«خرس» با فصل اول و دوم خود نشان داد که اگر بخواهد می‌تواند یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون باشد و کوله‌باری از جوایز امی، گیلد و گلدن گلوب نیز این حرف را تصدیق می‌کنند. اما با اینکه «خرس» با فصل سوم خود توانایی بازیگرانش را به رخ می‌کشد، اما تنها به موفقیت‌های قبل و طرفداران دوآتشه‌اش تکیه کرده تا هرطور شده آن‌ها را پای فصل بعدی سریال بکشاند.
چارسو پرس: در دو فصل اول «خرس» دیدیم که کارمن برزاتو (جرمی الن وایت)، که او را کارمی صدا می‌زنند، یک آشپز حرفه‌ای با انواع مشکلات روانی و خانوادگی فراوان است که پس از مرگ برادرش، مایکی (جان برنتال)، تصمیم می‌گیرد مغازه‌ی ساندویچ‌فروشی خانوادگی‌اشان در شیکاگو را زنده کند. فصل دوم این داستان را به طرز زیبایی توسعه داد و مخصوصا دو اپیزود شش و هفت (اپیزود «ماهی‌ها» و«چنگال‌ها») اثر خود را در خاطر بینندگان باقی گذاشتند. این اپیزودها خاص و مبتکرانه بودند، از جریان همیشگی سریال فاصله می‌گرفتند و غلیان احساسات را، که سریال «خرس» به آن شهره است، به عالی‌ترین شکل به تصویر می‌کشیدند.

البته از هر کسی بپرسید می‌گوید که همین فصل دوم، که در سال ۲۰۲۳ میلادی منتشر شد، تا حدود زیادی از فصل پیشین ضعیف‌تر بود. استفاده‌ی بیش از حد از فلش‌بک، اپیزودهای زیادی که تنها به یک کاراکتر اختصاص پیدا می‌کردند، سکانس‌های بی‌دلیل طولانی، استفاده‌ی بی‌هدف از موسیقی انتخابی و معرفی کاراکتر فرعی کلر و رابطه‌ی بی‌پایه و اساس او با کارمن بخشی از کاستی‌های فصل دوم بود که امیدوار بودیم در فصل سوم «خرس» بالاخره رفع شوند.

اما پایان‌بندی فصل دوم زمینه را برای سقوط «خرس» آماده کرد که شاهد آن چیزی بودیم که در فصل سوم سریال اتفاق افتاد. می‌توان ادعا کرد هر کس که دو فصل اول را دیده باشد، از افت محسوس فصل سوم متعجب خواهد شد. این البته در حالتی است که با هجمه‌های طرفداران سریال، بسیاری از منتقدین جرئت نداشتند درباره‌ی این نقص‌ها حرفی بزنند و می‌بینید که اغلب نمرات بالایی به آن داده‌اند.

وایرال بودن سریال در شبکه‌های اجتماعی هم جوایز زیادی نصیب «خرس» کرد. به خاطر همین چیزهاست که انتظارات از فصل سوم سریال «خرس» از همیشه بالاتر بود؛ چه برای کسانی که منتظر تکرار فرمول‌های سابق اما در وسعتی بزرگتر بودند، و چه کسانی که می‌خواستند تحولی در «خرس» ببینند.

سازندگان اما چاره‌ی کار را در راضی نگه داشتن طرفداران دیدند. آن‌ها همان فرمول تکراری را برداشته و ضربدر سه کرده و فصل سوم «خرس» را تحویل مخاطب دادند. در نبود هرگونه محتوای داستانی و توسعه‌ی شخصیتی، «خرس» چیز دیگری جز اجرای بازیگرانش برای ارائه ندارد. در تمام طول فصل سوم هیچ پیشرفت داستانی صورت نمی‌گیرد و حتی ساده‌ترین خطوط داستانی هم در آخر فصل سوم توسعه‌نیافته باقی مانده و بسته نمی‌شوند. «خرس» حالا به ترکیبی از فریاد زدن‌ها و ناسزاگویی‌ها تبدیل شده که فیلمنامه نمی‌تواند مبنایی برای آن پیدا کند و به جایش، هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زند، بیشتر در باتلاقی که خودش برای خودش ساخته فرومی‌رود؛ آخرسر هم تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد این است که این اشتباهات را با دز بیشتری به مخاطب بدهد.

در طول فصل دوم شخصیت‌ها هر بار زیر فشار بیشتری فرورفته و بعضی‌ها مجبور شدند کنار بکشند، اما در آخر کارمن بالاخره به این نتیجه رسید که رستوران‌اشان، بیف (The Beef)، را از یک مغازه‌ی ساندویچ‌فروشی به یک رستوران درجه یک تبدیل کرده و حتی اسم آن را به خرس (The Bear) تغییر دهد؛ نام مستعاری که بقیه کارمن را با آن صدا می‌زنند. البته با اینکه کارمن پنجره‌ی پشتی را برای ساندویچ‌های محبوبشان باقی گذاشت، فصل سوم «خرس» هیچ پنجره‌ی پشتی ندارد که موقع سقوط بتواند به آن تکیه کند. جاه‌طلبی‌های حرفه‌ای کارمن اما بهای گزافی دارد: از دست دادن رابطه‌ای تازه جوانه‌زده‌اش با کلر (مالی گوردون) و خراب شدن رابطه‌اش با ریچی (ابن ماس باک‌رک) که تازه به یک وضعیت مسالمت‌آمیز رسیده بود.

