من تمام این صحنه‌ها را یک‌بار پیش‌ازاین، زندگی کرده بودم. درواقع همه آن چیزهایی که به سختی و تلخی پشت‌سر گذاشته بودم، بار دیگر باید در صحنه، بازی و تکرار می‌کردم. ضمن اینکه برخی موقعیت‌ها مثلاً حرف‌هایی که در تراپی می‌زدم، در خلوت خودم هم به خودم نمی‌گفتم و بیان آنها ضمن اینکه نوعی تداعی آن شرایط دشوار بود، کمک می‌کرد تا نسبت به تجربه‌ای که از سر گذراندم، به یک خودآگاهی و شناخت بیشتری برسم.

چارسو پرس: علی بعد از مرگ برادرش نمی‌تواند گریه کند. دوستانش با راه‌های مختلف به او کمک می‌کنند تا گریه کند. این خط اصلی قصه، دومین فیلم «علیرضا معتمدی» بعد از فیلم «رضا» است که جهان شخصی خود را در جهان سینمایی‌اش بازنمایی می‌کند، اما این فقط روایت یک دنیای فردی نیست، ترسیم وضعیتی است که هر مخاطبی می‌تواند ردی از جهان دردمند خود را در آن پیدا کرده و با آن همدلی کند. فیلم واجد سویه‌های روانکاوانه پررنگی است که با تجربه زیسته فیلمساز تنیده شده و به روایت بحرانی می‌پردازد که به دشواری از آن عبور کرده تا پوست بیاندازد و آدم دیگری شود. «چرا گریه نمی‌کنی؟»، شرح حالی بد است که تماشای آن می‌تواند حال آدم را خوب کند. با علیرضا معتمدی، کارگردان و بازیگر این فیلم درباره این حال به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

اگر دو فیلم «رضا» و «چرا گریه نمی‌کنی؟» را کنار هم قرار دهیم، با جهان دراماتیکی مواجه می‌شویم که به‌نظر می‌رسد از جهان فردی فیلمساز آمده و به‌نوعی حدیث نفس اوست. موافقید که سینمای شما روایت تجربه‌های شخصی خودتان و یک نوع سینمای سوبژکتیو و فردی است؟

درست است. درواقع «چرا گریه نمی‌کنی؟»، مثل «رضا»، فیلم اتوبیوگرافی است و حتی بیشتر از آن. حتی به کسانی که فیلم «رضا» را دیده بودند، گفتم «چرا گریه نمی‌کنی؟» قسمت یکِ جهانی است که من قصد دارم آن را روایت کنم. اگر یک سه‌گانه را در نظر بگیرد، «چرا گریه نمی‌کنی؟»، اولین فیلم این سه‌گانه است که در دومین تجربه کارگردانی من ساخته شده است. این فیلم داستان آدمی است که من بودم و درواقع من آنچه را در فیلم می‌بینند، در زندگی واقعی خودم تجربه کردم. من دوران سختی از سوگ را تجربه کردم. برادرم فوت کرده بود و من نمی‌توانستم چند ماه گریه کنم و چنان درگیر حس پوچی و یأس شده بودم که بارها به مرگ و خودکشی فکر می‌کردم؛ درنهایت به این نتیجه رسیدم که باید یک آدم دیگر شوم و کارهایی بکنم که تا حالا نکرده‌ام. اینکه علی فیلم درنهایت تصمیم می‌گیرد، تغییر کند، همان منی هستم که پس از این تغییر، فیلم «رضا» را ساختم. من تا پیش از این فیلمنامه می‌نوشتم و حتی بازیگری را هم تجربه کرده بودم، اما هیچ‌گاه فیلم نساخته‌ بودم. وقتی تصمیم به تغییر گرفتم، با خودم گفتم حالا وقت آن است که فیلمسازی را تجربه کنم. فیلم «رضا» ،حاصل تجربه این تغییر و تصمیم من به تغییر کردن بود.

