بهروز غریب‌پور می‌گوید در این سال‌ها بیشترین چیزی که او را آزار داده و می‌دهد آن بخش از قضاوت‌هایی است که حتی بعضا آگاهانه و برای ترور شخصیت انجام شده و می‌شود.

پایگاه خبری تئاتر:  بهروز غریب‌پور از چهره‌هایی است که نیاز به معرفی ندارد. او را به دلیل گستردگی و وسعت کارهایش چه در حوزه مدیریت و چه در حوزه تولید آثار هنری کمتر کسی که نشناسد و کمتر کسی است که در توانایی‌های بالای او تردید داشته باشد.

او در 5 دهه فعالیت مستمر خود در حوزه هنر تاکنون آثار فراوانی از خود به جای گذاشته که می‌توان به اجرای نمایش‌های ماندگاری همچون "بینوانان"، "ایکارو"، "کلبه عمو تام"، "مسخ"و...، ساخت دو فیلم سینمایی و نگارش فیلمنامه "دونده"، کارگردانی و اجرای اپراهای عروسکی "مولوی"، "حافظ،" "رستم و سهراب"، "عاشورا"، "لیلی و مجنون" و...، و تالیف بیش از 20 کتاب در حوزه نمایش اشاره کرد.

به بهانه سالروز تولد این هنرمند که جمعه 64 ساله شد، گفت‌وگویی با او در دفتر هنرآنلاین انجام دادیم. آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگوی ما این هنرمند سرشناس و نام آشنای کشورمان است.

پنجاه سال کار حضور مستمر در عرصه تئاتر و داشتن کارنامه‌ای پربار بهروز غریب‌پور را به چهره‌ای در این عرصه تبدیل کرده... در آستانه 64 سالگی آیا آرزو یا کاری هست که هنوز نتوانسته باشید آنطور که دل‌تان می‌خواهد به آن جامه عمل بپوشانید؟

من از روی عادت بر اساس واقعیت‌ها عمل می‌کنم و از زمانی‌که خودم را می‌شناسم اساسا رویاپردازی نکردم و سعی کردم آرزوها و رویاهایم بر اساس توانایی‌های خودم و شرایط پیرامونم نقش بگیرد. بنابراین الان هم اگر آرزویی داشته باشم و آرزویی بکنم دقیقا بر اساس پشتوانه 50 سال تجربه‌ام در تئاتر است. بنابراین طبیعی است که دوست دارم اتفاقات ارزشمندتر و موثرتری در زندگی هنری‌ام ‌رخ بدهد، ولی خدارا شکر می‌کنم که آنچه که خواستم تا به امروز انجام دادم. البته طبیعی‌ است در مواردی دست و پایم بسته بوده، مثلا زمانی‌ که به عنوان کارگردان وارد سینما شدم، واقعا با دست خالی و در شرایطی سخت که مطلقا ایده‌آل نبود، دو فیلم را کارگردانی کردم. در واقع اگر به عنوان آرزو بخواهم بگویم که دوست دارم کاری انجام بدهم آن کارگردانی یک فیلم سینمایی (البته با شرایط ایده‌آل و در حد آرزوهای خودم) است. ولی این مسئله آنگونه نیست که الان دغدغه‌ام باشد و اگر این اتفاق نیفتد خلایی در زندگی‌ام رخ بدهد. چراکه همواره سعی کرده‌ام وقتی به یک نقطه‌ای می‌رسم که آن نقطه امکان تعمیق و بسط دارد دیگر کمتر وارد حوزه‌های دیگر می‌شوم تا آن را به ثمر برسانم. به همین خاطر هم بعد از نمایش "کلبه عمو تام" دیگر کارگردانی تئاتر نکردم و دلیل آن هم این بود که در حوزه اُپرای ملی و اُپرای عروسکی به نقاط کلیدی و ارزشمندی رسیده بودم و کوشش‌ام این بود که حتی برای تحقق این آرزویی که گفتم تلاش نکنم. چون می‌دانستم اگر تلاشی برای این آرزو بکنم، عملا آنچه که در حوزه اُپرای عروسکی و ملی به آن رسیدم در سایه قرار می‌گیرد. نهایتا تا به امروز اگر رویایی در سر داشتم و وقتم را به آن اختصاص دادم، تلاش کردم در حد بضاعت هنری و توانایی‌هایم آن را بدهم.

