چارسو پرس: «حبیب» سربازی شلخته است که خواب دیده پدرش از او خواسته میله تخت را بگیرد و رها نکند وگرنه دنیا نابود میشود! حالا بیرون پادگان شلوغ است و مردم دیوار پشتی را تخریب کردهاند، بسیاری از سربازها به دلیل تعطیلات به مرخصی رفتهاند و در این شرایط «حبیب» سفت و سخت چسبیده به تخت و رها نمیشود. در این وانفسا، یک زن وارد پادگان شده و همه چیز را بههم ریخته است. «شوخی»، چنین قصهای را به زبان طنز روایت میکند. نمایش خوشساختی به نویسندگی و کارگردانی محمد عبدالوند كه این روزها در سالن اصلی تالار مولوی روی صحنه میرود؛ با بازی امین دهقانی، میلاد مرادی، علی میری، سارینا ترقی و امید سعیدی که آهنگسازی این اجرا را نیز برعهده دارد. به بهانه اجراي «شوخی» با محمد عبدالوند درباره اين نمايش گفتوگو كرديم.
ایده اولیه چگونه شکل گرفت و در پروسه تمرینات چه تغییراتی داشت؟
پویا چوداريان طرح کار را به من داد؛ او یک شب برایم تعریف کرد که در سربازی در پادگان خواب دیده بود که پدرش گفته میله تخت را سفت بگیرد وگرنه دنیا تمام میشود و به سختی این سرباز را از تخت جدا کردند. من این ایده را بسط دادم و بعد متوجه شدم که این موضوع به تنهایی نمیتواند به روند داستان کمک کند و تصمیم گرفتم یک زن را وارد ماجرا کنم. متن در طول تمرینات تغییرات زیادی داشت؛ به شکلی که ما چهار پایانبندی مختلف برای کار درنظر گرفتیم تا سرانجام به چیزی که امروز روی صحنه میبینید، رسیدیم.
بازیگرها خیلی خوب کاراکترها را میشناختند و در واقع میتوان گفت خیلی به نقش خود آگاه بودند و در آن خوش نشسته بودند. بازیها یکدست بود؛ این یکدست بودن حاصل تمرینات زیاد بود؟
من در مقام کارگردان تنها چیزی که از بازیگران خواستم این بود که روی صحنه خودشان باشند. وقتی بازیگری قرار است نقشی را ایفا کند، باید بتواند از خودش هم چیزی به آن نقش اضافه کند. در اجرایی که در جشنواره هامون داشتیم، خودم نقش «هادی» را بازی میکردم و زمانی که قرار شد میلاد مرادی نقش را برعهده بگیرد از او خواستم که بازیِ من را به طور کامل فراموش کند و خودش باشد. فکر میکنم این یکدست بودن هم نتیجه همین باشد که بازیگران خودشان بودند و کاراکترها را به خوبی شناختند و از خودشان بر آنها افزودند.
در تیم بازیگری تغییراتی هم داشتید؟
تنها بازیگر زن چند بار تغییر کرد كه آنهم به خاطر تداخل زمانی و کرونا و مسائلی از این دست بود. در ابتدا هم سارینا ترقی نقش زن را بازی میکرد که چند بار تغییر کرد و درنهایت هم این نقش به خودش رسید.
اگرچه شاید به این اشاره کنیم که کلیت قصه «شوخی» بود اما میتوان چنین برداشتی داشت که سرباز دچار نوعی از انفعال بود که اتفاقا در انفعالش، فعلیت هم میدید و دلایل مهمی برای این انفعال داشت که آنها را پذیرفته بود یا بهتر بگویم به آنها ایمان داشت. آیا این چیزی شبیه انفعال این روزهای بسیاری از ما نیست؟
جملهای هست که میگوید «اگر میخواهی دنیا را تغییر دهی از رختخوابت شروع کن!» حبیب یک سرباز معتاد است که درسی نخوانده و پیشرفتی در زندگی نداشته؛ در حالی که دوستانش همه درجهدار شدهاند. او هیچ کار مشخصی در زندگی انجام نداده و هرگز آنقدر جدی گرفته نشده که وظیفهای را به او محول کنند؛ حالا خواب دیده که با نگه داشتن میله تخت میتواند دنیا را از نابودی نجات دهد. این وظیفه باعث شده حس مهم بودن کند. همانطور که خیلی از ما احساس می کنیم آدمهای بیهودهای هستیم؛ درحالی که چنین نیست یا بالعکس. سربازها موهایشان بلند است به این دلیل که میخواستم نشان دهم آنها فقط در پادگان نیستند و تختی که روی صحنه است، میتواند هر جای دیگری باشد. همانطور که نیروهای مخالف مثل شخصیت «فرخ» در هر مکانی حضور دارند.