چرا اول فیلم «چرا گریه نمی‌کنی؟» را نساختید که اولین نشانه تغییر و نخستین تجربه فیلمسازی‌تان، روایت دوران بحرانی شما باشد؟

اتفاقاً همان زمان به ساخت فیلم «چرا گریه نمی‌کنی؟» فکر کرده بودم، ولی توان روحی ساختن این قصه را نداشتم و انگار نمی‌خواستم دوباره بحرانی را که طی کردم، برایم تداعی شود. نزدیک ۶ بار فیلمنامه را نوشتم و هر بار افسرده آن را رها می‌کردم و می‌رفتم سراغ یک قصه دیگر. انگار نمی‌توانستم در آن لحظه و شرایط درباره تجربه سختی که پشت‌سر گذاشتم، بنویسم. «رضا»، با احوالات من در آن زمان خیلی فاصله داشت. رضا آدمی بود که من می‌خواستم باشم و آن زمان نبودم. درواقع من علی فیلم «چرا گریه نمی‌کنی؟» بودم که «رضا» را ساخت تا از علی بودن فاصله بگیرد.

در خود فیلم هم علی یک لیست تهیه می‌کند که باید برای تغییر کردن آنها را انجام دهد.

واقعاً من همین کار را در زندگی کردم. فکر می‌کنم خوبی به ته‌خط رسیدن می‌تواند این باشد که حس کنی چیزی برای از دست‌دادن نداری، بنابراین می‌توانی تلاش کنی که به‌سمت بهترین چیزی که فکر می‌کنی، حرکت کنی. این نیمه پر لیوان بحرانی بود که تجربه کردم.

خودآفرینش و  دست به امری خلاقه زدن، می‌تواند راهی برای عبور از بحران باشد. شاید فیلمسازی امکان این آفرینشگری را برای‌تان فراهم کرد تا از استیصال وجودی خود عبور کنید؟

اصلاً فیلم ساختن برای من تراپی است. در فیلم اول، تجربه عشق و از دست دادن بود و در این فیلم هم تجربه سوگ برادر و فروپاشی جهان فردی. من سال‌ها درگیر این ویرانگری بودم و حتی دچار حمله عصبی می‌شدم، ولی این فیلم خیلی به من کمک کرد تا بتوانم یک تروما را به یک تجربه خلاقه و رهایی‌بخش تبدیل کنم و این کاری است که قصه و داستان‌گویی می‌تواند بکند. روایت‌کردن درد و رنج‌ها، آن را از امر درونی و سوبژکتیو، به امری بیرونی و ابژکتیو تبدیل می‌کند و این به انسان کمک می‌کند تا بتواند به کمک نیرویی بیرونی که خود خلق کرده، درونش را از استیصال و درماندگی برهاند. فیلمسازی برای من چنین خاصیتی دارد.

با این حال برخی هم نقد می‌کنند که چرا فیلمساز باید تجربه زیسته و جهان فردی خودش را به جهان سینمایی بیاورد و معتقدند، این یعنی شخصی‌کردن سینما. پاسخ شما به این نقد چیست؟

به‌نظرم طرح این سوال هیچ اشکالی ندارد، اما روایت این جهان شخصی برای بسیاری از مخاطبان جذاب است به‌ویژه اینکه ممکن است تجربه‌های مشترکی در این قصه‌ها وجود داشته باشد که مخاطب با آن همذات‌پنداری کند. ضمن اینکه معتقدم ردی از تجربه‌های شخصی در اثر هر فیلمسازی وجود دارد. هر فیلمسازی تجربه‌های زیسته خود را با درام می‌تند و درواقع در بطن فیلم می‌توان ضمیرناخودآگاه فیلمساز را کشف کرد. هیچ فیلمسازی نیست که خارج از جهان فردی‌اش فیلم بسازد. تفاوت این است که من چون خودم در فیلم‌هایم بازی می‌کنم، شاید سوال‌هایی از این جنس پیش می‌آید که چرا او فیلم شخصی می‌سازد؟

شاید حضور خودتان به‌عنوان بازیگر شخصیت اصلی فیلم‌های‌تان، دلیل این نقد باشد. به این معنا که علیرضا معتمدی برای اینکه به‌عنوان بازیگر در مرکز درام قرار بگیرد، از زندگی خودش فیلم می‌سازد.

من اگر دنبال بازیگری بودم، طی این سال‌ها که در سینما حضور داشتم می‌توانستم بازیگر شوم. من پیش از این تجربه بازیگری داشتم، ضمن اینکه علاقه‌ای به بازیگری، به‌معنای حرفه‌ای ندارم.