در واقع بین کارگردانی سینما و پرداختن به اپُرای ملی و اُپرای عروسکی به نوعی اهم فی‌الاهم کردید؟

بله. به خاطر اینکه من فکر کردم که به سینمای کودک در دنیا به خصوص در هالیوود بسیار به آن بهاء داده می‌شود و روز به روز هم بر قابلیت‌های آن افزوده می‌شود، اما ما در ایران وارد ژانری از سینمای کودک شدیم که بیشتر درباره‌ کودک است و دوست داشتم  کاری را عرضه کنم که این خلا را پر کند. حتی فیلمنامه نمایشنامه "دد و جانور" را بر همین اساس نوشتم تا بلکه هم جذابیت‌های سینمای کودک و انیمشین و تلفیق این دو را به نمایش بگذارم و هم آنچه که یه عنوان سینمای کودک در ایران جا افتاده به نحوی تغییر مسیر بدهد. البته هنوزم دیر نیست و امیدوارم روزی بتوانم آن را انجامم بدهم چون حداقل 50درصد آن انجام شده و فیلمنامه‌اش چاپ شده است.

پس عملی شدن آن مستلزم به سرانجام رسیدن یا به جریان تبدیل شدن اُپرای ملی و عروسکی است. هر چند  مسئله اُپرای امروز به یک جیران تبدیل شده اما هنوز محوریت شما در حرکت آن تاثیر بسزایی دارد و به شکلی نرسیده که بتوانید ادامه حرکت این جریان را به دست کسانی بسپارید که بتوانند آن را به درستی ادامه بدهند.

اتفاقا راجع به این مسئله می‌خواهم این نکته را بگویم که هیچ هنرمندی وظیفه ندارد که در حین خلق و تالیف یک پدیده دائما به این فکر کند که کار و شیوه‌ او را دیگران هم مایل باشند که ادامه بدهند. من باید اول آن را به یک مانیفست تبدیل کنم، بعد این مانیفست ممکن است که نه امروز بلکه در آینده جواب خودش را بگیرد. من الان دغدغه این را ندارم که آیا دیگران این کار را می‌کنند یا نمی‌کنند، چون اصلا این جریان فقط متعلق به کشور ما نیست و این تالیفی است که من در دنیای عروسکی جهان انجام دادم. بنابراین باید علاقه‌مندان به این شیوه و این نوع کار و این ژانر موسیقایی نمایشی پیدا بشوند. به‌ عبارتی دیگر وقتی من می‌گویم به یک جریان تبدیل شده معنی آن این است که امروز به عنوان یک پدیده شناخته شده است. مخاطب خودش را دارد، چارچوب‌های زیبایی‌شناسی خودش را دارد و بر روی این اصل تا اینجا آمده اما آیا اینکه چهار، گنج کارگردان دیگری هم هستند که این کار را بکنند آن یک داستان دیگری است. ضمن اینکه در اروپا هم اگر نگاه بکنید می‌بینید که هیچ وقت افرادی مثل جوزپه وردی و واگنر و امثالهم هیچ وقت نگفتند که ما اول باید یکسری پیرو و علاقه‌مند پیدا بکنیم آنها شیوه من را ادامه بدهند. شما یک مسئله‌ای را که ذهنیت شما است به نمایش می‌گذارید مطلوب اگر شد ممکن است پنجاه سال دیگر ادامه پیدا بکند.

یکی از سوال‌هایی که شاید خیلی‌ها بخواهند بدانند این است که شما واقعا چگونه به همه این کارها می‌رسید؟

ببینید من یا یک کاری را نمی‌پذیرم یا اگر پذیرفتم آن را با تمام وجود انجام می‌دهم. در واقع وقتی یک کاری را می‌پذیرم آن کار از مدت‌ها قبل در زهن من شکل گرفته بوده. راستش بعضی چیزها در سرنوشت یک فرد خیلی تعیین کننده است، من حتی در بیوگرافی‌ام که به طور کامل روی سایتم هست این را ذکر کردم ولی الان بیشتر راجع به آن صحبت می‌کنم. یادم می‌آید وقتی که من کلاس اول دبستان رفتم مثل هر بچه دیگری از مدرسه وحشت داشتم و به خاطر دارم که پدرم دست من را گرفته بود که به دبستانی ببرد که مدیر شاخص و قدری داشت و اتفاقا از بستگان ما بود ولی در زمان مدیریت انگار کسی فامیل او نبود و کسی از این امتیاز برخوردار نبود.

در همان عوالم کودکی این کاملا قابل احساس بود. وقتی پدرم دست من را در مدرسه رها کرد و برگشت، من هم به دنبال او راه افتادم تا اینکه پدرم به گفتند که تو باید اینجا در مدرسه بمانی و من هم ماندم در حالیکه آن هراس در من باقی ماند. همان شب من خوابی دیدم. خوبا دیدم در همان کلاسی درسی که من با هراس و ترس آن روز را سپری کردم شیخ محمد مولانا (پدربزرگ مادری‌ام) که شنیده بودم قد بلند و صورت نورانی دارد در همان کلاس با آرامش به سمت من آمد و یک تسبیحی را به دست من دادند و گفتند که این را بگیر و تو موفق می‌شوی. بعد فردا صبح وقتی این خواب را برای مادر و مادربزرگم تعریف کردم آنها متوجه شدند که تمام نشانه‌هایی که من درباره پدربزرگم می‌دهم صحیح است.

