نعلبندیان از مرگ تا مرگ را در «ناگهان...»، با تکنیک‌های خلاقانه، فاصله‌گذاری شده و سورئال می‌نویسد. نعلبندیان، آستیم و فریدون، هر سه مُرده‌اند! و در لحظه‌ی پایان آغاز خود، آرام و با پای خود به سوی گور خود رفته‌اند. گوری که دیگران برایشان ساخته و آماده کرده‌اند. آیا «ناگهان...»، قصه‌ی شرم ما و ماست. «من، تو را انتظار می‌کشم، ای فرجام خوب!»، «آنک اتصال، اینک حیات.» «مرا به نوازش سترگ خاک مهمان کنید.» و...
چارسو پرس: نوشتنش گرفته بود. ساعت ۹ صبح بود. رفته بود توی کتابخانه‌ی کارگاه و در را از پشت قفل کرده بود. بچه‌ها سر تمرین بودند. روز قبل قرار گذاشته بودند بروند توی شاه‌رضا غذا بخورند. ساعت ۱۲ بود و هیچ خبری از او نشد. در زدند. صدایی نمی‌آمد. نگران بودند که مبادا بلایی سر خودش آورده باشد! در زدند. باز هم خبری نشد. به این نتیجه رسیدند که حتماً صلاح نیست بیرون بیاید یا کسی پیشش برود. پس بهتر است بروند ناهارشان را بخورند.
رفتند. زود برگشتند. درِ کتابخانه همچنان بسته بود. ساعت سه‌و‌نیم بعدازظهر بود که قفل در از پشت باز شد. بیرون آمد. میان سفیدی چشم‌هایش خون نشسته بود. مثل همه‌ی شب‌هایی که برای شب‌زنده‌داری یا کتاب خواندن و نوشتن، تا صبح بیدار می‌ماند. عینکش سیاه و پرهیبت، چشم‌های خسته‌اش را قاب گرفته بود. سبیل پر و سیاهش همچون نماد پیروزی در ارتفاع یک‌متر‌و‌هشتاد‌و...، در اهتزاز بود. و موهای سیاهش، در پیچشی ابدی، کاسه‌ی سرش را پنهان کرده، گم کرده بود. یکی گفت: «جون به سر شدیم. معلومه کجایی؟» عباس ساکت بود. گفتند: «هر چی در زدیم جواب نمی‌دادی.» توی خودش بود. به آن‌ها نگاه ‌کرد. گفتند: «بَه، بابا خواب بودی؟ در رو داشتیم می‌شکستیم.» گفت: «تمام شد.» گفتند: «چی تمام شد؟!» گفت: «ناگهان هذا حبیب‌الله، مات فی حب‌الله، هذا قتیل‌الله، مات بسیف‌الله.» و این آغاز ماجرا بود. ماجرایی که بعدها شد خود زندگی‌اش!

نمایشنامه چاپ شد. آن را تقدیم کرده بود به «ح. [ع] و: م.ف.»، م.ف پیغام داده بود که: «یکی طلبت!» عباس گفت: «برای چی؟!» م.ف گفته بود: «حالا به جایی رسیده‌ای که به من می‌زنی؟» عباس گفت: «من از تو دفاع کرده‌ام!» م.ف گفته بود: «تو دفاع کرده‌ای یا خواسته‌ای مرا رسوای عالم کنی؟» عباس گفت: «رسوا؟! تو دوست من هستی. من تو و فریدون‌ها را تبرئه کرده‌ام.» م.ف گفته بود: «به هم می‌رسیم، عباس....»