هشدار؛ در نقد فصل سوم سریال «خرس» خطر لو رفتن داستان وجود دارد

فصل سوم داستان «خرس» را به کجا می‌برد؟



قسمت اول فصل سوم با کارمن آغاز می‌شود و ما نسخه‌ی جوان‌تر او را، مدت‌ها پیش از اینکه حتی ایده‌ی باز کردن رستوران خودش به ذهنش برسد، می‌بینیم که زیر دست سرآشپزان سطح بالا و در برجسته‌ترین رستوران‌های نیویورک تعلیم می‌بیند. این قسمت را می‌توانید در کنار اپیزود شب کریسمس فصل دوم قرار دهید که علت آسیب‌های روانی کارمی را نشان می‌دهند؛ اینجاست که سریال کمی بیشتر درباره‌ی منشاء کمال‌گرایی آزاردهنده‌ی کارمن توضیح می‌دهد.

در ادامه، کارمن یک فهرست بلندوبالا از قوانینی می‌نویسد که همه باید بدون چون و چرا از آن‌ها پیروی کنند. قوانینی که از نظر کارمی قرار است تضمین‌کننده‌ی ستاره‌ی رستوران آن‌ها باشند؛ مثلا یکی از این قوانین این است که منوی رستوران باید هر روز عوض شود. کاری که تعامل و هماهنگی بین کارمندان و آشپزخانه را دشوار می‌کند. کارمن همچنین می‌گوید که سیگار کشیدن را ترک کرده، نه برای سلامتی، بلکه دیگر وقت آن را ندارد که حتی برای پنج دقیقه از آشپزخانه بیرون برود.

با پایان قسمت دوم دوباره به دنیای پرسروصدا و آشفته‌ی آشپزخانه برمی‌گردیم که در فصل‌های قبل به آن‌ها عادت داشتیم. ریچی و کارمی با هم اختلاف دارند و همه سر یکدیگر داد می‌زنند که کار را برای خدمت‌رسانی به مشتریان سخت‌تر هم می‌کند. البته پنجره‌ای پشت رستوران همچنان به ساندویچ مخصوص بیف اختصاص دارد که ابراهیم (ادوین لی گیبسون) مسئولیت رسیدگی به مشتری‌های آن را عهده‌دار شده است. اما همانطور که انتظار دارید، هیچ چیز سر جای خودش نیست.

مارکوس (لیونل بویس) به خاطر مرگ مادرش عزادار شده، تینا طاقت شلوغی و استرس محیط تازه‌ی رستوران را ندارد و احساس می‌کند کم آورده است،‌ حتی سیدنی (آیو ادیبری) که در سخت‌ترین موقعیت‌ها همیشه آرامش خود را حفظ می‌کرد، فکر می‌کند شراکت با کارمن ره به جایی نمی‌برد و آینده‌اش در این رستوران محکوم به قرار گرفتن در سایه‌ی کارمی است. مخصوصا که کارمن مدام رسپی‌هایی که با هم ساخته بودند تغییر می‌دهد؛ آن هم بدون آنکه با سیدنی درباره‌ی آن‌ها مشورت کند. ریچی هم عصبانیت خود از فشار کاری را روی سر کارمن خالی می‌کند.

کارمن اما با اینکه آدامس نیکوتین می‌جود و به طور منظم در جلسات گروهی تراپی شرکت می‌کند، همچنان راه فراری از دست تراماها و وسواس فکری‌اش ندارد. او به خاطر کوچک‌ترین چیزها عنان از کف داده و آسمان و زمین را با هم یکی می‌کند؛ مدام در اندیشه‌ی خراب شدن رابطه با دوست‌دخترش کلر است و در عین حال، حتی شجاعت پیام دادن به او را هم ندارد. در میانه‌ی پیچ‌وخم روابط کاراکترها، بچه‌ی ناتالی (ابی الیوت) هم به دنیا می‌آید و با وجود آنکه رستوران هر شب پر می‌شود، اما ورشکستگی همچنان در دوقدمی آن‌ها قرار دارد.

کاسه‌ی صبر عمو جیمی (اولیور پلات) دیگر لبریز می‌شود و او تصمیم می‌گیرد پای کامپیوتر (برایان کاپلمن) را وسط بکشد تا به بیزینس کارمن سروسامان دهد. همین موقع‌هاست که خبر تعطیل شدن رستوران سرآشپز تری به کارمی و سیدنی تکانی داده و آن‌ها را به یاد آخروعاقبت خودشان می‌اندازد که اگر نتوانند هرچه زودتر رستوران را به سود برسانند، تمام ملک از دستشان می‌رود.

اما موقعیتی برای سیدنی فراهم می‌شود تا بدون کارمی و با اختیار کامل در یک رستوران دیگر به عنوان سرآشپز ارشد کار کرده و خلاقیت خود را به نمایش بگذارد. موقعیتی که حتی فکرش سیدنی را تا مرز حمله‌ی عصبی می‌برد، اما تا آخر سریال هم این قضیه را با کارمن در میان نمی‌گذارد و حتی معلوم نمی‌شود آیا بالاخره او این موقعیت شغلی را می‌پذیرد یا نه. در مقابل، کارمن بی‌صبرانه منتظر آن است که رستورانش ستاره بگیرد و با وجود نقدهای اغلب مثبت منتقدین نسبت به رستوران، فصل سوم «خرس» بدون پاسخ دادن به این پرسش‌های اصلی تمام می‌شود.