از طرفی دیگر یکی از امتیازاتی که برای رسیدن به درجه فتوا در علمای اهل تسنن هست اینست که شما باید دوازده علم باشید، یعنی بر فقه، ریاضی، فلسفه، نجوم و نظایر این تسلط داشته باشی. و من از این خواب چنین تصوری پیدا کردم که اگر شیخ محمدمولانا در خواب به من گفته که تو موفق می‌شوی پس من باید دوازده علم بشوم. البته قطعا این ذهنیت در ابتدا خام بود ولی به کررات بعد وقنی مرور کردم دیدم که من به همان سمت می‌روم که در هر کدام از ابعاد مختلف زندگی‌ام در نقطه‌ای قرار بگیرم که قدرت صدور فتوا داشته باشم. ولی هرگز به معنای الگو کسی را، الگوی خودم قرار ندادم بلکه بیشتر می‌رفتم به سمت اینکه ببینم چه کسی با چه بیوگرافی موفق شد. به همین دلیل هم خیلی به بیوگرافی علاقه‌مندم و وقتی زندگی شخصیتی اعم از اینکه عالم باشد یا هنرمند یا هر چیز دیگری را پیگیری می‌کنم می‌خواهم ببینم که چقدر نسبت به آن چیزی که می‌گفته متعهد بوده و چونه به تعهدش عمل می‌کرده است. در واقع می‌توانم بگویم که به صورت خیلی وسیع و بسیطی من در زندگی‌ام تحت تاثیر هر کسی قرار گرفتم که در زندگی گام بلند برداشته و متناسب آن خودش را آماده کرده است.

بنابراین خیلی زیاد نمی خوابم، خیلی زیاد کار می‌کنم، مهمانی به ندرت می‌روم، یادم نمی‌آید که مگر اینکه منتظر کسی بودم باشم در ایران یا اروپا کافی شاپی رفته باشم، یادم نمی‌آید که وقتم را تلف کرده باشم یا بدون انگیزه جایی قدم زده باشم، تا به حال بدقولی نکردم، کتاب زیاد می‌خوانم، البته لذت هم می‌برم و این به معنی آن نیست که حالا برای خودم زندگی را خیلی دشوار کرده باشم. در نتیجه تمام اینها به مرور تبدیل به صفات یک آدم می‌شود و در هر کاری این صفات می‌تواند خودش را نمایان کند. حالا در تبدیل کشتارگاه به فرهنگسرا باشد یا تبدیل کردن پادگان به خانه هنرمندان باشد یا در به روی آوردن کاری باشد، فرقی نمی‌کند.

در مجموع می‌توانم بگویم که من انسان متعهدی هستم در نوشتن، در مدیریت، در رفاقت، در زندگی شخصی‌ام و در همه چیز آن چیزی که برایم ارزشمند است اینست که به خودم و به دیگران دروغ نگویم. آن چیزی که می‌نویسم به قول شما ممکن است بالا و پایین باشد ولی تا به حال نشده اثری را روی صحنه ببرم یا بنویسم که باری به هر جهت باشد و با تمام عشق و انرژی کار نکرده باشم. حتی کارهایی را که مجدد اجرا می‌کنیم برای من مثل اجرای اول است و من همان قدر انرژی می‌گذارم.

یکی از نکاتی که به نظر درباره بسیاری از چهره‌های موفق به خصوص در میان هم نسلان شما وجود دارد اینست که عموما خانواده‌یشان جزو خانواده‌هایی بودند که هم از نظر فرهنگی و هم از نظر رفاه جزو سطح بالای جامعه بودند، قبول دارید که خانواده شما تاثیر زیادی در شکل گیری و موفقیت‌هایتان داشته است؟

این را نمی‌پذیرم که فقط تاثیر خانواده بوده است.

نه به این معنی، در واقع منظورم این است که قبول دارید که عموم افراد موفق به ویژه در بین همنسلان شما، خانواده‌هایشان در زمان خود از سطح بالاتری هم از لحاظ آگاهی اجتماعی و سواد و هم از نظر مالی برخوردار بودند.