شما در سریال «بشارت منجی» نادر طالب‌زاده هم بازی کرده بودید؟

بله. من کاندیدای نقش مسیح بودم که یک‌سالی پیش‌تولید سریال طول کشید و نهایتاً دوست دیگری این نقش را بازی کرد، اما چون با آن پروژه قرارداد داشتم آقای طالب‌زاده از من خواست تا نقش یکی از حواریون مسیح که راوی سریال هم بود را بازی کنم. ضمن اینکه از نوجوانی تئاتر کار می‌کردم و تجربه بازیگری داشتم. راستش بازیگری دغدغه من نیست و همین الان هم پیشنهادهای بازی زیادی دارم که قبول نمی‌کنم. یک زمانی نوشتن برای من مهمتر بود که باعث شد به سمت فیلمنامه‌نویسی بروم و الان کارگردانی برایم مهمتر شده و فیلم می‌سازم.

شاید حضور یک بازیگر شناخته‌شده برای نقش اصلی فیلم، می‌توانست در جذب مخاطب و فروش آن مؤثر باشد اما معتقدم که وقتی با فیلم اتوبیوگرافی مواجه هستیم که قصه خود فیلمساز است، حضور او به‌عنوان بازیگر می‌تواند به باورپذیری بهتر شخصیت کمک کند.

حضور من در فیلم‌های خودم دو دلیل دارد؛ یکی اینکه جهان این فیلم به‌ویژه فیلم «رضا»، به ادبیات نزدیک است و برای من نزدیک‌شدن سینما به ادبیات، یک دغدغه بود. اینکه چطور می‌توان منِ اول‌شخص راوی در ادبیات را در سینما آورد. فکر کردم در سینما می‌توانم نقشی را که خودم نوشته‌ام، بازی کنم اما در ادبیات و رمان، خواننده نمی‌تواند نویسنده را ببیند. این دلیل کمرنگش بود اما دلیل دوم که پررنگ‌تر بود این بود که خودم می‌دانستم ازآن شخصیت چه می‌خواهم، بنابراین بهتر می‌توانستم کاراکتر را بازی کنم و حتی حضورم به‌عنوان بازیگر، کارگردانی را هم برایم آسان‌تر می‌کرد. درواقع من در مقام بازیگر، بهتر می‌توانستم شخصیتی را که خودِ من است، روایت کنم؛ وگرنه ادعای بازیگری ندارم. حتی پارسال می‌خواستند برای بازی در این فیلم به من سیمرغ بهترین بازیگر مرد را بدهند که به اعضای هیئت‌داوران گفتم، این جایزه را نمی‌پذیرم چون من بازیگر نیستم. حضورم در این فیلم به‌عنوان بازیگر به این دلیل بوده که جهان شخصی خودم را بهتر در جهان سینمایی فیلم بازنمایی کنم؛ درواقع خودآگاهی بیشتری نسبت به دیگران درباره شخصیت اصلی فیلم داشتم.

اتفاقاً فیلم، هم پربازیگر است و هم از بازیگران چهره بهره گرفته است. حتی برخی بازیگران در نقش شخصیت‌هایی حاضر شدند که با خودشان یا تصویری که از آنها در حافظه سینمایی مخاطب وجود داشت، متفاوت هستند؛ ازجمله مانی حقیقی و علی مصفا. جالب اینکه این بازیگران حاضر شدند در نقش‌های کوتاه ظاهر شوند.

برای اینکه فیلمنامه را دوست داشتند، حتی حاضر شدند نقشی را که چندان با کاراکتر خودشان شبیه نیست را بازی کنند. مثلاً علی مصفا حاضر شد در نقش کسی که شیره‌کش‌خانه دارد، بازی کند. مانی حقیقی یک‌بار از من پرسید چرا من را برای نقش دوست علی انتخاب کردی که خیلی آدم مهربان و احساساتی‌ای است، زود گریه‌اش می‌گیرد و پدر خوب و همسر وفاداری است. همچنین با خنده گفت، داری اشتباه می‌کنی؛ من هیچ شباهتی به این کاراکتر ندارم. به نظرم این کنتراست بین کاراکتر و بازیگر به بامزه‌کردن شخصیت‌ها کمک کرد و با منطق فضای آبزورد و رگه‌های فانتزی اثر، انطباق یافت.