«خرس» در دام تله‌ی خودش افتاده است



فصل سوم «خرس» دست‌تنها خودش را گوشه‌ای گیر انداخته و نمی‌داند چگونه از آن خارج شود. با اینکه پایان‌بندی مبهم فصل سوم اجازه نمی‌دهد نتیجه‌گیری کنیم که آیا رستوران کارمن ستاره می‌گیرد یا نه، حتی در صورت موفقیت او باز داستان مسیر روشنی پیش رویش ندارد. خب، اگر کارمن به آن چیزی که آرزویش را داشت برسد، داستان از اینجا به بعد چگونه پیش خواهد رفت؟ آیا چالش‌های «خرس» دیگر محدود به این خواهد شد که چرا اینجا این واگیو درست نپخته و چرا سمتی دیگر ظرف سس از دست یکی می‌افتد؟ سریال خودش هم نمی‌تواند به این سوال پاسخ دهد و از این رو، در یک چرخه‌ی باطل تکراری از دعواها، بددهانی‌ها و کات‌های سریع در رستوران پرهرج و مرج کارمن گیر می‌افتد.

طبق گزارشات فصل سوم و چهارم سریال «خرس» پشت سر هم ضبط شده‌اند و با جریانی که در فصل سه و آن پایان‌بندی دیدیم این مسئله کاملا مشخص بود. ده قسمت فصل سوم نمی‌توانند مسیر داستان را به هیچ جایی ببرند؛ انگار که «خرس» می‌خواسته کاری را انجام دهد که بزرگترین فرنچایزها می‌کنند تا مخاطب را برای قسمت بعدی به سینما بکشانند؛ یعنی یک فیلمنامه را به دو بخش تقسیم کرده و تا جای ممکن به آن آب می‌بندند که دیگر طعم و مزه‌ی هر قسمت از دست می‌رود. پایان‌بندی فصل سوم «خرس» مهر تأییدی بر آن است.

داستان فصل سوم «خرس» جا نیفتاده است



طی سه فصل «خرس» تاکنون ۲۸ اپیزود و چیزی نزدیک به ۱۴ ساعت از این سریال پخش شده؛ اما داستان این چهارده ساعت را می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: رستورانی رو به ورشکستگی، باوجود رسیدن به نور انتهای تونل، دوباره در آستانه‌ی ورشکستگی قرار می‌گیرد. اما در این ۲۸ ساعت کاراکترها تا دلتان بخواهد فحش آبدار نثار همدیگر کرده‌اند و اگر این توسعه‌ی شخصیتی نیست، پس چیست؟

البته مشکل اصلی این نیست که چرا «خرس» داستان ندارد؛ هرچند این یک ایراد بزرگ است که شما را از محدوده‌ی استاندارد تلویزیون خارج می‌کند، اما داستان نداشتن به خودی خود مهم نیست. داستان چیزی است که به سریال شما هدف می‌دهد؛ چرا این کاراکتر این کار را کرد و چرا حالا داریم این صحنه را می‌بینیم. داستان و یک فیلمنامه‌ی درست و درمان کمک می‌کند که منطق روایی حفظ شود؛ اما فصل سوم «خرس» نه منطق دارد، نه روایت و نه حتی دیالوگ خوب. هرچقدر هم که بخواهید گفتگوی مادر-فرزندی ناتالی و دانا در بیمارستان را توجیه کنید، آخرش هیچ چیز کف دستتان را نمی‌گیرد. حتی با اینکه یک قسمت کامل به دیالوگ آن‌ها پرداخته می‌شود، تولد بچه را نمی‌بینید و اصلا انگارنه‌انگار که زایمانی صورت گرفته یا کارمن دایی شده است.

البته از همان فصل اول مشخص بود که انگیزه‌های شغلی کارمن برای او بر هر چیز دیگر ارجحیت دارد، حتی اگر این خانواده‌اش باشد. در مقام مقایسه ریچی به مایکی (برادر کارمن) نزدیک‌تر بود تا کارمن. برای همین یکی از عجیب‌ترین خطوط داستانی فصل دو، معرفی کاراکتر کلر بود که تبدیل به دوست‌دختر کارمن شد؛ کارمنی که پیش از این اثبات شده بود جز آشپزی، هیچ علاقه‌ای به معاشرت و روابط ندارد؛ وگرنه نویسندگان برای کاراکتر او و سیدنی در فصل اول چیزی می‌نوشتند.

متأسفانه فصل دوم با گیر افتادن کارمن در یخچال و اعتراف ناراحت‌کننده‌ی او نسبت به این موضوع تمام شده و کلر نیز حرف‌هایش را می‌شنود. اما فصل سوم «خرس» به جای آنکه از این پتانسیل استفاده کرده و تلاش مذبوحانه‌ی کارمن برای حفظ رابطه‌ی عاشقانه‌ی سالم با کلر را جمع کند، رابطه‌ی بی‌اساس آن‌ها را در فصل سوم نیز ادامه می‌دهد و حتی در این فصل نیز رابطه‌اشان ره به هیچ جا نمی‌برد.