ببینید، سنندج به نظر من یک شهر عجیبی بود. چون در آن زمان بعید می‌دانم خانواده‌ای بود که، صرفه نظر از اینکه دستش به دهانش برسد یا نرسد، تمایل نداشته باشند بچه‌هایشان درس بخوانند. به همین دلیل نمی‌توانم بپذیرم که حتما فقط همین بوده است. من دوستی داشتم که پدرش وکیل بود و خانواده متمولی داشت و همه فکر می‌کردند که او یکی از افراد شاخص آینده کردستان خواهد شد، اما واقعا من تاسف می‌خورم وقتی می‌بینم که او در سن پایین با یک خانمی ازدواج کرد، بعد معتاد شد و الان هم به جای دانشگاه یک قهوه خانه سر جاده دارد. یا یک مثال دیگر اینکه مثلا سطح سواد و موقعیت اجتماعی عموی من خیلی بالاتر از پدر من بود. در آن زمان ویولن می‌زد، نقاشی می‌کشید، معاون فرهنگ و هنر استان کردستان بود و همه اینها یک سر و گردن از پدر من بالاتر بود اما بین بچه هایش جز یکی که تحصیلات عالی داشت بقیه هیچ کدام تحصیلاتشان را ادامه ندادند. یا مثلا در همان زمان هم که بچه ها از کوچکترین فرصتی استفاده می‌کردند که بروند سراغ بازی های معمول من در آن زمان بچه های فامیل را جمع می‌کردم و برایشان نمایش عروسکی بازی می‌کردم. بنابراین یک چیزی هست به نام قابلیت ذاتی فرد و یک چیز دیگری هم هست به نام شرایط پیرامون. ولی با این حساب من مشخصا به تقدیر خیلی اعتقاد دارم. در واقع من از بچگی آدم غیرمتعارفی بودم یعنی زمانی که همه فکر می‌کردند که باید پزشک یا مهندس بشوند من مطمئن بودم که می‌خواهم نمایش بخوانم.

یکی دیگر از مواردی که واقعا دوست دارم بدانم اینست که کردستان بنابه دلائل مختلف همیشه آبستن حوادث سیاسی بوده و گروه‌های مختلف سیاسی چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب در کردستان فعال بودند. ولی شما همیشه با اینکه انتقاد هم به مسائل اجتماعی داشتید اما هیچ وقت جذب طیف‌های سیاسی نشدید که این کار برای کسی که در فضایی مثل کردستان بزرگ بشود کار آسانی هم نیست. چگونه به عنوان یک هنرمند از خودتان در برابر جریان‌های سیاسی محافظت کردید؟

ببییند من موقعی که وارد تئاتر شدم خیلی استعداد بازیگری کمیک داشتم و در آن زمان هم کمدی از نظر ما همین کارهای کمیک لاله زاری بود که با گروهی که داشتیم با نام "سه کشمش" نمایش اجرا می‌کردیم. یک روز کلاس ششم دبستان دیدم چند تا از بچه‌ها گوشه‌ای کنار هم نشستند و با هم پچ پچ می‌کنند و درباره کسی صحبت می‌کنند به نام ملامصطفی بارزانی. بعد من کمی گوش دادم دیدم اصلا هیچ انگیزه‌ای برای بیشتر آشنا شدن با بقیه ماجرا ندارم. دوباره بعد از آن در مدرسه دانش‌آموزی داشتیم به نام بهروز روزبهانی که او گرایش چپ داشت و کلاس دوازدهم که بود مقاله‌ای نوشته بود که دست به دست می‌گشت. ضمنا خیلی هم از بالا به همه نگاه می‌کرد و تجسم این گفته برشت بود که "آنکس که می‌خندند هنوز خبر هولناک را نشنیده و پیشانی صاف نشانه بی‌خبری است".

یک روز این بهروز روزبهانی در خیابان جلوی من سبز شد و به من گفت تو خیلی استعداد داری چرا این نمایش‌های سطحی را بازی می‌کنی؟ که من گفتم مگر تو نمایشنامه دیگری داری. به من گفت شب بیا خانه حسن اسدی که او نیز در آن زمان گرایش چپی خام داشت، آنجا صحبت می‌کنیم. آن شب رفتم به خانه سعید اسدی و دیدم آنجا صحبت از تئاتر اجتماعی می‌کنند و حرف‌هایی که در ظاهرا جذاب هم بود. خلاصه آن شب به من کتاب جامعه‌شناسی آریان‌پور و مجله نگاه نو (که در آن زمان با گرایش چپ منتشر می‌شد) و در آن دو نمایشنامه "ژنده پوشان انقلابی" و "برمی‌گردیم گل نرگس بچینیم" بود را به من دادند و گفتند اینها زود بخوان تا متوجه جریان بشوی. من هم شروع کردم به خواندن مقدمه جامعه‌شناسی آریان‌پور، و با توجه به اینکه در خواندن خیلی کند هستم و تا نفهمم از آن عبور نمی‌کنم، فردای آن روز به من گفتند که کتاب را خواندی گفتم نه مکر می‌شود که یک شبه آنها را خواند. گفتند پس زودتر بخوانی بهتره. دوباره دو روز بعد به من گفت آن کتاب چی شد؟ من گفتم که برای خواندن این کتاب آم باید یک سال زمان بگذارد که گفت نه باید کتاب را برگردانیم پس تو حداقل مقدمه‌اش را بخوان. من رفتم دیدم اصلا مقدمه‌اش را هم نمی‌شود به این سرعت خواند به همین خاطر رفتم به آنها گفتم که من اینکاره نیستم. بنابراین اصلا تن ندادم. روحیه ام از اول پرچم داریبود و مطلقا طرفدار و پیرو نبودم.

