بخت با ما یار بود که پای «علیرضا» شکست و نشد که همراه دیگر بچه‌های محل به جزیره مینو برود که اگر می‌رفت و برنمی‌گشت، چه کسی می‌خواست از آن همه ماجراهای غریب برایمان بگوید.

چارسو پرس: اهل تئاتر که باشی، همین که نام جنگ و دفاع مقدس به میان بیاید، بی‌اختیار یاد علیرضا نادری می‌افتی، راوی روراست روزهای غریب جنگ که هرگز در هیچ یک از روایت‌هایش از مرز راستی و درستی عدول نکرد.

حالا که نادری مدتی است گوشه‌نشینی اختیار کرده و دوستانش از دیدار او بی‌نصیب مانده‌اند، هیچ هم بد نیست تا در این روزهایی که به نام جنگ و دفاع مقدس آمیخته‌اند، بخشی از سخنان او را مرور کنیم تا هم یادی باشد از یاران جنگ و هم خود او که روایت‌گر قصه‌های آنان است. 

او که هرگز قلم خود را به کار سفارشی نیالود و همواره حقیقت را مقدم بر هر چیزی دیگری دانسته، در گفتگوی مفصل خود با فارس باقری که در ویژه نامه «پچپچه‌ها» (ویژه علیرضا نادری) از سوی فرهنگسرای پایداری منتشر شده، دوره‌های گوناگون زندگی خویش را روایت کرده و ما نیز بخش‌هایی از تجربه حضور او را در جبهه مرور می‌کنیم.

«انقلاب که پیروز شد، من هفده ساله بودم. پرِکاهی در دریای مردم، هر روز روبه‌روی دانشگاه تهران. آن آزادی را که نسل ما روبه‌روی در دانشگاه به چشم دید، در خواب هیچ رویا بینی ظهور نخواهد کرد. بی‌قراری بی‌پایان این نسل از وجد و جذبه تماشای آن عروس بی‌بدیل است. آنچه ما دیدیم، هیچ‌ کس در هیچ کجای جهان نخواهد دید...»

«... فکر می‌کنم بیست، بیست و پنج روز از جنگ گذشته بود. خیلی از بچه‌محل‌ها رفته بودن، اوضاعی بود. ما که بچه بودیم و تصوری نداشتیم از این هیولا. آنان که نظامی‌اند و اهل توضیح و تفسیر، توضیح داده‌اند. اما فکر نمی‌کنم تا امروز کسی توانسته باشد آن «بهت» را توصیف کند. در «زمین سوخته» احمد محمود کمی این «بهت» را تفسیر و تشریح کرده... حال عجیبی بود! همه‌اش حرف از پیروزی عراق بود و شکست، خیانت. رئیس جمهوری می‌نشست و بر می‌خاست و می‌گفت نمی‌ذارن کارمونو بکنیم. جناح مقابل می‌گفتند داره خیانت می‌کنه و می‌خواد آبادانو بده، دزفول رو نگه داره. یه عده می‌گفتن «سپه‌سالار ایران توئی»، یه عده می‌گفتن «پینوشه، ایران شیلی نمی‌شه» نمی‌دانم چقدر احساس وطن‌دوستی داری؟ خصوصا وقتی وطنت زیر پای دشمن باشد... حالا دشمن در خاک ما بود تا اولا انقلاب را تعطیل کند، انقلابی که در هفده شهریورش، سیزده آبانش، تمام طول بهمنش، به قول مادربزرگ مرحومم، مث سگ پاسوخته برایش دویده‌ای، رفیقات را برایش از دست دادی و ... شب‌ها تا صبح پشت در سفارت آمریکا کنار یک کوپه آتش به حرف و سخنرانی‌ها، خواب نبرد نهایی با امپریالیسم دیده‌ای... احساس خیانت شده‌گی به همه دست داده بود. عراق به زن و بچه‌ها رحم نکرده و حتی به دخترهایمان تجاوز کرده بود... و هر روز بهشت زهرا شهید می‌آوردن، همه خونین از ترکش عصبیت بعث.»