با این حال، فصل سوم مصرانه می‌خواهد شخصیت کلر را در پس‌زمینه‌ی حافظه‌ی بیننده نگه دارد تا یادتان نرود او به عنوان یک پرستار چه دختر کوشا و مهربانی است و کارمن اصلا استحقاق دوستی با او را ندارد. حتی تلاش برادران فک(متی متسون و ریکی استفیری) هم، که روزی به بیمارستان محل کار کلر می‌روند تا درباره‌ی کارمن او را نصحیت کنند، کافی نیست تا رابطه‌ی بین این دو را بهبود بخشد. این تقریبا درباره‌ی همه‌ی روابط بین کاراکترها صدق می‌کند که هیچکدام پخته نیستند؛ چه دوستانه باشد، چه کاری و چه عاشقانه.

در راستای کاراکترهای بی‌خاصیت می‌توان به سنتی اشاره کرد که اولین بار در فصل دوم پدیدار شد و سازندگان تصمیم گرفتند راه آن را در فصل سوم «خرس» نیز ادامه دهند. در فصل دوم ستاره‌هایی داشتیم که ناگهان سروکله‌اشان پیدا شده و معلوم بود که «خرس» فقط می‌خواسته از اسم و توانایی اجرای آن‌ها برای سروصدا کردن در اینترنت استفاده کند.

کسانی مثل جیمی لی کرتیس (دانا برزاتو مادر کارمن)، جان مولینی (استیو) سارا پاولسون (میشل)، باب اودنکرک (عمو لی)، اولیویا کولمن (سرآشپز تری) و ویل پولتر (سرآشپز لوکا) را اولین بار در فصل دوم دیدیم و برخی‌هایشان برای چند صحنه در فصل سوم نیز بازگشته‌اند. به جز کرتیس و پولتر، جان سینا (سمی فک)، جاش هارنت (فرانک) و حتی بردلی کوپر هم در این فصل حضور دارند که می‌توانید تمام آن‌ها را حذف کنید و باز هم چیزی از داستان از دست نمی‌رود و در این میان، فقط خط داستانی سرآشپز تری اندکی قابل تأمل بود.

تکرار، تکرار و باز هم تکرار



فصل سوم تا حدود زیادی به تکرار مبتنی است. قسمت اول یک اپیزود کامل به خاطرات کارمن می‌پردازد؛ کارمن خاطرات روزهایی که در رستوران‌های سطح بالا آشپزی تشنه‌ی آموختن بود را مرور می‌کند که رئیسش، سرآشپز دیوید (جوئل مک‌هیل) او را تحقیر می‌کرد یا سرآشپز دیگری مثل تری (اولیویا کولمن) با تشویق‌ها و نکاتش به او آموزش می‌داد.

این صحنه‌ها به خودی خود چیز بدی نیستند، مخصوصا اگر نکته‌ی تازه‌ای درباره‌ی کاراکتر کارمن برای ما آشکار کنند؛ اما نه موفق به این کار می‌شوند و نه حدواندازه را نگه می‌دارند؛ سی‌وهفت دقیقه فلش‌بک با هیچ متر و معیاری جور درنمی‌آید.

«خرس» البته برای نشان دادن فلش‌بک‌ها به این اپیزود اکتفا نمی‌کند؛ بلکه در تمام طول فصل سوم مدام به گذشته‌ی کاراکترهای مختلف ارجاع داده می‌شود که مثل اپیزود اول و ششم حتی کل اپیزود را دربرمی‌گیرند. تکنیکی که باری دیگر بی‌هدفی سریال را نشان می‌دهد.

به نظر می‌رسد فلش‌بک‌ها در فصل سوم «خرس» به دستاویزی تبدیل شده‌اند تا جلوی هرگونه پیشرفت داستانی را بگیرند. نکته‌ای که نباید فراموش کنیم این است که پرکردن پس‌زمینه‌ی کاراکترها را نمی‌توان مساوی با توسعه‌ی شخصیتی دانست و ازاین‌روست که به مرور بیرون کشیدن جزئیات زندگی سابق تک‌تک شخصیت‌ها دیگر به کاری خسته‌کننده مبدل می‌شود.

بااینکه کارگردانی کریستوفر استورر در فصل اول با سبک دیوانه‌وار او به دل بینندگان نشست و توانست روزمرگی‌های سخت ساندویچ‌فروشی بیف را به زیبایی نشان دهد، اما او در فصل سوم نتوانسته همین کار را تکرار کند. با اینکه اغلب اپیزودها (به جز اپیزودهای سه، شش و هفت) همه به دست استورر کارگردانی شده‌اند، اما به طور ویژه دو اپیزود هشت و نه از فرط بد بودن آزاردهنده هستند.

در قسمت هشت می‌بینیم که شوگر (یا همان ناتالی) در آستانه‌ی زایمان قرار دارد و از آنجا که همه در رستوران مشغول کار هستند، کسی نیست که به دادش برسد و مجبور می‌شود از مادرش بخواهد تا در بیمارستان همراهش باشد.

در طول این اپیزود شوگر با مادرش دانا (جیمی لی کرتیس) صحبت می‌کند، صحبتی که به اندازه‌ی کل اپیزود ادامه می‌یابد و هیچ پیشرفت محسوسی در رابطه‌ی شوگر و مادرش اتفاق نمی‌افتد. دیالوگ‌هایی که بین آن‌ها ردوبدل می‌شود چیز بیشتری درباره‌ی کاراکترها و گذشته‌اشان به ما نمی‌گویند، یا بهتر بگوییم، چیز مهمی نمی‌گویند و آخر اپیزود، احساس ما نسبت به شوگر یا دانا هیچ فرقی نکرده است.