یادم می‌آید یک زمان روزنامه کیهان درباره من نوشته بود بهروز غریب‌پور سابقه توده‌ای دارد رفتم آنجا به گفتم شما باید کاراکترشناسی بدانید. آدمی به نام بهروز غریب‌پور با این ویژگی‌ها می‌تواند عضو ساده حزب توده باشد؟ من اگر عضو حزب توده بودم الان در کمیته مرکزی یا شاید دبیرکل بود. یا حتی به نقل از کسی شنیدم که از انور خامه‌ای پرسیده بودند که بهروز غریب‌پور توده‌ای هست؟ گفته بود متاسفانه نه.

حتی من در سال 1358 به یکی از هنرمندان گفتم که این احزاب هستند که باید تلاش کنند و بگویند که این هنرمند گرایش حزب ما را دارد نه اینکه یک هنرمند دنبال یک حزب باشد. بنابراین در آن آشوبی که در کردستان وجود داشت هرگز جذب نشدم، در دانشگاه هم همین‌طور و الان هم هر کسی که احساس می‌کنم از اعتدال خارج شده برای من اصلا کوچک‌ترین جذابیتی ندارد. از موقعی هم که خودم را می‌شناختم همین بودم که گرایش‌های اجتماعی داشتم، اما هرگز گرایش سیاسی نداشتم. حتی الان هم اگر دقت کرده باشید خیلی از هنرمندان کرد به کردستان عراق رفتند و با اینکه من بارها دعوت شدم، اما تا حالا نرفتم. تکلیف خودم را هم با ایران روشن کردم و عاشق ایران بوده و هستم.

- در کارنامه هنری شما اثار ماندگاری متعددی هست که می‌توان از انها نام برد و ساعت‌ها راجع به انها صحبت کرد، اما یکی از آثاری که شاید تاکنون کمتر راجع به آن صحبت شده فیلم "دونده" و چگونگی نوشتن این فیلمنامه بوده. دوست دارم درباره روند نگارش فیلمنامه "دونده" توضیح بدهید.

راستش اوائل انقلاب وقتی من به ایران برگشتم تمام تلاشم این بود کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان که به هر حال محلی بود که در آن زندگی و کار کردم از این حالت سردرگم دربیاید و نوعی تولید کند که برای کودکان مفید باشد. حتی یادم می‌آید که روزی با عباس کیارستمی که بحث می‌کریدم به این نتیجه رسیدیم که باید به دنبال تولید فیلم مفید باشیم. برای اینکه کودکان و نوجوانان نیاز به فیلم مفید دارند و حالا این فیلم مفید می‌تواند آموزشی داستانی یا... باشد. در شورای تولید تا مدتی ما سناریوها و کتاب‌های مختلف به ما پیشنهاد می‌شد که غالبا آثار متوسط و سطحی بودند.

من یک روز به اعتراض به شورای تولید که من بودم، دکتر حجت، مهدی غلامرضا امامی، ابراهیم فروزش، عباس کیارستمی، مهدی ارگانی، علیرضا زرین، محمدعلی نجفی و چند نفر دیگر چرا نمی‌آییم به شیوه معمول رایج و جا افتاده دنیا عمل کنیم و سراغ کارگردانانی برویم که نشان دادند آثاری که تولید کردند که آثار قابل قبولی بوده نه اینکه بنشینیم تا افراد متوسط به ما رجوع کنند و ما هم کارشان را رد کنیم بعد هم جوی به وجود می‌آید که بگویند ما سانسورچی هستیم.

