چارسو پرس: حجتالله ایوبی در یادداشتی با عنوان «خم متصل به دریا» برای روزنامه اعتماد نوشت: یکی از مریدان استاد موحد خواست که درباره این دردانه قرن مطلبی بنویسم. نوشتن درباره استاد موحد از عهده چون منی بیرون است. درباره آن فرزانه دهر «مرا اهلیت گفتن نیست». اما روایتگر لحظههای ناب با او بودن شاید روا باشد. به بهانه صدمین سال ولادت اسطوره ادب و عرفان و اخلاق روزگارمان، روایت میکنم یک دیدار را. دیدار خُم و دریا. رویارویی آینه و آفتاب. میخواهم روایت کنم یک وصال شیرین و بیمانند را. میکوشم حکایت کنم رسیدن ماهی به دریا را در یک غروب آرام و زیبا. دیدار دیده و دل و پرشدن خمی از می ناب و جانافزا.
میخواهم روایت کنم دیدار مردی که همه دیده بود و چشم. مردی از جنس فرهنگ که به دیدار مرادش محمد علی موحد رسیده بود. اگرچه میدانیم که «آنجا که پرده برافتد آنجا همه دیده است چه جای سخن». آنجا به راستی همه دیده بود و جایی برای سخن نیست. او همه چشم بود. عباس کیارستمی در آن روز بیمانند غرق تماشای خورشید بود. «تماشا میروی، تماشا میخواهی، بیا اندرون من تماشا کن». دیدار عباس کیارستمی و استاد محمدعلی موحد تماشایی بود.
در یکی از روزهای زمستان 94 که هوا خیلی هم سرد نبود، با عباس آقا راهی لواسان شدیم. در اوج گرفتاریهایم در سازمان سینمایی و آن همه فشار و حاشیه، دیدار با عباس کیارستمی شیرین بود و آرامشآفرین. مدتی هم بود که برخی از دوستان حسابی خدمت عباس آقا رسیده بودند. عباس آقا حال خوبی نداشت. از هر دری سخنی. از سینما میگفت و گرفتاریهایش و خوشحال بود از راهاندازی گروه هنر و تجربه. صحبت از اهالی عرفان و ادب شد. عباس آقا میدانست که بخت یارم بود و دستم به دامان پر فیض استاد موحد میرسد. میگفت در حسرت یک ملاقات با استاد موحد است. حس کردم دیدار با استاد برای عباسآقا یک آرزوست. فکر کردم در آن روزهای سخت هیچ هدیهای بالاتر از این دیدار نیست. میدانستم که دیدار موحد خود درمان است. بیمهریهایی که در حقش شده بود درمانش در لواسان بود. با ذوق و شوق اطمینان دادم که همه تلاشم را برای این دیدار خواهم کرد. برای خودم این دیدار باشکوه و زیبا بود. عباس کیارستمی به وجد آمد. بیقرار این ملاقات بود. استاد موحد کیارستمی را رصد میکرد و دوستش داشت. قرار هماهنگ شد. همهچیز برای این دیدار آماده بود. خبرش حال عباس آقا را خوب کرده بود.
خلاصه آن روز رسید. من و عباس آقا به منزل زیبای استاد محمدعلی موحد رسیدیم. بر درگاه آن بارگاه پر از نور ایستاده بودیم. عباس آقا دلشوره داشت. باورش نمیشد. خود استاد به پیشواز آمده بود. بالا بلند و زیبا. آراسته و معطر و پیراسته. با آن لبخند همیشگی و متانت و مهر. با یک جهان محبت عباس آقا را در آغوش کشید. دستش را به گرمی فشرد. دستش را رها نمیکرد. احترام کرد و حسابی به او رسید. دست در دستانش او را برد و روبهروی خودش در بالای محفل نشاند. عباس آقا غرق در شعف بود و شادمانی. استاد با ته لهجه شیرین ترکی کیارستمی را غرق در مهربانی کرد. ستایشها کرد. از موفقیتهایش و خدمتش به فرهنگ ایران گفت. از سینمای ایران و حاشیههایش. همهچیز را میدانست. نوازشها کرد و صبوریها داد. ازاهمیت کار فرهنگ گفت. از ایران گفت و شکوه فرهنگ این سرزمین. از جایگاه والای سینمای ایران. عباس آقا محو بود. باورش نمیشد. طنازیهای موحد هوش از سر کیارستمی برده بود. در لابهلای صحبتها، استاد محمدعلی موحد حواسش به همهچیز بود. پیوسته تعارف میکرد. کیارستمی پلک نمیزد. او نمیخواست حتی یک لحظه را از دست بدهد. عباس کیارستمی همه دیده بود و چشم. پرده افتاده بود. او کمتر سخن میگفت. میخواست همه لحظهها را بشنود و تمام دیده باشد. عباس کیارستمی از عکسهایش گفت، از فیلمهایش و از پروژه ناتمام که با چینیها داشت. نزدیک به دوساعت به چشم بر هم زدنی گذشت. هنگام رفتن بود. استاد خودش برخاست. دست در دستان عباس آقا کیارستمی. اصرار بیفایده بود. استاد باید تا سر کوچه میآمد و ما را تا سوار شدن بر خودرو همراهی میکرد. کناری ایستاد. آنقدر تا از نظرش پنهان شویم. کیارستمی دستهایش را تکان میداد و از او چشم نمیدوخت. دیگر از آن کوچه پر از نور و زیبایی بیرون آمده بودیم. عباس کیارستمی رنگ به رخسار نداشت. حالش دگرگون بود. مست بود و پر از شادی و شور. از هوش سرشار استاد، از ادب و احترام و از حال و هوایش میگفت. افسوس میخورد. افسوس از اینکه دوربینی نداشت که این لحظهها را ثبت کند. میگفت کاش میشد همه این لحظهها را فیلم گرفت. میگفت این فیلم را برای دیگران نمیخواست. برای خودِ خودش برای تنهاییهایش و برای لحظههای دلتنگیاش میخواست.