بیشتر بخوانید:  مطالب مربوط به سریال‌های خارجی


اما آنچه حتی از بیشتر از دیالوگ‌های توخالی تماشای این اپیزود را طاقت‌فرسا می‌کند، کارگردانی غیرقابل تحمل استورر است. به نظر می‌رسد او در کارگردانی سکانس‌های آشفته به استادی رسیده، اما وقتی موقع آن می‌آید که از آشوب فاصله گرفته و شخصیت‌ها پای یک گفتگوی صاف و ساده بنشینند،  او دیگر نمی‌داند باید چه کند.
دو قاب اصلی وجود دارد، یکی شات نزدیک صورت شوگر و دیگری از مادرش که مدام بین آن‌ها کات می‌خورد و این روند برای سی دقیقه ادامه پیدا می‌کند؛ نکته‌ی آزاردهنده اما اینجاست که صحبتی که بین آن‌ها شکل می‌گیرد آنقدر بی‌اهمیت است و تأثیری بر جریان داستان ندارد که نمی‌توانید از تکراری شدن قاب‌ها گذشته و خودتان را به جریان گفتگو بسپارید.

متأسفانه استورر آخرین اپیزود فصل سوم «خرس» را نیز کارگردانی کرده و از همینجا شاید بتوان به یکی از دلایل ضعف این قسمت پی برد. اپیزود دهم مراسم سرآشپز تری برای تعطیل کردن رستورانش را نشان می‌دهد. کارمن، سیدنی و ریچی به این مراسم دعوت‌اند و در کنار آن‌ها تعداد زیادی سرآشپز دیگر نشسته‌اند که خیلی‌هایشان آشپزهای حرفه‌ای هستند که نقش خودشان را بازی می‌کنند.

در این قسمت هم خبری از آشوب آشپزخانه نیست و برای همین کار استورر سخت بوده است؛ باری دیگر قاب‌های به‌شدت نزدیک و صحبت کاراکترهای فرعی که از تجربیات و خراب‌کاری‌های خود تعریف می‌کنند حوصله‌ی آدم را سر می‌برد؛ صحبت‌هایی که قرار نیست هیچ نقشی در هیچ جای داستان داشته باشند و در تمام طول این صحبت‌ها، چشم کارمی تنها روی سرآشپز دیوید است، کارمن اما حرفی نمی‌زند و گاه فلش‌بک‌هایی از آزارهایی که از سوی دیوید دیده نشان داده می‌شود و این قضیه برای قریب به سی دقیقه ادامه پیدا می‌کند. فرمولی که پیش از این گفتیم به اندازه‌ی کل فصل سوم ادامه می‌یابد. حتی وقتی کارمن جرئت مواجهه با سرآشپز دیوید را پیدا می‌کند، سروته آن با دو جمله بسته می‌شود.

پایان‌بندی بی‌سروته این فصل نیز، که به هیچ پرسشی پاسخ نمی‌دهد و تمام خطوط داستانی را باز می‌گذارد، تنها می‌خواهد وجود فصل چهارم را توجیه کند؛ برای همین اکثریت فصل سوم به زمینه‌سازی‌هایی می‌گذرد که حالا باید صبر کنیم و ببینیم در آینده چطور به آن‌ها پرداخته می‌شود.

در این میان، تنها یک چیز توانسته دیدن هر ده اپیزود فصل سوم «خرس» را قابل تحمل کند و آن اجرای شگفت‌انگیز بازیگران آن است که مشخصا از هر چیز برای سریال مایه گذاشته‌اند؛ آن‌ها با تمام جان و دل دیالوگ‌هایشان را ارائه می‌دهند و نویسندگان سریال باید شرمسار باشند که محتوای بهتری جز بددهانی و دیالوگ‌های پیش‌پاافتاده دست این بازیگران توانمند ندادند. از شخصیت اصلی، مثل کارمن و سیدنی گرفته، تا تینا، ریچی، شوگر، دانا و حتی کاراکترهایی مثل سرآشپز تری که تنها برای چند دقیقه در سریال حضور دارند، همه هر چه در آستین داشته‌اند رو کرده‌اند تا کاراکترهایشان را به نحوی پخته به تصویر بکشند؛ حتی اگر داستان «خرس» خام مانده باشد.

البته فصل سوم «خرس» زیبایی‌های خودش را هم دارد



جای تأسف دارد که با تمام این اوصاف، «خرس» همچنان یکی از بهترین سریال‌های حال حاضر تلویزیون از نظر کیفیت تولیدی است. نورپردازی و فیلمبرداری آن اغلب اوقات بی‌نقص است و حتی یکی از بهترین اپیزودهای فصل سوم «خرس» توسط خود آیو ادیبری کارگردانی شده که اولین تجربه‌ی کارگردانی او نیز به حساب می‌آید. مشخصا به اپیزود شش اشاره داریم که به داستان کاراکتر تینا (لیزا کولون زایاس) می‌پردازد و اینکه چه شد که سر از رستوران بیف درآورد. این اپیزود را می‌توان بهترین قسمت کل فصل سوم دانست که نشان می‌دهد چرا در وهله‌ی اول عاشق سریال «خرس» شدیم.

