سی‌ام فروردین، دهمین سالگرد خاموشی سعدی افشار است. ده سال پیش در دی ماه ۱۳۹۱ و دو ماه قبل از رفتن همیشگی او، سلطان سیاه را در خانه‌اش ملاقات می‌کنم.

چارسو پرس: خانه سلطان البته قصر نیست. آپارتمان کوچکی است در خیابان شیخ‌هادی. برای گفت‌وگو با او برای مجله آزما به این آپارتمان می‌روم. همان زمان‌هایی است که خبرگزاری مهر از قول او نوشته توانایی خرید داروهای یک میلیون تومانی‌اش را ندارد و بی پرستار در خانه مانده است تا عزراییل سراغش بیاید؛ جمله‌ای که دلگیرش کرده است.

رضا رضامندی، شاگرد و همکارش روزها به او سر می‌زند و چند ساعتی می‌ماند و یا شب را هم همانجا می‌گذراند. هم اوست که با سعدی افشار هماهنگ می‌کند تا در خانه‌اش گفت‌وگو کنیم. وارد خانه می‌شوم. سلطان سیاه که صحنه را مسخر خودش می‌کرد و بالا و پایین می‌پرید، اینجاست، خوابیده روی تختی در گوشه سالن کوچک خانه. چشم‌هایش را بسته و حضورم بیدارش نمی‌کند. شعر محمود استادمحمد مدام در ذهنم تکرار می‌شود: روی صحنه سرورم سلطان وقتم، صد نگین بی بدل رو تاج و تختم. زندگی‌م رو صحنه‌ها یه پارچه نوره، پرده رو پس نزنین سیاهه بختم.

با رضا رضامندی که حالا دیگر چند سال است، او هم از دنیا رفته، گوشه‌ای روی مبل می‌نشینیم و منتظر می‌شویم تا سعدی افشار بیدار شود، اما او آرام خوابیده است. در آن لحظه انگار درد ندارد. اما رضامندی می‌گوید سعدی افشار شب تا صبح از درد نمی‌تواند بخوابد. اگر قرص‌های مسکن قوی که مصرف می‌کند نباشد تا برای چند ساعت دردش را آرام کند، هیچ آرامشی برای او وجود ندارد. این را انبوه قرص‌هایی که روی پیشخوان آشپزخانه کوچک و بی‌رونقش ریخته تأیید می‌کند. آنچه سعدی افشار را رنج می‌دهد پوکی شدید استخوان است. مردی با ده درصد تراکم استخوان و این یعنی که از این گوشه اتاق به آن گوشه رفتنش یک ماجراجویی پرخطر است. برخورد کوچک‌ترین با دست یا پایش یک حادثه است. شاگردش می‌گوید دکتر آمپول‌هایی برای او تجویز کره که قیمت هر کدامشان یک میلیون تومان است و او باید هر ماه یکی از این آمپول‌ها را تزریق کند. اما از دو ماه پیش که دکتر نسخه‌اش را نوشته تا امروز حتی یکی از آمپول‌هایش را نتوانسته بخرد که حداقل باید هزینه خرید یک سال آن تأمین شود تا بتوان درمان را شروع کرد. رضامندی البته از گلریزان انجمن هنرمندان پیشکسوت در تالار سنگلج هم می‌گوید. حرف‌هایش که تمام می‌شود، نگاه می‌کند به صورت سعدی و صدایش می‌کند: «بابا...بلند شو ...مهمون داری»

منزل سعدی افشارعکاس: حسین پرتوی 

حالا سعدی افشار چشم‌هایش را باز می‌کند، می‌نشیند و به سرعت لبخندی روی صورتش پهن می‌شود. عصایش را از کنار تختش برمی‌دارد و آرام آرام خودش را به مبل می‌رساند و روبه‌رویم می‌نشیند. اردبیهشت همان سال کنار همین مبل زمین خورده و پنج روز بی هوش روی زمین مانده است تا بالاخره امدادگران اورژانس و آتش‌نشانی از پنجره وارد شده‌اند و او را به بیمارستان رسانده‌اند؛ بیمارستانی که البته شرایط خوبی نداشته و حتی می‌خواسته‌اند او را با  همان لباسی که پنج روز با آن در خانه افتاده بوده، بستری کنند تا این که بالاخره سلطان سیاه را به بیمارستان آسیا منتقل می‌کنند.