یک کنتراست دیگر شاید وضعیت روحی خودتان در آن دوران بحرانی و فیلمی بود که در حال ساخت و بازی در آن بودید. درواقع شما به بیرونی‌کردن جهان درونی خودتان مشغول بودید که آن را قبلاً تجربه کرده بودید و این یک موقعیت پارادوکسیکال برای شما خلق می‌کرد.

دقیقاً همینطور بود. فکرش را بکنید؛ من تمام این صحنه‌ها را یک‌بار پیش‌ازاین، زندگی کرده بودم. درواقع همه آن چیزهایی که به سختی و تلخی پشت‌سر گذاشته بودم، بار دیگر باید در صحنه، بازی و تکرار می‌کردم. ضمن اینکه برخی موقعیت‌ها مثلاً حرف‌هایی که در تراپی می‌زدم، در خلوت خودم هم به خودم نمی‌گفتم و بیان آنها ضمن اینکه نوعی تداعی آن شرایط دشوار بود، کمک می‌کرد تا نسبت به تجربه‌ای که از سر گذراندم، به یک خودآگاهی و شناخت بیشتری برسم.

آنچه درباره شخصیت علی برای من جذاب و قابل‌تأمل بود، صداقت‌اش در پذیرش و بیان شخصیت خود بود. او به یک مواجهه صادقانه با بخش سایه و نیمه تاریک وجودش رسیده بود و خودش را سانسور نمی‌کرد. آیا شخصیت علی به تمامی بازتاب خودتان بود یا برای دراماتیک‌کردن شخصیت، چیزهایی بر آن افزودید؟

دقیقاً نمی‌دانم، شاید یک جاهایی در پردازش آن اغراق کرده باشم. واقعیت این است که دلم می‌خواست بدانم تا کجا آدم می‌تواند با بخش تاریک خودش مواجه شود. درنهایت اما شخصیت‌پردازی علی آنقدر اگزجره نبود که از خودم فاصله بگیرد یا متفاوت از خودِ من باشد. وقتی کسی افسردگی شدید را تجربه می‌کند، حوصله کسی را ندارد و شاید تنها راه فرار از دیگران آن باشد که آنها را آزار داده و از خودت برنجانی. من تلاش کردم در ترسیم شخصیت علی تا جایی که امکان دارد از محافظه‌کاری بپرهیزم و نگران این نباشم که ممکن است تصویر و حس بدی نسبت به او در مخاطب ایجاد شود. آنچه برایم مهم بود؛ روایت صادقانه، شفاف و بدون سانسور و انکار از شخصیت علی بود تا بتواند آنچه در ذهن، روان و احساس‌اش می‌گذرد، عیناً نمایش داده شود.

یکی از جذابیت‌های فیلم ـ دست‌کم برای من ـ حرفه علی در فیلم بود که یک روزنامه‌نگار و ژورنالیست ورزشی بود. چه شد که این شغل را برای شخصیت علی در نظر گرفتید؟

خب من سال‌ها روزنامه‌نگار بودم و فضای این شغل و حرفه و مناسبات آن را می‌شناختم. همیشه هم دلم می‌خواست بتوانم اگر فیلمی ساختم، تحریریه یک روزنامه و کار ژورنالیستی را به نمایش بگذارم. به‌ویژه اینکه همیشه این بحث بین منتقدان بود که فضای تحریریه در فیلم‌ها خوب در نمی‌آید یا تصویر درستی از کار خبرنگاری و ژورنالیستی در سینما ارائه نمی‌شود، برای همین دوست داشتم خودم باتوجه به اینکه در فضای تحریریه بودم، روایت آن را در فیلم هم تجربه کنم و ببینم چطور می‌شود. به‌نظرم، بد هم نشد و نزدیک به واقعیت است.

سویه‌های روانکاوانه فیلم، پررنگ و آشکار است و اصلاً بخشی از آن در اتاق تراپی رخ می‌دهد، اما رگه‌هایی از عرفان‌گرایی مثلاً از جنس رواقی‌گری یا عرفانِ خیامی هم در فیلم و شخصیت علی می‌بینیم. آیا این نگاه برآمده از یک رویکرد خودآگاهانه بوده یا محصول منطقی و دراماتیک جهان فیلم و جهان آشفته علی؟

نه. اگر هم این گمان ایجاد شد که فیلم لحن عرفانی به خود گرفته یا به موقعیت و روحیات عرفان‌مسلکانه شبیه می‌شود، ناشی از حال و هوای خود علی است و یک نوع بی‌خیالی و بی‌میلی به زیستن. اتفاقاً علی به‌دلیل همان پوچ‌گرایی و یأسی که با آن درگیر است، منطقاً نمی‌تواند میلی به عرفان‌گرایی پیدا کند. نوع مواجهه او ـ در آن بیان، با همذات خودش ـ مصداقی از همین معناست که حتی می‌توان آن را نوعی مقابله‌گرایی با عرفان‌بازی‌های مد روز هم دانست.