با اینکه کل قسمت شش فلش‌بک پس‌زمینه‌ی این شخصیت است، که از منظر فیلمنامه کار درستی نیست و جریان سریال را از ریتم اصلی آن می‌اندازد، اما از لحظه‌ای که تینا پایش را به رستوران بیف می‌گذارد، بیننده احساس می‌کند که به خانه بازگشته است. به محض ورود تینا او با ازدحام جمعیتی مواجه می‌شود که جلوی کانتر ریچی تجمع کرده و ساندویچ می‌خرند.

با وجود شلوغی، به نظر نمی‌رسد کارکنان رستوران به ستوه آمده باشند؛ پس تینا در اولین فرصتی که پیدا می‌کند به ریچی می‌گوید که قهوه‌ای به او بدهد. ریچی اما یک ساندویچ مجانی هم کنار قهوه‌اش به تینا می‌دهد که به بیننده صمیمیتی را یادآوری می‌کند که روزی روزگاری در بیف جریان داشت، اما حالا به خاطر جاه‌طلبی کارمن و سیدنی برای تبدیل ساندویچ‌فروشی به یک رستوران لاکچری از دست رفته است.

صحنه‌ی گفتگوی بین تینا و مایکی با نورپردازی گرم و رویایی سالن غذاخوری بسیار طبیعی و صمیمی جلوه می‌کند و حتی صحبت آن‌ها به دل بیننده می‌نشیند. تینا که از کار خود اخراج شده و از روتین زندگی‌اش افتاده، مدت‌هاست دنبال شغل تازه‌ای می‌گردد و به مایکی اعتراف می‌کند که نمی‌خواهد جادو کند یا دنیا را نجات دهد؛ فقط می‌خواهد بچه‌هایش سرشان را گشنه روی بالش نگذارند.

آشفتگی‌های رستوران کوچک اما زنده‌ی بیف، با کلکل‌های سرسری بین ریچی، مایکی و فک همان چیزی بود که از فصل اول به سریال «خرس» روح می‌داد. فصل سوم با کنار گذاشتن این کسب و کار خانوادگی، فقط آن را به پنجره‌ی پشتی تقلیل داده و مدیریت‌اش را به ابراهیم سپرده که هنوز معلوم نیست می‌تواند از پس کار بربیاید یا نه.

«خرس» هویت خود را گم کرده است



اگر «خرس» نمی‌خواهد داستان‌سرایی کند، حداقل باید هویت خود را به عنوان یک مجموعه با محوریت آشپزی بپذیرد؛ برای مثال، در فصل دوم آشپزهای واقعی، اغلب از خود شیکاگو در سریال حضور پیدا کرده بودند. در طول فصل سوم همانطور که گفتیم، فلش‌بک‌های زیادی به گذشته‌ی کارمی زده می‌شود که چیزی درباره‌ی کارمی به ما نمی‌گویند که پیش از این نمی‌دانستیم، اما او در آن‌ها توسط برخی از بهترین سرآشپزهای جهان آموزش می‌بیند که در واقع برای خودشان کسی هستند؛ مثلا سرآشپز معروف فرانسوی دنیل بولود نشان داده می‌شود که در یکی از رستوران‌های چندستاره‌ی خود در نیویورک به کارمی آموزش می‌دهد و با اشاره به صدای پختن غذا در تابه، او را تشویق می‌کند که به موسیقی که جلزوولز آن می‌سازد گوش دهد.

در یکی از صحنه‌های قسمت اول کارمی را در کپنهاگ می‌بینیم که در یکی از بهترین رستوران‌های دنیا (نوما) تحت آموزش رنه ردزپی آشپزی می‌کند. در قسمت پایانی فصل سوم هم یک فلش‌بک دیگر داریم که در آن توماس کلر (سرآشپز چندین رستوران برجسته در نیویورک و ناپاولی و برنده‌ی جوایز متعدد آشپزی) به کارمی یاد می‌دهد چطور استخوان جناغ مرغ را دربیاورد.

«خرس» در این صحنه‌هاست که می‌تواند خودش را به عنوان یک سریال آشپزی تمام و کمال نشان دهد. حتی پیوند کاراکترها نیز می‌تواند به آشپزی گره بخورد و در غذایی که می‌پزند نمودار شود. برای همین یکی از معدود نقاط روشن فصل سوم سریال مارکوس و سفر کاراکتر او بود که از همان فصل اول مسیر خود را بر یادگیری کیک‌پزی و توسعه‌ی رسپی‌های شخصی خودش گذاشت و این روند تا فصل سوم نیز ادامه پیدا کرد. حتی غم از دست دادن مادر مارکوس به یکی از عناصر اصلی داستان تبدیل می‌شود که به سریال جهت می‌دهد.


در یکی از صحنه‌های اپیزود نه، گفتگوی مارکوس با تینا را داریم. تینا در حال آزمایش یک دستور غذایی تازه است و مارکوس از تجربه‌ی خود از دوران آموزشش در کپنهاگ استفاده، جزئیات غذا را توصیف و به تینا کمک می‌کند رسپی‌اش را بهبود دهد؛ صحنه‌ای که با اینکه درباره‌ی غذا و مواد اولیه است، اما با اشاره به از دست دادن مادر مارکوس، پیوند بین او و تینا را قوی‌تر می‌کند و با این صحنه کاملا می‌بینیم که مارکوس برای غلبه بر احساسات، خودش را در کاری که دوست دارد، یعنی آشپزی و شیرینی‌پزی غرق کرده است.