حضور زن به جای آنکه به شکلگیری درام کمک بیشتری کند، رها شد؟ در واقع به نظر نمیرسید حضور زن در پادگان یا مشکلش با همسرش مساله اصلی درام باشد یا حتی سربازی که خود را به تخت وصل کرده بود به خیال اینکه دنیا را نجات میدهد، مساله اصلی شما در متن چه بود؟
مساله اصلی من دستی بود که به تخت متصل شده و بیشتر هم تلاش کردم روی آن مانور بدهم و پایانبندی هم با همین دست تمام شد که درنهایت «هادی» هم یک طرف دیگر میله را گرفته. اگر بخواهیم یک کهنالگو برای حبیب درنظر بگیرم، شاید داستان حضرت ابراهیم را بتوان مثال زد؛ زمانی که به حضرت ابراهیم فرمان داده میشود که «فرزندت را بکش» او با ایمان کامل و بدون چون و چرا عزم این کار را میکند اما در شخصیت «حبیب» اندک شکی هم وجود دارد. او ابتدا شک میکند و به محض رها کردن میله تخت میبیند که زلزله شروع میشود و بعد به ایمان میرسد و به هیچ عنوان حاضر نمیشود میله تخت را رها کند. در این اثر دست و ایمانِ «حبیب» به نجات دنیا مهمترین مساله من بود. موضوع اصلی ما دختری نبود که وارد پادگان شده اما تاثیر او همواره وجود دارد و حتی در انتها نیز که دختر غیبش میزند، «حبیب» با این مساله درگیر میشود که نکند مقصر نبود دختر است؟
دلیل اینکه بازیگر زن از میان تماشاچیان روی صحنه آمد چه بود؟
ما در نمایش دو تا در داریم که یکی پشت کمدهاست و دیگری «دیوار پشتی» است که به واسطه شلوغیهای پشت دیوار تخریب شده و سربازها مشغول پر کردن آن هستند. دیوار پشتی، جایی میان مردم معترض است که ما آن را تماشاچیها در نظر گرفتیم که دختر از آنجا وارد میشود.
درباره حضور امید سعیدی در مقام آهنگساز و خواندش در صحنه آخر میخواهم بپرسم چرا حضورش بیشتر نبود و در واقع نقش او را چطور میتوان در نمایش تعریف کرد؟ آیا میشود آن را یک اتفاق بیرونی تعبیر کرد برای پایانبندی یا خودش نیز در پیش بردن درام نقشی داشت؟
من در ابتدای امر با امید سعیدی صحبت کردم که کار آهنگسازی نمایش را انجام دهد. در اجرای قبلی امید هم میان تماشاگران بود اما بعدتر ایدههایی شکل گرفت که حضور امید روی صحنه بیشتر شد؛ مثل زمانی که کمد میافتد و امید را میبینیم که پشت آن ایستاده. همچنین شخصیتی برایش درنظر گرفتیم که غایب است اما حضور دارد. او در واقع سربازی است که با دیدن دختر در پادگان پا به فرار گذاشته. در ادامه نیز امید سعیدی شعر و موسیقیای به من پیشنهاد داد که در پایان کار آن را روی صحنه میخواند.
این روزها به نظر میرسد مهمترین جریان تئاتری و آن چیزی که بیشتر از دل جامعه بیرون میآید، جریان تئاتر دانشگاهی است. شما این جریان را چطور میبینید؟ نقاط ضعف و قوت آنها بهزعم شما چیست؟
واقعیتی وجود دارد که تئاتر دانشگاهی نترستر و اهل ریسک است و دوست دارد هر چیزی را امتحان کند که البته ممکن هم هست همه آنها به درستی پیش نروند؛ اما این همان چیزی است که پیشکسوتهای ما در تئاتر به سراغش نمیروند. در واقع میتوان گفت تئاتر دانشگاهی دغدغههای بهروزتری دارد. شاید یکی از مهمترین مشکلات تئاتر دانشگاهی، سالن باشد. شما برای اجرا در سالنی مثل مولوی، به خاطر تعدد دانشجویان باید مدتها منتظر بمانید و سالنهای خصوصی هم هزینه بالایی دارند. یک زمانی «تئاتر مستقل» فعالیتهای خوبی میکرد مثل «عصر تجربه» که بچهها میتوانستند آنجا با هزینه کم اجرا داشته باشند. با تعطیل شدن «تئاتر مستقل» بد نیست که یکی از مجموعههای خصوصی مثل «شهرزاد» که مخاطبان خوبی هم دارد، جایش را پر کند. من در پایان میخواهم از «علی مهرانی» تشکر کنم که دراماتوروژ کار بود و در بسیاری بخشهای دیگر مانند بازیگری به ما کمک کرد.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: نوا ذاکری