«اول باید تعلیم می‌دیدیم. چند نفر بودیم رفتیم به یه پادگان و آموزش رزم، سینه‌خیز، تیراندازی، رزم شبانه، شلیک آر پی جی و نارنجک و فرود از کوه (راپل) باورت می‌شود؟ بهترین نمرات را داشتم... تا این‌که چند روز به اعزام، داشتم روی جدول می‌دویدم که پایم پیچ خورد و ... شکست. حتم دارم این یگانه اتفاق در زندگی من است که فقط برای زنده ماندن من افتاد. هیچ دلیل دیگری نداشت. وقتی فرمانده مرا با آن وضع دید، دستش را گذاشت روی سینه‌ام و شبیه فاتحه خواندن روی قبر چند ضربه به قفسه سینه من زد و شروع کرد به خواندن فاتحه! و بعد گفت «برو خونه، نمی‌تونی بیای!» از آن چندین نفری که در آن گروه به جزیره مینو رفتن، من زنده ماندم که نرفتم و چند نفر دیگر که زخمی شدن و ... عده زیادی از آنان در یک شبیخون در جزیره، محاصره و کشته شدند. خدا همه‌شان را رحمت کند!

من مدت‌ها با پای شکسته مدارا کردم تا بهمن ۵۹ به ارتش رفتم و فروردین ۶۰ در حالی که جزو بهترین‌های گردانم بودم و می‌خواستم در تهران بمانم، لشگر ۷۷ خراسان را انتخاب کردم و مستقیم از تهران راهی جنوب شدم. انتخاب کردن ارتش به عنوان محل خدمت، در درجه اول یک ضرورت انقلابی بود. با وجود توطئه‌های مکرر کودتا و ... آن روزها ارتش پر شده بود از جوانان انقلابی داوطلب جنگ.»

او درباره اولین برخوردش با شرایط جنگ و جبهه چنین گفته است:

«فکر کنید عده‌ای جوان هجده ـ نوزده ساله، از پشت میز و صندلی مدرسه، پس از ۴۵ روز آموزش یکباره درون یک پرنده آهنینی که تا آن روز حتی عکسش را هم ندیده بودند، بلند شده و فرود می‌آیند در جهنمی با ۵۰ درجه حرارت، ۴۵ درجه رطوبت و زیر آتش توپ‌ها و خمپاره‌ها و کاتیوشاها. چه احساسی می‌توانند داشته باشند. اما این بچه‌ مدرسه‌ای ها می‌دانستند این جنگ، آتشش از کجاست؟ پیروزی در این جنگ آرمان ما بود و گمان می‌کردیم این آرمان به زودی زود محقق خواهد شد. پس مقاومت می‌کردیم، نه تنها مقاومت بلکه دست به انتخاب‌های بزرگ هم می‌زدیم.

من یک ماه و نیم را در یکی از جبهه‌های آبادان ـ فیاضیه سپری کردم. پس از آن تقاضای جدیدی به فرمانده گردان نوشتم و داوطلب خدمت در پست و رسته دیده‌بان خمپاره و کاتیوشا شدم. انتخاب تهورآمیزی بود از سوی من که چندان آدم شجاعی نیستم. بلافاصله با تقاضایم موافقت شد و به واحد خمپاره‌انداز و کاتیوشا منتقل شدم. درباره دیده‌بان و دیده‌بانی تحلیل‌های مفصلی دارم که از آن می‌گذرم. فقط همین قدر بگویم هیچ کاری در جنگ به این اندازه که دیده‌بانی پرمسئولیت است، نیست. سخت نمی‌گویم، چون واحد تخریب سخت‌ترین کار در جنگ است. مقصود من مسئولیت است. تو چشم گردانی هستی که اکنون در خواب است... بگذریم ... دیده‌بان شدم و در یکی از نیمه شب‌های تابستان وقتی همه دوستانم، خواهران و برادرانم، پدر و مادرم در خواب بودند، گلوله‌ای از دهانه خمپاره‌ای به سوی من و دوستم شلیک شد و هردومان را به خاک و خون کشید... ده‌ها ترکش سرخ و گداخته در بدنم فرو رفتند و چهار ماه مرا به تخت بیمارستان‌های تهران و مشهد دوختند. از دوستانم دور شده بودم و این دردی بود که تحمل‌ناپذیر بود.»

«در جنگ مفاهیم، تعابیر تازه‌ای پیدا می‌کنند. مرگ، مرگ است. احتمال، احتمال. شانس، بدشانسی، اینها همه در شهر هم هستند. اما در جنگ تعابیر جدیدی پیدا می‌کنند. در جنگ مونولوگ و دیالوگ همزمان اتفاق می‌افتند. خیلی عجیب، جالب و هول‌انگیز.»

«یکی از طاقت‌فرساترین موقعیت‌ها در جنگ، تبدیل شدن بحران به یک وضعیت ثابت است و حالا تو در این وضعیت با موقعیت سخت و پرتب و تاب باید زندگی کنی، غذا بخوری، حرف بزنی، نامه بنویسی و .... در جنگ توانایی‌های بزرگی در آدم مجال بروز و ظهور پیدا می‌کند. تحمل یک وضع بحرانی غیرقابل تحمل، می‌شود یک عادت و اینجاست که آدمی بالغ می‌شود، رشد می‌کند و سر بر می‌کشد.»