یک سکانس هم در فیلم وجود دارد که عمه علی (هانیه توسلی)، او را به مراسم مذهبی و روضه‌خوانی می‌برد تا شاید علی در آن فضا بتواند گریه کند اما باز هم علی گریه نمی‌کند و حتی نوعی بی‌تفاوتی به آن محیط و مراسم  هم در او آشکار است. آیا این صحنه، با نقد مواجه نشد مثلاً اینکه فیلم رویکرد ضدمذهبی دارد؟

چرا؛ به‌شدت. حتی برخی اینطور برداشت کردند که فیلم دارد مناسک مذهبی و عزاداری را مسخره می‌کند و نسبت به آن حساسیت نشان می‌دادند. ببینید مونتاژ فیلم پارسال در تیرماه ۱۴۰۱ تمام شد که من فیلم را برای دریافت پروانه نمایش به ارشاد فرستادم و قصد داشتم پاییز پارسال آن را اکران کنم، اما در ارزیابی‌های ارشاد به همین صحنه گیر دادند و اینکه صحنه مشکل دارد و نباید در فیلم باشد. من چندین‌بار برای توضیح به ارشاد رفتم اما توجهی به توضیحات من نمی‌کردند. تا اینکه زمان جشنواره شد و فیلم بدون اینکه من خبر داشته باشم، سر از جشنواره درآورد. همچنین دیدم تیتراژ فیلم کمی دستکاری شده که من نمی‌خواهم آن را باز کنم. به هر حال فهمیدم فیلم توسط تهیه‌کننده که چند ماهی بود رابطه خوبی با هم نداشتیم، برای حضور در جشنواره شرکت کرده است. اینطور شد که برای حضور فیلم در جشنواره، مجبور شدند به آن پروانه نمایش بدهند. اعضای شورای نمایش هم چندین‌بار با تاکید به من گفتند، ما فقط به‌خاطر تهیه‌کننده فیلم است که اجازه نمایش به آن می‌دهیم. قطعاً اگر تهیه‌کننده فیلم شخص دیگری بود، به آن مجوز نمایش نمی‌دادند. بنابراین به‌هیچ‌وجه نمایش این فیلم محصول سیر طبیعی اکران فیلم در سینمای ایران نیست. این فیلم می‌توانست جزو صدها فیلمی باشد که هرگز پروانه نمایش نمی‌گیرند. خیلی تعبیرهای عجیب و غریبی از فیلم شد و گاهی شگفت‌زده می‌شدم. البته این را هم بگویم که من با یک دید کاملاً سمبلیک سراغ داستان رفتم. یعنی موقعی که داشتم قصه را می‌نوشتم به این مسئله فکر کردم که اگر فیلم صرفاً و فقط تجربه فردی من باشد؛ نه برای من آنقدر ارزش گفتن دارد، نه ممکن است برای تماشاگر جذابیت لازم را داشته باشد. همانطور که فیلم «رضا» هم فقط درباره یک جدایی ساده نیست و مفهومی را پیشنهاد می‌کند. اینجا هم فکر کردم این آدم به بن‌بست‌رسیده، می‌تواند سمبل خیلی چیزها باشد. اینکه آدمی نمی‌تواند گریه کند؛ درواقع دچار انسداد و استیصال شده که این می‌تواند نماد خیلی چیزها باشد و به‌دلایل مختلفی رخ داده باشد. به همین دلیل فکر کردم این آدم‌هایی که پیرامون علی قرار می‌گیرند، باید یادآور و تداعی‌گر چیزی در اطراف و محیط زندگی ما باشند. فیلم درباره طبقه متوسط فرهنگی است و درباره  آنها حرف می‌زند. به‌همین‌دلیل کاملاً چیده شده است. مثلاً شخصیتی که مانی حقیقی بازی می‌کند برای من سمبل شبه‌روشنفکر امروزی است که معتقد است، قدیمی‌ها چرت می‌گویند و شعارش این است که باید از چاله بیفتیم در چاه تا تغییری اتفاق بیفتد. باران کوثری، عشق گذشته علی است که از کانادا برمی‌گردد و می‌خواهد او را نجات دهد. همه اینها می‌توانست با خوانش‌هایی از سر سوءظن همراه شود. درحالی‌که مثلاً غش‌کردن علی در آن مراسم، ناشی از فشار روانی‌ای است که به‌دلیل گریه‌نکردن بر او وارد می‌شود.