در این دوران آقای امیر نادری بعد از اینکه شنید ما دنبال افرا حرفه‌ای هستیم سناریو اولیه "دونده" را که در تلویزیون رد شده بود دو بار به کانون پیشنهاد کردند که در کانون هم رد شد. و همه گفتند ضعیف است ولی معمول بود که آقای نادری در ذهن‌اش به تصاویر فکر کردند. من هم از مخالفان جدی این فیلمنامه بودم. ولی در آخرین باری که ایشان ارائه دادند من به حاضرین گفتم که ایراد این فیلمنامه این موارد است و آنها را نوشتم و گفتم به آقای نادری بگویید که این فیلم می‌تواند به شکل بسیار مطلوب‌تری در بیاید و اگر این حالت مطلوب پیدا کند آنوقت قابل استفاده خواهد بود.

من در آن زمان مدیر مرکز تئاتر عروسکی بودم و آقای امیر نادری هم تحت تاثیر فضای موجود بدون شناخت از همه ما می‌گفتند این شورای سانسور است. خلاصه یک روز آمدند و گفتند این مواردی که نوشتید را من قبول دارم پس شما بیا خودت این را بنویس چون در شورا هم هستی تایید می‌شود. من به ایشان گفتم که اشتباه بزرگ شما این است چون اگر اثری از بهروز غریب‌پور در شورا تایید بشود که نقاط نظری وجود داشته باشد که من بپذیرم واقعا به دقت نگاه شده و ضغف‌هایش آشکار شده آن اثر تولید نمی‌شود. و گفتم من اگر قرار باشد این فیلنامه را بنویسم این متن دگرگون می‌شود، ضمن اینکه من باید به شما بگویم که از فیلم "سازدهنی" شما متنفر هستم. دلیل هم این بود و گفتم که شما اثری درست کردید برای ارضای خاطر عقده‌ای های جامعه که اختلاف طبقاتی را از طریق این داستان بگویی و آنها هم برایتان دست بزنند. در حالیکه اگر ما نفاق و دشمنی را در کودکان که مخاطبان شما هستند بیشتر بکینم یک جامعه بیمار و عقده ای تحویل می‌دهیم و البته خیلی دراین باره بحث کردیم.

نهایتا ایشان اصرار کرد که من فیلمنامه را بنویسم. من به ایشان گفتم که شما اعلام بکیند که می‌خواهید بهروز غریب‌پور فیلمنامه را بنویسد. من هم مادامی که فیلمنامه را تحویل می‌دهم از شورا استعفا می‌دهم. بعد از این جلسات من و امیر نادری شروع شد. اولین ایراد من به این فیلمنامه این بود که اصلا مدرسه رفتن مهم نیست. چون این علم نیست، و چنین آدم‌هایی این آینده یک کشور را تعیین نمی‌توانند بکنند بلکه کسانی می‌توانند تعیین کنند که سخت کوش باشند. بنابراین اجازه بده تا من یک سکانس را بنویسم اگر قبول کردی بقیه را می‌نویسم. آن سکانسی که امیرو به یخ می‌رسد و اینها و خیلی معروف شده من اینگونه تعبیر کردم که دونده یعنی کی؟ دونده کسی است که یا با اشخاص یا با نیروهایی در رقابت است و باید تمام نفس و انرژی اش را بگذارد که به ان برسد.

بنابراین سکانسی با عنوان "سمفونی الفبا" را نوشتم که چطور امیرو با قطار و هوایما و دوستانش و... مسابقه می‌گذارد و دائما این تکرار بکند تا این الفبا برایش تبدیل بشود به الفبای توانمندی و ارتفای ذهنیت و کوشش برای رسیدن که امیر نادری من را بغل کرد و کلی خوشحال بود و گفت که بنویس. بنابراین من چهار جهت اصلی یعنی دوچرخه، ماشینف کشتی و هواپیما را که زایده دانش هستند را تعریف کردم و امیرو نباید برود مدرسه که اسم خودش را بنویسد. امیرو باید برود که با دانش جهان را تغییر بدهد. حتی من سکانسی را که امیرو خودش را کنار ساحل آماده رفتن به مدرسه می‌کند گذاشتم "غسل تعمید آموزش" که برای مدرسه رفتن باید پاک و منزه باشی. بعد که "دونده" را نوشتم آمدم در شورا و همه خوانده بودند و همه هم خوششان آمده بود. البته همه می‌گفتند که این ذهنیت بهروز غریب‌پور است و نه ذهنیت امیر نادری و این در اجرا به مشکل می‌خورد چون او تصورش اینست که حالا فیلمنامه‌اش تصویب شده و هر جور که شد می‌سازد. به همین خاطر من کنار فیلمنامه این جمله را نوشتم "مشروط به اینکه این فیلمنامه نعل به نعل آنچه که من نوشتم تبدیل به فیلم بشود، با توجه به تمام احترامی که برای آقای نادری قائلم، قطعا دروازه های فستیوال های جهان به روی آثار ما گشورده خواهد شد."