عباس آقا گفت بگذار رازی را برایت بگویم. با حسرت و همچنان در بهت سخن میگفت. میگفت امروز با دیدن استاد موحد، پرونده یکی از فیلمهایی که سالها در اندیشه ساختش بود، برای همیشه بسته شد. یکی از قدیمیترین فیلمنامههایش را برای همیشه بایگانی کرد. با شگفتی از دلیلش پرسیدم. داستان فیلم را کوتاه برایم تعریف کرد.
سکانس اول فیلم با خرید و فروش لوازم یک زندگی آغاز میشود. پیرمردی با قد بلند و ته لهجه ترکی در مقام فروشنده است. بعد از چند لحظه از سخنان و چانهزنیهای رندانه و ظاهرش میشود فهمید که قیمت اصلا برای فروشنده مهم نیست. فروشنده گویی میخواهد همه وابستگیهایش به دنیا را بیرون بریزد. فروشنده ترک تبریز است. شوخیهایش شیرین است. در حال اسبابکشی است. آهنگ کوچ کرده. راه درازی گویی در پیش دارد و باید خود را از شر همه این اسباب و اثاثیه، از فرشهای زیبای تبریز گرفته تا ساعتهای دیواری گرانبها و تابلو فرشهای زیبا رها کند. هر وسیلهای که به فروش میرسید گویی او سبکتر میشد. صحنه بعدی اما معمای این سفر را روشنتر میکند. پیرمرد با یک راننده مشغول گفتوگوست. راننده با شگفتی در او زل زده و با حیرت به او خیره شده است. باورش نمیشود. به راننده نشانی جایی را در اطراف تبریز میدهد. دوربین میرود روی آمبولانس. پیرمرد به تابوت اشاره میکند. میگوید مرا داخل این تابوت بگذار. و هنگامی که به نشانی مورد نظر برسید من از دنیا رفتهام. معما حل میشود. فیلمنامه را نخواندم. ولی عباس آقا میگفت رابطه این دو نفر با هم در این راه طولانی موضوع اصلی فیلم است. مسافری که هنوز زنده است و رانندهای که برای اولینبار میتواند با عارفی در تابوت حرف بزند و درد دل کند.
عباس آقا گفت بیست سال است که در جستوجوی این پیر عارفم. و پس از بیست سال امروز پیدایش کردم. خودِ خودش بود. آن فردی که سالها در ذهن داشتم استاد محمدعلی موحد بود. برای همین این فیلم دیگر هرگز نمیتواند ساخته شود. هیچکس نمیتواند شبیه محمد علی موحد باشد و نقش او را بازی کند. نقش موحد بازیکردنی نیست. از این پس برخلاف گذشته دیگر موضوع صحبتهای من و عباس آقا تنها سینما نبود. از محمدعلی موحد میپرسید و آن لحظههای باشکوه وصال را پی در پی و با حس و حال روایت میکرد.
آن روزهای خوش سپری شد و روزهای بد رسید. در آستانه نوروز 94 بودیم. خبر رسید که عباس آقا بستری است. اطرافیانش آرام سخن میگفتند. خبر محرمانه بود. از من میخواستند هیچکس باخبر نشود. عباس آقا عمل کرده و نمیخواهد کسی از این ماجرا خبردار شود. به بیمارستان رفتم. نگران کارهای ماندهاش. نگران فیلمی که قرار بود برای چینیها بسازد و باز هم از محمد علی موحد گفت و آن دیدار فرخنده.