ضمن اینکه در پس این وجوه سمبلیک فیلم، می‌توان رویکرد انتقادی به وضعیت جامعه و مسائل اجتماعی و انسان را هم شاهد بود.

کاملاً همینطور است. اساساً دو دیدگاه در مواجهه و تحلیل این فیلم وجود داشت. یکسری از سرِ احساس می‌گفتند که برخی از صحنه‌ها یا دیالوگ‌هایی که در فیلم مطرح می‌شود، توهین‌آمیز است و عده‌ای دیگر هم آن را ناشی از رویکرد نقادانه فیلم به سوژه می‌دانستند. واقعیت این است که بله، فیلم واجد لحن منتقدانه است و بخش مهمی از این لحن انتقادی به وضعیت علی در قصه برمی‌گردد که حال خوشی ندارد، در حال تجربه یک بحران روحی دردناک است و نسبت به هر چیزی واکنش تهاجمی دارد.

فیلم در عین اینکه یک اتوبیوگرافی‌ست و بالطبع سویه‌های رئالیستی دارد اما لایه‌هایی از فانتزی را هم در آن می‌بینیم که با واقع‌گرایی قصه تنیده شده است. آیا این به تجربه روحی خودتان در وضعیت بحرانی برمی‌گشت یا به‌مثابه یک فرم زیبایی‌شناسی در روایت قصه مورد استفاده قرار گرفت؟

این برمی‌گردد به علاقه‌ام به ادبیات، به‌ویژه به آن چیزی که به آن می‌گویند رئالیسم جادویی؛ خیلی مورد علاقه‌ام است و چه‌بسا تاثیر آن ناخودآگاه در فیلم‌هایی که می‌سازم، نمایان می‌شود. در فیلم «رضا» هم نشانه‌هایی از این رئالیسم جادویی را می‌بینیم اما در این فیلم، نمودِ پررنگ‌تر پیدا کرده است. به‌هرحال وابستگی و دلبستگی من به ادبیات خیلی بیشتر از سینماست، البته به علوم انسانی و بالطبع زمانی که فیلم می‌سازم این علائق و دغدغه‌ها در قصه‌گویی، روایت و ترسیم جهان سینمایی‌ام خود را نشان می‌دهد. شخصیت صبا (فرشته حسینی) مثل یک فرشته ناجی‌ای است که انگار از جهان ادبیات آمده و تلاش می‌کند قصه تازه‌ای برای علی روایت کند و ازاین‌طریق، او را دوباره به زندگی پیوند بزند. خیلی بخشنده است و می‌خواهد با عشق، علی را نجات دهد.

«چرا گریه نمی‌کنی؟» ظاهراً فیلمی لوباجت (با بودجه کم)است، اما باتوجه به حجم و ابعاد موقعیت‌های فیلم ـ از تعداد بازیگران و شخصیت‌ها گرفته تا تعدد لوکیشن و بافت محیطی فیلم ـ به‌نظر می‌رسد تولید راحتی نداشته است.

از لحاظ تولید، خیلی فیلم سختی بود. این فیلم ۳۰ تا لوکیشن دارد که ما در ۳۴ جلسه آن را فیلمبرداری کردیم. فیلم «رضا» هم خیلی پرلوکیشن بود. اصولاً دوست دارم به تماشاگر خوش بگذرد، تصاویر متنوع و جذاب ببیند و فیلم از حیث بصری برایش کسالت‌بار و خسته‌کننده نباشد.

ازسوی‌دیگر با فیلمی رنگارنگ مواجه هستیم درحالی‌که دنیای درونی شخصیت اصلی قصه، پر از سیاهی و تاریکی است.