قربانیانی که به دنبال قربانی می‌گردند

«ناگهان...» برخلاف دیگر نمایشنامه‌های نعلبندیان براساس یک قصه شکل گرفته و پیش می‌رود. با آن‌که قصه در فضایی کاملاً واقع‌گرایانه به نظر می‌رسد، اما عناصری چون «سدا» و «صاحب‌خانه» واقع‌گرا بودن قصه‌ی نمایشنامه را به چالش می‌کشند. نام آدم‌ها از نام‌های خاص در جهان دیگر نمایشنامه‌هایش به نام‌هایی آشنا، معمولی و پیش پااُفتاده «در ناگهان...» تغییر یافته است. نعلبندیان بدعت را در ساختار و در جهان زیرین متن پایه‌ریزی می‌کند. او واقع‌گرایانه‌ترین متن فراواقع‌گرایانه‌ی خود را با شیوه‌ی نعلبندیانی روایت می‌کند. او مخاطب را به بازی گرفته، آدم‌های مفلوک نمایشنامه‌اش را با شکل و شمایلی معمولی و با روانی خاص و غیرمعمولی ترسیم می‌کند. شخصیت‌هایی که واقعیت وجودی و هویت‌شان برای ما روشن نیست.

شخصیت‌های نمایشنامه‌های نعلبندیان، گاه «آن‌قدر زمینی و قابل لمس می‌شوند که آن‌ها را در اطراف خود می‌بینیم و زمانی آن‌چنان فرازمینی و دور از دسترس‌اند که درک و پذیرش آن‌ها بیرون از صحنه‌ی نمایش دشوار به نظر می‌رسد.» شخصیت‌هایی که تنها طرحی کلی از یک انسان را ترسیم می‌کنند و تنها در پی خلق فضای کلی اثر هستند. آن‌ها استعاره‌ای از سرگشتگی انسان مدرن و گم‌شده در خود و جهان پیرامون خود هستند. آن‌ها در این گم‌گشتگی با خشونت و عصبیتی بی‌حد و حصر، خود را قربانی می‌پندارند و برای آن‌که قربانی نباشند، به دنبال قربانی می‌گردند. و خشونت در بالاترین سطح خود، که همان کشتن انسان به دست انسان دیگر است، برنامه‌ریزی شده و اجرا می‌شود. خشونت پنهانی که در تاروپود ساختار، شخصیت‌ها، دیالوگ‌ها و فضای کلی «ناگهان...» جاری و ساری است، خشونتی که باعث به‌وجود آمدن تم اصلی اثر که همانا گناه و قتل جمعی است می‌شود.

از منظر امیل دورکیم «هر عملی وقتی جرم محسوب می‌شود که احساسات قوی و مشخص وجدان جمعی (گروهی) را جریحه‌دار سازد.» بزهکاری هم پدیده‌ی بسیار پیچیده‌ی اجتماعی است که در محیط‌های اجتماعی مختلف به شکل‌های متفاوتی دیده می‌شود. از منظر جامعه‌شناسی؛ قاتل شخصی است که دارای نشانه‌هایی چون «اضطراب، تشویش، دلهره، خودبیمارانگاری، اجتماع‌ستیزی و عدم‌ رشد اجتماعی، افکار پارانوئید، شخصیت وسواس‌فکری ـ عملی، نابالغ بودن عاطفی، عصیان‌گری و بی‌طاقتی، احساس خصومت، پایین بودن آستانه تحمل در شکست‌ها وناکامی‌ها» است.
بیشتر بخوانید

آخرین صدای ضبط‌شده از عباس نعلبندیان قبل از خودکشی+صدا

عباس نعلبندیان و مصاحبه‌ نادیده‌اش / نه در بند «ایسم» و نه در قید «ایست»

و اینک عباس نعلبندیان/ نویسنده‌ای که تمام عمر کوتاهش در ابر مرگ شناور بود


همه‌ی چیزهایی که در ذات و بنیه‌ی شخصیتی آدم‌های نعلبندیان، به‌صورت نهان و آشکار خودنمایی می‌کند. آن‌ها فی‌نفسه، با خشمی که در بطن وجودی خویش از جهان و زمان و مکان دارند، قاتل محسوب می‌شوند. حتی اگر فریدون را به قتل هم نمی‌رساندند، آن‌ها قاتلینی بالفطره‌اند که خود یا دیگری را به تباهی و نیستی می‌کشانند. به قول هانا آرنت، در یک رفتار خشن «همه‌چیز بسته به قدرتی است که پشت خشونت قرار می‌گیرد، نه خود فعلِ خشونت.»