تعطیلات نوروز به پایان رسید. و آن روزهای تلخ فرا رسید. عباس کیارستمی حالش بد و بدتر شد. به دیدارش رفتم. اینبار نه از فیلمهایش گفت و نه از برنامه ناتمامش با چین. گفت اگر خوب شد تنها آرزوی دیداری دیگر با استاد محمدعلی موحد دارد. راستش اصلا نمیدانستم که حالش خوب خواهد شد یا نه. دوست داشتم در اولین فرصت، دیدار دیگری تدارک شود. دوست داشتم او خوشحال باشد و به این خواستهاش زودتر برسد.
روز 20 فروردین با آقای فرشتهخو، داماد استاد که فرشتگان باید خوی فرشتگی از او بیاموزند گفت و گو کردم. حال روز عباس آقا و آرزویش را برایش شرح کردم. ساعاتی دیگر این پاسخ استاد موحد برایم از سوی داماد نازنینش پیامک شد که استاد فرمودند «نیت خیر مگردان که مبارک فالیست... و به فال نیک میگیریم این دیدار را.». قرار دیگری اینبار در بیمارستان و بر بالین عباس آقا هماهنگ شد. ساعت 12 روز 21 فروردین استاد موحد از راه رسید. بلندبالا، استوار چون کوه و پر از اشتیاق دیدار با عباس کیارستمی. اطرافیان کیارستمی نگران بودند. عباس آقا ملاقاتی نداشت. آنها اما نمیدانستند که این دیدار از جنس دیگری است. لباس بیمارستان پوشیدیم. رفتیم به بالین عباس کیارستمی. ساعت 12 روز 21 فروردین 95 دومین دیدار ماهی و دریا را نظاره میکردم. استاد کنارش ایستاد. سرودهای از حضرت مولانا را که در صفحه اول هدیهاش یعنی «گیتا: سرود خدایان» برای عباس آقا نوشته بود؛ شروع کرد به خواندن. کیارستمی فقط چشم بود و سکوت. اطرافیانش اجازه ضبط نمیدادند. عباس آقا اشاره کرد، ضبط کنید. از استاد خواست دوباره بخواند و من آن صحنه زیبا را فیلمبرداری کردم. عباس آقا چندین بار دست استاد را گرفت و فشرد. خوشحال بود. رضایت و خرسندی را میشد در چشمانش دید و خواند. فردای آن روز یکی از همراهان عباس آقا تماس گرفت. میگفت عباس کیارستمی فیلم را میخواهد. دوست دارد این فیلم را ببیند. فیلم را فرستادم. شنیدم که بارها این فیلم را دید و مرور کرد.
خبرها از وضع جسمانی کیارستمی ناامیدکننده بود. خلاصه آن حادثه تلخ رخ داد. از پزشکان فرانسوی هم کاری بر نیامد. خبر ناگوار درگذشتش همه را به بهت فرو برده بود. کیارستمی پرکشید و جهان فرهنگ عزادار شد. رییس سازمان سینمایی بودم و صاحب عزا. در فرودگاه امام خمینی مراسم استقبال از آخرین سفرش به پاریس برگزار شد. برای مراسمهایش آماده میشدم. با ناباوری و در گرماگرم برنامهها، آقای فرشتهخو تماس گرفت. تسلیت گفت. میگفت استاد بسیار ناراحتند و پیامی نوشتهاند که خواستند به دستتان برسد. استاد محمدعلی موحد از استانبول پیام دادند. پیامی کوتاه و خواندنی در سوگ به بیان خودش «خمی متصل به دریا» در وصف آنکس که همه وجودش دیده بود و چشم. استاد نوشتند:
کاروان شهید شد از پیش
و آن ما رفته گیر و میاندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
دیشب گفتند کاروان کیارستمی هم رفت، میدانم بسیاری چون من در شنیدن این خبر آن دو بیت را که هزار سال پیش در سوگ شهید بلخی نوشته شده است زمزمه کردهاند. آری؛ اما واقعا دو چشم هنرمند همان دو چشمی است که دیگران هم دارند؟ آنچه هنرمند میبیند ما نیز میبینیم؟
یاد میکنم از مولانا که آدمی را در همان دو چشم او خلاصه میکند.
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب گر ماهی دریا بود
اینک ماهی را از دست دادهایم که خود دریا بود و چشمانی که با ژرفای رها در بیکرانگی دریا مانوس بود.
به دوست عزیزم حجتالله ایوبی گوهرشناس با فراستی که واسطه آشنایی من با آن «خم متصل به دریا» بود تسلیت میگویم.
استانبول 5 تیرماه 1395 محمدعلی موحد
///.
منبع: روزنامه اعتماد