به‌نظرم این پارادوکس جذاب است. فیلم درعین‌حال که از حال بد قهرمان قصه‌اش حرف می‌زند اما نوری از امید یا میل به امیدواری هم در آن دیده می‌شود. می‌خواستم ازطریق این تضاد، در برابر تاریکی آن یأس و افسردگی، رنگ و روشنایی، به نماد امید تبدیل شود. یک جمله‌ای هست که نمی‌دانم برای چه کسی است اما مضمونش این است که وقتی انسان به ناامیدی مطلق می‌رسد، یک امیدی به‌وجود می‌آید. به‌عبارت‌دیگر تاریک‌ترین لحظات شب، قبل از طلوع خورشید است. ضمن اینکه همه آدم‌های دور و بر علی، مهربانند و دوستش دارند و تلاش می‌کنند تا او را به زندگی برگردانند. بنابراین با یک سیاهی و تباهی مطلق در فیلم مواجه نیستیم. درواقع می‌خواهیم بگوییم که زندگی با وجود همه این تاریکی‌ها و سیاهی‌ها، همچنان ارزش زیستن را دارد؛ بنابراین نباید زیبایی‌های دنیا یا زندگی را فراموش یا انکار کرد. علی در درون همین دنیایی که هنوز زیبایی‌های خود را دارد، در تاریکی به‌سر می‌برد اما این به‌معنای آن نیست که دنیا، روشنایی‌ها و زیبایی‌های خود را از دست داده است. من قصد نداشتم از جهان، تصویری رقت‌انگیز بسازم. جهان علی به‌دلیل بحرانی که در آن به‌سر می‌برد، زیبایی خود را از دست داده اما این به‌معنای آن نیست که جهان بیرون هم زیبایی‌های خود را از دست داده باشد.

کمی هم درباره پایان و پایان‌بندی فیلم حرف بزنیم. به‌نظرم انتخاب زمین فوتبال برای پایان قصه، هوشمندانه بود. هم به‌دلیل خاطراتی که علی با برادرش از فوتبال داشت، هم اینکه خودش خبرنگار ورزشی بود و مهمتر از همه اینکه، در زمین فوتبال شاهد تحرک و پویایی علی و تلاش برای گل‌زدن هستیم که می‌تواند نمادی از هدفمندی باشد. ورود او به زمین فوتبال انگار بازگشت‌اش به زمین زندگی است. ضمن اینکه تاکیدی است که حرکت‌کردن و تحرک‌داشتن علی او را از رکود، افسردگی، انسداد و گریه‌کردن خلاص می‌کند. فوتبالی که برای او به تراژدی تبدیل شده بود حالا به فرصتی برای نجات و رستگاری‌اش از رنجی که می‌کشد، تبدیل می‌شود. چقدر با این تحلیل موافقید؟

بله درست است. همین‌که علی را در حال فوتبال بازی‌کردن می‌بینیم یعنی او دوران رخوت و بی‌انگیزگی را پشت‌سر گذاشته و از بی‌عملی دست کشیده است. اما دلیل دیگری هم داشت؛ معتقدم برخی سکانس‌ها باید ماکت و فشرده‌ای از کل داستان باشد. اینجا من می‌خواستم موقعیتی را که علی زندگی کرده، نشان دهم. ضمن اینکه آن گریه آخر، خیلی هم تلخ و تراژیک نباشد و به‌دلیل قبول نکردن گل علی توسط داور اتفاق بیفتد که به‌نظر می‌رسد یک دلیل پیش‌پاافتاده است.

شاید مخاطب انتظار داشت علی در یک موقعیت جدی‌تری گریه‌اش بگیرد، اما وسط بازی فوتبال این اتفاق افتاد.

دقیقاً. به‌همین‌دلیل می‌گویم نمی‌خواستم به‌گریه‌افتادن علی در یک وضعیت تراژیک اتفاق بیفتد. ضمن اینکه در اینجا موقعیت از دست دادن، به‌شکل نمادین و در بازی فوتبال رخ می‌دهد که می‌تواند شکلی از سوگ باشد. اینکه گلی زیبا بزنی که برای آن در زمین بازی جنگیده‌ای، اما گل‌ات مردود شناخته شود که حس سرخوردگی به علی می‌داد. درست مثل اینکه رسالت خودش را در زندگی، به سرانجام رساندن برادرش می‌دانست اما با مرگ او، ناکام و دچار بحران شد. تکرار این ناکامی و سرخوردگی باعث شد تا بغض او بترکد و بالاخره گریه‌اش بگیرد.