به اعتبار این و تضمینی که از آقای نادری گرفتند فیلم ساخته شد اما "دونده" در مونتاژ توسط بعضی از دوستان صحنه‌ها پس و پیش شد که من موافق نبودم. نهایتا چیزی که من نوشته بودم در مونتاژ سرنوشت دیگری پیدا کرد. نهایتا هم آقای نادری وقتی که به قولی خرشان از پل گذشت، همه چیز را حتی دستمزد من را فراموش کرد. وقتی فیلم را دیدم به آقای زرین گفتم که من می‌روم جلوی سینما می‌ایستم و اعتراض می‌کنم و شروع به ابراز عقیده می‌کنم و می‌گویم که آقای نادری خلاف تعهدش عمل کرده است. اما آن زمان طبیعی است که حرف آقای نادری به خاطر سن و سال‌ و تجربه‌شان و شهرتشان بیشتر تاثیر داشت.

حتی وقتی اعتراضم را به شاگرد سابقم هوشنگ گلمکانی گفتم که این را در مجله فیلم چاپ کن با اکراه اجازه داد که چهار خط بنویسم که آنچه شما را می‌بیندی فیلمنامه من نیست و اصرار کردم که باید فیلمنامه من منتشر شود. آقای نادری تا زمانی که "آب باد خاک" را نساخته بود اعمال نظر می‌کرد که فیلمنامه چاپ نشود و بعد هم از ایران رفتند و داستان را آن طور که می‌خواستند تعریف کردند. بعد از اینکه ایشان رفتند کانون به من گفت الان می‌توانیم فیلمنامه را منتشر بکینم. و من به احترام اینکه پیشنهاد‌دهنده اصلی این کار امیر نادری بوده گفتم حالا که او نیست اما خدایش که هست بنابراین نوشتم فیلمنامه نوشته امیر نادری و بهروز غریب‌پور، در حالیکه فیلمنامه برای من بود ولی من احترام ایشان را دعایت کردم. در واقع امروز می‌فهمیم که فیلمنامه‌‌ها و نمایشنامه‌هایمان ضعیف است ولی آن روز فکر می‌کردند که هر قصه ای را کارگردان اگر بلد باشد می‌تواند خوب از آب دربیاورد. و امروز حتی به خود آقا امیر نادری که در آمریکا هنوز فیلم می‌سازند ثابت شد که فیلمنامه‌هایشان ضعیف هستند برای اینکه نویسنده نیست برای اینکه ادبیات نمایشی را نمی شناسد ولی تصویر را می‌شناسد. اینگونه شد که من در سایه ماندم و مهم هم نیست برای اینکه در کارنامه من وجود دارد. ولی اصالتا و حقیقتا فیلمنامه "دونده" نوشته من است.

برگردیم به امروز، قصد ندارید در ادامه رپرتوار اپرای‌ها عروسکی، از کارهای صحنه‌ای‌تان نیز اثری را مجددا اجرا کنید؟

اتفاقا اخیرا سیاوش چراغی پور و محمد حاتمی آمده بودند و می‌گفتند که بیایید دوباره این کارو را کار کنیم یا خیلی ها می‌گویند "بینوایان" را دوباره اجرا کن، ولی این همان مسئله ای است که ابتدا گفتم درباره تمرکز روی کار. ببینید من الان روز اپرای ملی و اپرای عروسکی چنان ذهنم متمرکز است که دنبال هیچ کار دیگری نیستم. ضمن اینکه درباره رپرتوار باید این نکته را بگویم که من شیوه رپرتوار را شیوه نجات دهنده تئاتر ایران می‌دانم و دلایل مختلفی هم برای آن دارم.

ببینید ما از نداشتن بودجه فریادمان به هواست که بودجه کم داریم. در حالی که تصور کنید ما در سال چند نمایش را روی صحنه می‌بریم که نهایتا 30 اجرا دارند؟ یعنی ما می‌آییم اثری را تولید می‌کنیم که بخش قابل توجهی از هزینه آن از بین می‌رود. من محاسبه سرانگشتی کردم چیزی حدود یک میلیارد تومان در سال دور می‌ریزیم یعنی بعد از انقلاب چیزی حدود 35 میلیارد تومان از بودجه تئاتر را ما سوزاندیم. چون آرشیو نداریم و تازه اگر آرشیوی هم داشته باشیم این نمایش‌ها، نمایش‌های ژورنالیستی هستند به درد روز می‌خورد. نکته بعدی اینست که در تولید آثار به ذائقه محدود روز توجه می‌کنیم و به آثار ماندگار فکر نمی‌کنیم، اما وقتی شما رپرتوار را انتخاب می‌کنید یعنی اینکه من جرات این را دارم که اثری تولید کنم حتی سالیان بعد هم قابل اجرا باشد. این از نظر حفظ ارزش افزوده، حفظ سرمایه حفظ نیروی انسانی و همه اینها رپرتوار یک ستبقه دیرینه دارد و همه هم انجام دادند.