این صحنه‌ی صمیمی که شخصیت‌های تینا و مارکوس را توسعه می‌دهد، متأسفانه صحنه‌ای نادر است که در بیشتر سریال مصداق ندارد؛ حتی اگر مونتاژهای آشپزی در فصل سوم زیاد باشند، «خرس» هیچ وقت فرایند کامل کار را نشان نمی‌دهد یا کاراکترها با جزئیات درباره‌ی آن حرف نمی‌زنند تا بیننده هم بفهمد در صحنه چه خبر است و سریال را به یک مجموعه‌ی خوب درباره‌ی غذا و طعم‌ها و جزئیات آن‌ها تبدیل کند.

مانند دیالوگی که بین مارکوس و تینا اتفاق می‌افتد را پیش از این در قسمت پنجم نیز می‌توانید پیدا کنید که کارمن رسپی تست می‌کند (مشخصا پوره سیب‌زمینی با چینشی مینیمالیستی) و سیدنی از راه رسیده و آن را می‌چشد. اما واکنش سیدنی به عنوان یک سرآشپز چه باشد خوب است؟ او به جای آنکه درباره‌ی کاستی‌ها یا خوبی‌های رسپی توضیح دهد یا طعم آن را توصیف کند، فقط می‌گوید «خوبه»، همین. این خود بازتاب دیگری از بزرگترین مشکل سریال است. «خرس» باید بیننده را با خود به سفر طعم‌ها ببرد و همزمان، بیننده را با خود در سفر توسعه‌ی شخصیتی کاراکترها همراه کند، اما از هردو بازمی‌ماند.

حتی صحنه‌ای در قسمت سوم وجود دارد که در آن تینا در ساعت شلوغی رستوران استرس گرفته و حتی از درست کردن پاستا عاجز می‌ماند؛ اما سیدنی به کمکش شتافته و او را در این فرایند هدایت می‌کند؛ بااینکه پاستا درست کردن احتمالا ساده‌ترین کاری است که تینا در تمام طول فصل انجام می‌دهد، اما همین تعامل کوچک بین سیدنی و تینا رابطه‌ی بین کاراکترهایشان را بیشتر مشخص می‌کند و آخرسر هر چه باشد از یک «خوبه» خشک و خالی بهتر است.

«خرس» باید جاه‌طلبی‌های خود را کنار بگذارد



فصل اول «خرس» نشان می‌داد که آدم‌های عادی، با تمام تفاوت‌هایشان می‌توانند دور هم جمع شوند و فقط به خاطر عشق به کار، دوام بیاورند؛ ایده‌ای که می‌تواند برای بینندگان هم الهام‌بخش باشد. این آدم‌ها هر کدام از پس‌زمینه‌ای متفاوت می‌آیند، دغدغه‌ها و انگیزه‌های متفاوتی از کار کردن در ساندویچ‌فروشی دارند، اما آخرسر هدف واحد همه‌اشان این است که یک غذای خوب دست مشتری بدهند.

اما فصل سوم سریال «خرس» این ایده را کتار می‌گذارد و تماما حول این موضوع می‌گردد که کارمی و سیدنی می‌خواهند به آرزوی همیشگی‌اشان برای تأسیس یک رستوران چندستاره برسند و برای راضی کردن منتقدان حاضرند دست به هر کاری بزنند؛ حتی اگر لازمه‌اش این باشد که مشتریان وفادار چندین و چندساله‌ی بیف را به پارکنیگ رستوران هدایت کنند تا به جای بشقاب، دستشان را زیر ساندویچ نگه دارند، حتی اگر لازمه‌اش این باشد که مارکوس آخرین لحظات بودن در کنار مادرش را از دست بدهد.

این‌ها هیچکدام با منطق داستان از فصل‌های قبل جور درنمی‌آید. کارمن به عنوان یکی از افسرده‌ترین کاراکترهای تلویزیون چرا باید ناگهان جوری موتورش روشن شود که دیگر کسی جلودارش نباشد؟ تینا، ابراهیم و ریچی چطور حاضر می‌شوند برای آرزوی کسی دیگر کلاس بروند و آموزش ویژه ببینند؟ و سوال اساسی از اپیزود آخر اینکه سرآشپزی که در خانه‌اش رسپی‌های مختلف تست می‌کند، چطور فقط پیتزای نیمه‌آماده در فریزش دارد؟

روزی «خرس» می‌خواست بررسی کند که چگونه ترامایی که مادر کارمن بر ذهن او بر جا گذاشته، یا تجربه‌ی آزاردهنده‌اش از کار کردن زیر دست سرآشپزهای مستبد، به مشکلات روانی کارمن انجامیده که به طور ناخودآگاه بر زیردستان خودش هم اعمال می‌کند. این ایده یک سریال با پیش‌فرضی سنگین و تاریک می‌سازد که پتانسیل زیادی برای بحث‌های عمیق و تحلیل‌های چندباره دارد.