«چرا گریه نمی‌کنی؟»، به یکی از حاشیه‌های جشنواره فیلم فجر پارسال تبدیل شد که اشاره‌ای هم به آن کردید. درباره دلایل این اتفاق  کمی بیشتر توضیح دهید. اینکه چه شد که فیلم در جشنواره حضور یافت اما به نشست مطبوعاتی آن غیر از تهیه‌کننده، کسی نرفته بود؟

داستان از این قرار بود که نه آن تهیه‌کننده‌ای که فیلم را به جشنواره داد با من مشورت کرد، نه بازیگرانی که نامه نوشتند از من پرسیدند که ما نامه بدهیم یا ندهیم. درواقع بین دعوای تهیه‌کننده و بازیگران برای حضور در جشنواره، من به‌عنوان کارگردان هیچ‌کاره بودم و نقش و سهمی نداشتم. درحالی‌که صاحب معنوی فیلم، من بودم. آن‌هم این مدل فیلم که به سینمای تجاری و قواعد آن شباهتی ندارد. فیلمی بود که من از جهان خودم آن را خلق کردم. درنهایت حاشیه‌هایی که برای فیلم به‌وجود آمد، به آن آسیب زد. درحالی‌که این فیلم می‌توانست بدون حاشیه و آرام به نمایش دربیاید و تقدیر شایسته‌تری پیدا کند. درواقع فیلم، قربانی دوقطبی‌سازی‌های سیاسی شد و ماهیت سینمایی‌اش فراموش شد. من تنها کاری که آن زمان به نظرم رسید انجام دهم، این بود که کنار فیلم‌ام بایستم و از آن محافظت کنم. جشنواره تمام شد و همه آنهایی که برای فیلم حاشیه ایجاد کردند، رفتند دنبال زندگی‌شان و من ماه‌ها به جاهای مختلف جواب پس می‌دادم. حتی پروانه ساخت فیلم جدیدم را نمی‌دادند. هنوز هم ترکش‌های آن اتفاق برای فیلم باقی مانده است. در بین این هیاهوهای سیاسی و جناحی، قربانی اصلی، من کارگردان بودم. منی که از دو سال قبل برای بازی در این فیلم شروع کردم به کاهش وزن.

بااین‌حال معتقدم که با وجود این حاشیه‌ها و اینکه فیلم در زمانه بدی اکران شد اما فیلمِ زمانه خود است. زمانه‌ای که اکثریت جامعه درگیر همان یأس و افسردگی‌ای هستند که علی فیلم «چرا گریه نمی‌کنی؟» درگیرش بود. در واقع جامعه در حال تجربه یک سوگ جمعی و بحران روانی است و به نظرم تماشای این فیلم می‌تواند به‌اصطلاح حال خوب‌کن باشد؛ هرچند یک حال بد را روایت می‌کند.

علی درنهایت به این نتیجه می‌رسد که برای اینکه تغییر کند و حالش عوض شود هر کاری که تا حالا کرده را نباید بکند و به بازتولید آنچه انجام داده، نپردازد. او برای اینکه حالش خوب شود درنهایت یک ورژن جدیدی از خود را تجربه می‌کند. من در این فیلم درواقع به روایت قصه خودم پرداختم و همین کمکم کرد تا از آن بحران سخت عبور کنم. روایت‌کردن دردها و رنج‌ها به انسان کمک می‌کند تا بتواند به‌واسطه قصه‌گویی، از پیله غصه‌هایش بیرون بیاید، به خودآگاهی برسد و  پوست بیاندازد.

در پایان می‌خواهم بدانم آیا نگران نبودید که عنوان فیلم، تصور غلطی در ذهن مردم از محتوای آن ایجاد کند؟ مثلاً به‌یاد فیلم «چند می‌گیری گریه کنی؟» بیفتند و فکر کنند، با فیلم کمدی طرف هستند؟

اتفاقاً این را خیلی‌ها به من گفتند. راستش اسم بهتری به ذهنم نرسید که بتواند فیلم را توصیف کند. به‌نظرم به‌مرور زمان، فیلم هویت خودش را پیدا می‌کند و با تماشای فیلم، تماشاگر دلیل این نام‌گذاری را می‌فهمد.

 ///.


منبع: روزنامه هم‌میهن
نویسنده: رضا صائمی