مهم و خطیر با درایت، آگاهی و علم از خلاقیت‌های هنری این چنین مفید و کاربردی به بار می‌نشیند.