او حالا آرام روی مبل نشسته است، زیر عکسی از خودش به دیوار با صورت سیاه و لباس قرمز. حرف که می‌زند صدایش همان صدای سیاه است. سال ها با آن صدا صحبت کردن صدایش را کاملا تغییر داده است. شخصیت سیاه دیگر جزئی از وجودش شده است. اصلا خودش شده است. می‌گوید: «دیگر تحرک ندارم. اگر بازی کنم سیاه‌مرده می‌شوم. مردم کارهای قبلی من را دیده‌اند و توقع همان حرکت‌ها و بازی‌ها را دارند...نمی‌شود...نمی‌توانم ...اگر کار نکنم و نبینند بهتر است ...دو سال پیش یک کار توی سنگلج کردم به اسم...» هرچه می‌کند اسم نمایش یادش نمی‌آید. از شاگردش کمک می‌گیرد: «بابا ...اسم کار چی بود؟» رضامندی یاری‌اش می‌کند: «قلنج، کار حسین بابایی»، «آره، به من گفتند می‌خواهند کار را دو باره اجرا کنند. قرار بود صحنه‌های من را فیلم بگیرند و با اجرای صحنه تلفیق کنند. حتی قرار بود اسم کارگردان روی من باشد و حقوقی هم برایم در نظر گرفته بودند، ولی قبول نکردم. چون درست نبود، ترحم بود، دوست نداشتم.»

همان سیاه روی صحنه است، مغرور و آزاد و بیزار از هر بندی. به همان حقوق ماهیانه که می‌گیرد، قانع است و می‌گوید کافی است، اما نمی‌گوید چطور ۴۰۰ هزار تومان کافی است، در شرایطی که تنها پول یکی از آمپول‌هایش یک میلیون تومان است. می‌گوید: «تنها من نیستم که دچار بدبیاری و بیماری شده ام. همه گرفتارند. باید بسازم...باید ممنون هم باشم از هم کسانی که کمکم کرده اند.»

حالش را که می‌پرسم می‌گوید: «پوکی استخوان داشتم...» رضامندی تصحیحش می‌کند: «داری باباجان ...هنوز پوکی استخوان داری.»

می‌گوید: «آره، پوکی استخوان دارم. دو سه ماه پیش یک حال بدی داشتم که اصلا نمی‌توانستم حرکت کنم. این آقای رضامندی من را برد بیمارستان. همه بدنم درد می‌کرد. بعد از ام. آر. آی به من گفتند چهار تا از مهره‌هایت شکسته. دکتر گفت می‌عملت می‌کنم و بعد از عمل می‌توانی بدوی.»

حالا که عمل کرده البته نمی‌دود، اما با عصا و آرام می‌تواند حرکت کند. یادش نمی‌رود که بگوید دکتر پیش از عمل نیمی‌ از هزینه جراحی را بخشیده و از او تشکر می‌کند. این را هم یادش نمی‌رود که دکتر دیگری دو ماه است که منتظرش است تا درمان را شروع کند: «دکتر مرادزاده طبقه هفتم یک ساختمان بود. من را بردند پیشش، آمپول‌هایی بهم داد که هر کدام یک میلیون تومان است. گفت ممکن است باید دوره خوب شوی، ممکن هم هست، مجبور باشی همیشه آمپول بزنی. هنوز که نتوانسته‌ام داروها را تهیه کنم.»

از روزنامه‌هایی که در آن مدت در باره‌اش نوشته‌اند، گله دارد. نه برای این که بد نوشته‌اند یا دروغ گفته‌اند. برای این که معتقد است اغراق کرده‌اند: «روزنامه‌ها نوشتند، خودسرانه هم نوشتند. کشکش را زیاد کردند. این روزنامه آخری خیلی تند نوشت. من عصبانی بودم، درد داشتم، یک چیزهایی گفتم و آنها هم نوشتند.»

منظورش خبرگزاری مهر است که در ۱۹ آذر همان سال، از قول او نوشته بود: «شرایط جسمانی خوبی ندارم و درد بسیاری را تحمل می‌کنم. در خانه مانده‌ام و منتظر عزراییل هستم تا سراغم بیاید.»

سیاه تن به تسلیم نمی‌دهد. منتظر عزراییل بودن یعنی وادادن، یعنی از زندگی بریدن و او اهل وا دادن نبود. لبخند می‌زند، شاگردش استکانی چای به دستش می‌دهد و او در حالی که سعی می‌کند استکان را در دستش بگیرد از خانمی‌ می‌گوید که از آلمان با او تماس گرفته و می‌خواهد هزینه داروها را تقبل کند و او را فرشته نجات زندگی‌اش می‌داند.

می‌پرسم دلش برای صحنه تنگ نشده است؟ چند لحظه سکوت می‌کند و بعد می‌گوید: «تنگ شده...چطور تنگ نشده؟ ولی نمی‌توانم به خودم فشار بیاورم مردم را بخندانم...نمی‌شود...»

نیم ساعت نشستن و حرف زدن خسته‌اش کرده است. معلوم است که دوست دارد دوباره به تختخوابش برگردد. اینطور که نگاه می‌کند دیگر از روزهای اول تئاتر بازی کردن و سیاه شدنش نمی‌پرسم تا از سیزده سالگی‌اش بگوید که اولین بار یک سیاه بازی دیده و از بازی‌هایش در عروسی‌ها تعریف کند و با ذغال سیاه کردن صورتش و از صدایی که از یکی از اجراهایش ضبط شده، اما او دوستش ندارد، چون صدای خنده مردم در آن نیست.

///.

منبع: همشهری آنلاین
نویسنده: شقایق عرفی‌نژاد