خشونت همواره از خشم سرچشمه می‌گیرد و آن‌طور که آرنت نشان می‌دهد، در یک وضعیت خشمناک، آن‌چه تهی‌شدگی از معنای انسان را به تصویر می‌کشد نه واکنشی خشن، که فقدان آن است. پس عقلانی است که در برابر خشونت، خشن بود، درست همان‌طور که این هفت نفر خشمگین از خشمی که زندگی بر آن‌ها روا داشته، خشونت را در بالاترین سطح خود به کار می‌بندند. و به نظریه‌ی فانون، مبنی بر این‌که «ستم‌دیده فقط از طریق خشونت می‌تواند انسانیت خویش را بازیابد» جامه‌ی عمل می‌پوشانند! هر اشاره‌ای به وجهِ آفرینشگر خشونت علیه یک «دیگری»، تلاشی است ناموفق برای تبدیل یک سلبیت به یک ایجاب. خشونت علیه دیگری، هرقدر هم که خودآگاه باشد، درنهایت سائقی، غریزی است. خشونتی که «خود» را همزمان به سوژه و ابژه‌ی عمل خشونت‌آمیز بدل می‌کند، دقیقاً از آن‌رو که نمایانگر وجهِ ایجابی خشونت است، وجهی خودآگاه که غریزه را پس می‌زند، خود‌آفرینندگی را نیز یدک می‌کشد.

این خشونت موجود در این خانه‌ی به ویرانی رفته و نهایتاً جامعه‌ای که خود نعلبندیان را هم به نیستی می‌کشاند و فرجامی مشابه فریدون را برایش رقم می‌زند، نتیجه‌ی یک دگردیسی و تحول و تغییر براندازنده برای نعلبندیان و امثالهم است. رویه‌ای که از سال‌های اوج او در کارگاه نمایش با نقد‌های مغرضانه و شخصی‌نگر آغاز شده و نهایتاً مرگی خودخواسته را بر او دستور کرد.

پرتره‌ای گم‌شده در غبار

کمبود گفتمان بین اعضای تئاتر و نهایتاً رسیدن به یک رادیکالیسم افراطی و تخریب هم‌نوع در اواخر دهه‌‌ی 40 و دهه‌ی 50، کار را به جایی می‌رساند که تحمل هم‌‌صنفی‌ها هم سخت می‌شود. هرکس فکر می‌کند با تخریب، براندازی و قربانی‌کردن همکار، همه‌ی مشکلات و دردها حل خواهد شد. اما این تجربه‌ی تلخ نشان داد که قضایا به گونه‌ای رقم خورد که همه در آن قربانی و به مسلخ برده شدند. در چنین فضای سیاه، سفید و ایدئولوژی زده‌ای، قطعاً یکی که خارج از این شرایط باشد، ایزوله شده، رو به انحطاط و نیستی پیش خواهد رفت. نعلبندیان در «ناگهان....» خودش، آستیم، فریدون و... را تصویر کرده است. عجیب آن‌که فرجام آستیم هم فرجامی مشابه فریدون و عباس می‌شود.

نعلبندیان از مرگ تا مرگ را در «ناگهان...»، با تکنیک‌های خلاقانه، فاصله‌گذاری شده و سورئال می‌نویسد. نعلبندیان، آستیم و فریدون، هر سه مُرده‌اند! و در لحظه‌ی پایان آغاز خود، آرام و با پای خود به سوی گور خود رفته‌اند. گوری که دیگران برایشان ساخته و آماده کرده‌اند. آیا «ناگهان...»، قصه‌ی شرم ما و ماست. «من، تو را انتظار می‌کشم، ای فرجام خوب!»، «آنک اتصال، اینک حیات.» «مرا به نوازش سترگ خاک مهمان کنید.» و...

عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز شد و با تفاوت به پایان ‌رسید! با همه‌ی اهمیت، تأثیر و یگانگی‌اش در دوردست‌هاست! چه خودخواسته، چه دگرخواسته، همیشه در دوردست‌ها بوده و در دوردست‌ها هم ماند و به مرگ رسید! برخورد بسیاری از همکاران و دوستدارانش با او، برخوردی توریستی و بیشتر عشق‌بازی با یک امر مهم و شخصیت مطرح بوده و هست! بی‌آن‌که او را خوانده باشند، فهمیده باشند! به استناد یادداشت‌های خودش، بزرگان کارگاه نمایش هم، در روزهایی که او در اوج بود، با او چون زیردستی بی‌‌مایه برخورد می‌کردند! و برای خودی و غیرخودی، تا آخر، همان «پسرک روزنامه‌فروش» ماند! پس از انقلاب؛ در سال‌های خانه‌نشینی و سیاه زندگی‌اش، بسیاری از مدیران فرهنگی و تئاتری‌ها او را ندیدند، نخواستند که ببینند!

واقعیت این است که نعلبندیان در اسفندماه ۵۷؛ پس از دستگیری و زندانی‌شدن در زندان قصر، مُرد! و از تیرماه ۵۸؛ پس از آزادی از زندان، تا یکم خردادماه ۶۸، جسدی بود که پس از دو خودکشی نافرجام، به فرجام و سرانجام خودخواسته‌ی خود، با قرص‌هایی که ترکیب‌شان را به دقت یادداشت کرد، رسید! و پس از خوردن قرص‌ها نوشت: «کاش تا سه روز کسی در این خانه را نزند، تا جنازه‌ام حسابی بو‌ کند!» و دگمه‌ی ضبط صدا را فشار داد و آخرین حرف‌ها را درباره‌ی برخی دوستان و دشمنانش زد تا به سکوت مرگ برسد و تنها صدای هوا باشد و دیگر هیچ، و به مرگی که به‌قول خودش «اختتامی نیکو» است، برسد!

عباس نعلبندیان را حتی نزدیک‌ترین دوستانش هم نشناخته بودند. یادداشت‌های روزانه‌ی سال‌های پیش و پس از انقلاب او، از زمانی که در اوج بود تا زمانی‌که در ناکجای زندگی‌اش گم شد، تصویری تلخ و تراژیک از مردی تنها، مأیوس و حیران است. حیرانی که در سال‌های آخر عمر با سرگشتگی افیون و قرص یکی شده و او را فارغ از زمان و مکان کرده، راه رسیدن به بُعد دیگر را برایش مهیا کرد. نعلبندیان در تمام زندگی‌اش در تضادهای مدام و مادام زندگی کرد. او در روزهای سرخوشانه‌ی اقتدار و اوج (از 1347 تا 1357) هم در فضایی متضاد از زندگی خانواده‌ای که در آن رشد کرده و تربیت یافته بود، تنهای تنها، حیران و شیدا بود تا آخر عمر. او در یکی از یادداشت‌های آخرش نوشت: «هر کاری کردم تا عباس نعلبندیانِ مشهور را با عباس نعلبندیانِ واقعی، همین خودم، یکی کنم. نشد که نشد!»‌
سال‌ها گذشته و هرکس به‌قدر درک و حافظه‌ی خودش چیزهایی از او در ذهن دارد. زمان، همه‌چیز، حتی حقیقت و نهایتاً واقعیت را هم تغییر داده است. این‌که آیا بعد از این‌ همه سال می‌توان به روایتی سرراست و درست از او رسید، بحثی است که نتیجه‌ی مشخصی نخواهد داشت. با همه‌ی تلاش‌هایی که به کار بسته و می‌بندیم؛ عباس نعلبندیان اکنون، تصویری است سایه‌وار؛ پرتره‌ای است که در غبار گم شده، مردی که سال‌هاست در گور خود خفته و مرگ را زندگی‌می‌کند! عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود و به پایان می‌رسد! همین...
منبع: روزنامه هم‌میهن
نویسنده: جواد عاطفه