مردم اين روزها قصه مي‌خواهند، همانند آنچه داريو فو در ايتالياي مملو از مشكل مي‌آفريند. جايي كه هم فاسد را رسوا مي‌كند و هم مفسده را عيان. او نه نيروي دست‌راستي كه متهم به محافظه‌كاري شود و نه نيروي دست‌چپي كه متهم به سياست‌كاري. داريو فو هنرمندي است كه از لباس جديد پادشاه پرده برمي‌دارد. يا به برشت نگاه كنيم. در آثار جست‌وجو كنيم، واژگانش را كاوش كنيم. انگار اين همه سال گوشه گنجه خاكش داده باشيم؛ در حالي كه او هم روش انتقاد مي‌آموزد و هم روش آموزش. هم هنرش آگاهي‌بخش است و هم تعليمي. هم انديشه‌ورزي موردپسند تئاتري‌ها را تامين مي‌كند و هم عامه‌پسندي مخاطب معمولي.

پایگاه خبری تئاتر: اين روزها بيشتر از گذشته با خودم فكر مي‌كنم كه اگر يك مخاطب معمولي باشم، بابت چه چيزي بايد نمايش ببينم؟ چه چيزي مي‌تواند پاي مرا به سالن باز كند؟ چه چيزي مي‌تواند مرا براي ديدن نمايشي ترغيب كند؟ من از يك نمايش چه چيزي مي‌خواهم؟ بعد اين من را بدل به ما مي‌كنم. مايي كه فراتر از ذهن و فكر من باشد. مايي كه در خيابان مي‌بينم، درون مترو، خسته و آشفته روي صندلي‌هاي اتوبوس، كم‌حوصله و غمگين. كافي است كسي لعني زير لب بفرستد تا جمعيتي با او همراه شوند، از ناملايمت‌هاي روزگار. حال با خودم فكر مي‌كنم براي اين ما نمايش چه چيزي دارد؟

نمايش‌هاي اين روزهاي تئاتر مملو از تبختر هستند. مملو از من مي‌دانم، شما نمي‌دانيد. قرار نيست ما را با خود همراه كنند، قرار است ما پيرو آنان باشيم. نمايش‌هايي كه چنان در پيچيدگي اذهان‌زده اسير شده‌اند كه بايد با رساله‌هاي بديو و رانسير پاي نمايش بنشيني. راستي در بازار كتاب ايران چند نسخه از آثار بديو فروش رفته است؟ اندكي كه به جمعيت ايران درصدي اپسيلون‌وار پيدا مي‌كند. هر چند متفكران براي جامعه امروز ايران مناسب‌اند، مخصوصا متفكراني كه رويه آينده‌نگري در آثارشان مشهود است؛ اما نمايش‌هاي ما تا چه اندازه آينده‌نگر هستند؟ مشكل اساسي در همين است. نسبت نمايش با جامعه از بين رفته است. نمايش‌ها نمي‌گويند در ايران چه خبر است يا از تصور آينده ايران نمي‌گويند. اندكي نمايشي چون «لباس جديد پادشاه» با غور در تاريخ، سعي بر اين‌هماني كردن مي‌كند. يا اندك نمايش‌هايي چون «قتل در موقعيت ۳۵ درجه شمالي» تلاش مي‌كند هر چند ضعيف، به يك رويه منفي در سيستم اداري كشور اعتراض كند. يا همانند «لانچر 5» با صراحت به يك معضل تاريخي مي‌پردازد. بيشتر آثار نمايشي يا در خواب زمستاني به سر مي‌برند يا در هواي عقل كلي خويش.

مردم اين روزها قصه مي‌خواهند، همانند آنچه داريو فو در ايتالياي مملو از مشكل مي‌آفريند. جايي كه هم فاسد را رسوا مي‌كند و هم مفسده را عيان. او نه نيروي دست‌راستي كه متهم به محافظه‌كاري شود و نه نيروي دست‌چپي كه متهم به سياست‌كاري. داريو فو هنرمندي است كه از لباس جديد پادشاه پرده برمي‌دارد. يا به برشت نگاه كنيم. در آثار جست‌وجو كنيم، واژگانش را كاوش كنيم. انگار اين همه سال گوشه گنجه خاكش داده باشيم؛ در حالي كه او هم روش انتقاد مي‌آموزد و هم روش آموزش. هم هنرش آگاهي‌بخش است و هم تعليمي. هم انديشه‌ورزي موردپسند تئاتري‌ها را تامين مي‌كند و هم عامه‌پسندي مخاطب معمولي.

تئاتر ايران اين روزها براي مخاطبش چيزي ندارد جز ادا و اطوار. حال شايد برخي بگويند عليه داستان است؛ چون عليه يك روايت حاكم است، اما به نظر مي‌رسد تئاتر امروز عاري از فكر است. بيشتر تقليدي است شبيه به تقليد زاغ از كبك. با اين تفاوت كه در اين تقليد حتي آن رنگ سياه خويشتن هم گم مي‌شود. از دستش مي‌دهند. نيامده وارد مغاك فراموشي مي‌شود و در يك سياه‌چاله به فاصله ميليون‌ها سال نوري محو مي‌شود. آينده اين تئاتر بدون مخاطب فاجعه خواهد بود. مخاطب امروز ايران در يك واقعيت زيست مي‌كند، نه در انتزاع بورژوازده، مخاطب امروز مجال فكر كردن ندارد، او تشنه دانستن است.