«در جنگ، آن اوقات که گردان به استراحت می‌رفت، ما چند نفر دوست صمیمی پای آتش می‌نشستیم و برای هم شعر می‌خواندیم و اغلب اشعار شعرای دیگر را و برخی که اهل شعر بودند، دفتر خودشان را باز می‌کردند و می‌خواندند. دوستی داشتم که به علت یک خطا با خانواده‌ای در اهواز برخورد کرد و افتاد به دام افیون که قصه‌اش مفصل است و در نمایشنامه «۷۷/۶/۳۱» اشاره‌ای به او کرده‌ام. این جوان پرعاطفه شعر می‌گفت و شب‌ها برایمان می‌خواند. کوشش او در مسیر شعر و شاعری مرا وسوسه کرد که کارهایی بکنم. حاصل آن شد اولین نمایشنامه‌ای که در جنگ در ایستگاه کوشک نوشتم. نمایشنامه «بازگشت به خانه پدری»: جوانی با مشاهده موقعیت دردناک چندین سرباز که در اثر انفجار یک کامیون جان می‌بازند، تصمیم می‌گیرد پلاک هویت خود را در آتش بیندازد و پس از آن تا پایان جنگ در جبهه بی‌هیچ تعلقی در راه آرمان خود بجنگد. پس از پایان جنگ به خانه بر می‌گردد. خانواده به گمان کشته شدن او در جنگ، دستخوش ویرانی شده. برادر کوچک‌ترش که هیچ عقیده‌ای به جنگیدن نداشته، به خاطر گرفتن انتقام خون او از دشمن به جنگ رفته و پاهای خود را از دست داده، پدر به جنگ رفته و در اثر انفجاری چشمان خود را از دست داده، نابینا شده و حالا به مدد طناب‌هایی که در طول و عرض اتاق بسته، روزگار می‌گذراند. مادر در اغماست و دستور داده دری را که پس از رفتن جوانش بسته شده، هرگز باز نکنند تا خودش آن را بگشاید. پدر و برادر کوچک‌تر ناامید از بازگشتن او که خاکسترش را با پلاکش دفن کرده‌اند، همواره به مادر معترضند که هیچ کشته‌ای تاکنون به خانه برنگشته است.

جوان در شبی یا نیمه شبی، آن در کهنه و زنگ زده را باز می‌کند و به خانه که ویرانه‌ای است، پا می‌گذارد. هیچ کس به جز مادر در حال اغما منتظر او نیست. کسی حتی جرعه‌ای آب به او که تشنه است، نمی‌دهد. برادر کوچک‌تر به التماس از او می‌خواهد که بازگردد، چرا که معتقد است اگر تو زنده باشی، من که به انتقام تو آدم‌هایی را کشته‌ام، جز جنایتکاری نیستم و او با اندوه مرگ مادر که به علت تحقق آرزوی بازگشت جوانش اتفاق می‌افتد، راه بیرون را در پیش می‌گیرد. برادر کوچک‌تر از خواب بر می‌خیزد و با پدر نابینایش که از حال بد مادر شکوه می‌کند، جدل می‌کند و از کابوسی می‌گوید که همیشه او را می‌آزارد. کابوس بازگشت برادر. این نخستین نمایشنامه من درباره جنگ است . آن را در بیست سالگی و در کوران جنگ نوشتم.»

و همین شد سرآغازی برای نوشتن نمایشنامه‌های متعددی درباره جنگ؛ «عطا سردار مقلوب»، «دو حکایت از چندین حکایت رحمان» «دیوار»، «پچپچه‌های پشت خط نبرد»، «۷۷/۶/۳۱»، «سه پاس از حیات طیبه نوجوان نجیب و زیبا» بخشی از این آثار است که برخی از آنها چندین بار با کارگردانی هنرمندان گوناگون اجرا شده‌اند و بعضی دیگر، هرگز مجال زنده شدن بر صحنه نمایش را نیافتند.

نادری به عنوان نویسنده‌ای که همواره دغدغه مسائل اجتماعی را داشته، یکی از هنرمندانی است که بیشترین خدمات را در زمینه تئاتر جنگ ارایه کرده و کمترین ادعا را داشته است.

بله! خدا دوست‌مان داشت که پای علیرضا نادری پیچ خورد و شکست تا یکی دیگر از جوانان شهید جزیره مینو نباشد بلکه روای صادقی باشد برای همه آنچه که آن جوانان پشت‌سر گذاشتند.