رپرتوار اساسا نتیجه هزاران سال تجربه بشری در تئاتر است. تفاوت سینما با موسیقی و تئاتر در اینست که تئاتر هنر مستقر است. یعنی نیاز به جایگاه دارد که مطلقا یک گروه و یک تماشاخانه نیاز به ارائه کیفتی از کار دارد که مخاطب‌سازی کند و در رپرتوار همه اینها تامین می‌شود. پس اگر امروز در تئاتر شهر یک اثر از ایبسن، فردا اثری از شکسپیر، پس فردا اثری از یوسنکو اجرا کنید، علاه بر اینکه سرمایه را هدر دادید، مخاطب سازی هم نکردید. نکته بعدی اینکه یک تماشاخانه مخاطبان خودش را به مرور زمان پیدا می‌کند و در واقع الان تنها گروهی که به معنای واقعی کارهایش را رپرتوار می‌کتد گروه تئاتر آران استو البته مدتی است که گروه های دیگر هم به فکر رپرتوار افتادند.

اتفاقا می‌خواستم نظر شما را درباره این بازتولیدها بپرسم که این بازتولیدها هم رپرتوار محسوب می‌شود یا شکلی از رپرتوار هستند؟

اینها شکلی از رپرتوار هستند ولی گروه‌ها لزوما باید به این سمت بروند که مسقر بشوند و از این حالت جابه‌جایی دربیایند. ببینید رپرتوار مانند کتابی است که به خاطر فروش تمام نسخه‌هایش تجدید چاپ می‌شود. چه اشکالی دارد که کتابی که صدا هزار فروش دارد تجدید چاپ نشود. البته تا وقتی در مدیرت تئاتر ما ساماندهی دقیقی صورت نگیرد همین آشفته بازاری می‌شود که امروز هست و در این آشفته بازار است که یکسری سوءاستفاده چی هم هستند که دائما بگویند به ما اجرا نمی‌دهند و چرا آقای رحمانیان چهارتا نمایش باید اجرا کند. در حالی‌که آقای رحمانیان اگر بتواند مخاطب داشته باشد و سالن داشته باشد سالی چهل تا نمایش اجرا کند، مگر چه اشکالی دارد. این نغمه‌ها بیشتر از طرف شکست خوردگان تئاتر سرداده می‌شود.

حرف آخر بهروز غریب‌پور در سالروز تولدش؟

من خیلی وقت‌ها از اینکه به درستی درک نشدم مایوس می‌شوم. زمانی‌که از کانون به شهرداری پیوستم واقعا انرژی در خودم احساس می‌کردم که نمی‌توانستم آن را در کانون به کار بگیرم. اولین باری که آقای کیارستمی از فرهنگسرای بهمن دیدن کردند ایشان به من گفتند که من الان می‌فهمم که آن عصبانیت‌های شما چه دلیلی داشت، چون یک نهنگ را در ظرف ماهی گذاشته بودند یا مثلا حرف‌هایی که می‌زدند و خیلی‌ها تصور می‌کردند که من توده‌ای هستم و می‌خواهم نفوذ کنم و وزیر و وکیل بشوم. عملا این آن بخش از قضاوت عمومی که حتی بعضا آگاهانه و برای ترور شخصیت من انجام شده همواره آزارم می‌داده و می‌دهد. در واقع همه داوری‌ها که درباره من صورت گرفته سطحی بوده حتی اخیرا کسی به نظرم آگاهانه و با یک ماموریت خاصی همیشه در خیلی جاها حضور پیدا می‌کند و حرف می‌زند گفته بود که یک سالن را به یک نفر داده‌اند. اولا به من ندادند به 50 نفر دادند ولی اگر همان شخص بیاید تعهد بدهد همان آثاری را که من تولید می‌کنم با همان مخاطب را به این سالن می‌آورد من سالن را به ایشان و هر کس دیگر که مخالف تحویل می‌دهم. ولی یادشان باشد که من تالار فردوسی را تحویل نگرفتم، من تالار فردوسی را ساختم و دیناری هم بابت آن نگرفتم. بنابراین جر اینکه مایه تاسف است که من مورد داوری‌های ناعادلانه قرار گرفتم من از زندگی‌ام تاسفی ندارم و خدا را شاکرم که فرصت‌هایی را پیش روی من گذاشته تا بتوانم ظرفیت‌های خودم را نشان بدهم.