اما یکی از ایراداتی که به طور مرتب در مورد سریال «خرس» مطرح می‌شود این است که جوایز این سریال را در بخش کمدی می‌دهند، که به جای خودش خنده‌دار است؛ زیرا، «خرس» مجموعه‌ای است درباره‌ی مرگ، افسردگی، حمله‌ی عصبی، اعصاب‌خردی، مشکلات خانوادگی و چیزهای دیگری از این دست. برای همین اینکه دو نفر را مخصوص تأمین جنبه‌ی کمدی در سریال گذاشته‌اند جواب نمی‌دهد؛ حتی اگر شوخ‌طبعی و جذابیت ذاتی تئودور و نیل فک برای دقایقی سریال را از مضامین سنگین‌ترش دور کند. از این رو، فصل سوم «خرس» ایده‌هایی که در فصل پیشین پای‌ریزی شده بود نادیده می‌گیرد و برای آنکه جای پای خودش را به عنوان یک سریال کمدی محکم کند، حواسش از کاراکترهای مهم‌تر و خوش‌ساخت فصل‌های قبل پرت می‌شود.

اپیزود اول و اغلب فصل سوم «خرس» از فقدان کاراکتر سیدنی رنج می‌برد که یکی از بهترین و کلیدی‌تری شخصیت‌های فصل‌های پیشین سریال بود. به جز گفتگوی طولانی که بین سیدنی و پدرش در رستوران اتفاق می‌افتد، در اکثریت ماجرا سیدنی به حاشیه رانده شده و به جز آنکه آتش کارمن را خاموش کند، کار دیگری از دستش برنمی‌آید. ابراهیم نیز در اکثریت زمان فصل سوم آفتابی نمی‌شود؛ بااینکه بخش اعظمی از درآمد رستوران به پنجره‌ی ساندویچ‌فروشی او وابسته است. حتی کاراکتر کلر هم که از فصل دوم هنوز آنقدری ساخته و پرداخته نشده، در آخر فصل سه به حد ابزاری تقلیل می‌یابد که کارمی درباره‌ی رابطه‌اش با او خیالبافی می‌کند.

اگر فصل اول «خرس» یک خوبی داشت، آن این بود که روابط یک سری شخصیت متفاوت را در محیط یک ساندویچ‌فروشی کوچک به تصویر می‌کشد. «خرس» رسالت خود را بر این نگذاشته بود که دشواری‌های کار در یک رستوران چندستاره  و لاکچری را بررسی کرده و نسبت به سیستم مدیریت آن‌ها انتقاد کند یا حتی فوت‌وفن‌های آشپزی را نشان دهد. فقط می‌خواست روابط آشفته‌ی شخصیت‌هایی شکسته را نشان دهد که به مرور یاد می‌گیرند با یکدیگر کنار بیایند. دوستی‌ها در این جامعه‌ی کوچک با اینکه نقص‌های زیادی دارند، اما از همیشه واقعی‌ترند؛ برای همین است که گفتگوی بین تینا و مایکی در فصل سوم به دل می‌نشیند.

نمره: ۳.۵متوسط
نکات مثبت
  • نورپردازی، فیلمبرداری و طراحی صحنه با کیفیت تولیدی خوب
  • توانایی بالای اجرایی بازیگران
نکات منفی
  • ناهمگون بودن جریان داستان
  • فلش‌بک‌های متعدد و غیرضروری
  • تکرار مکررات و دیالوگ‌های بی‌هدف
  • بی‌توجهی به ایده‌های تثبیت‌شده در فصل اول و دوم
  • به حاشیه راندن کاراکترهای محبوب مثل سیدنی، مارکوس و ابراهیم
  • به سرانجام نرساندن هیچکدام از خطوط داستانی و پایان‌بندی مبهم فصل سوم
اما با تغییر نام ساندویچ‌فروشی از بیف به خرس، انگار هویت سریال نیز عوض شده است. سریال می‌خواهد همزمان بار سنگین چندین موضوع را به دوش بکشد: آسیب‌های شخصی و ترامای کارمی، روابط سمی خانواده‌ی برزاتو، اقتصاد فلج و عدم اطمینان به آینده، نحوه‌ی کار رستوران‌های لاکچری و چیزهایی از این دست. اما «خرس» از همه‌ی این‌ها می‌گوید و همزمان به بطن هیچکدام نمی‌رسد. فصل چهارم اگر می‌خواهد داستان خانواده‌ی برزاتو و میراث خانوادگی آن‌ها را به رستگاری برساند، باید از جاه‌طلبی خود دست بکشد.

شناسنامه فصل سوم سریال «خرس» (The Bear)

کارگردانان: کریستوفر استورر، آیو ادیبری، جوانا کالو
نویسندگان: کریستوفر استورر، جوانا کالو، الکس راسل
بازیگران: جرمی آلن وایت، آیو ادیبری، ابن ماس باک‌رک، ابی الیوت، متی متیسون، لیونل بویس، لیزا کلمب زایاس
محصول: ۲۰۲۴، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به سریال: ۸.۶ از ۱۰
امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
خلاصه داستان: کارمن برزاتو یک سرآشپز حرفه‌ای است که برای نجات رستوران خانوادگی‌اشان در شیکاگو که در کوله‌باری از قرض فرورفته، مجبور است با کارمندان بی‌مسئولیت این ساندویچ‌فروشی کنار بیاید. به مرور، جاه‌طلبی او و سیدنی، سرآشپز دیگر رستوران، آن‌ها را به این فکر می‌اندازد که ساندویچ‌فروشی خانواده برزاتو را به یک رستوران چندستاره تبدیل کنند که اوضاع را از آنچه بود پیچیده‌تر هم می‌کند…