علیرضا نادری، کارگردان و نویسنده پیشکسوت تئاتر که سال‌هاست از فضای هنری فاصله گرفته، به مناسبت هفته دفاع مقدس یکی از خاطرات خود از روزهای آغازین جنگ را روایت کرده است. این خاطره، حکایت دیدار عاشقانه یک سرباز و یک دختر جوان در بندر امام خمینی است که سال‌ها ذهن این هنرمند را به خود مشغول کرده است.
چارسو پرس: علیرضا نادری یکی از بی‌شمار سربازان جوانی بود که اوایل جنگ به جنوب کشور اعزام شد و از آنجاکه دست به قلم بود و شوق خلق هنری داشت، از پتانسیل جنگ و موقعیت‌ها و آدم‌های آن ، چندین اثر سترگ به نگارش درآورد و روی صحنه برد.

نادری سال‌هاست که از فضای تئاتر فاصله گرفته، با این همه، به انگیزه‌های گوناگونی چون هفته دفاع مقدس یا روز معلم، حضور او را در تئاتر ایران یادآوری می‌کنیم تا نسل جوانی که اثری از او ندیده، دست‌کم بداند هنرمندان دردمندی در تئاتر بوده‌اند که همواره نسبت به جامعه خویش حساسیت داشته‌اند.

حالا هم در آغاز هفته دفاع مقدس یکی از خاطرات او را در ماه‌های آغازین جنگ مرور می‌کنیم؛ خاطره دیدار عاشقانه و محجوبانه دو عشاق جوان در بندر امام خمینی. دو جوانی که خاطره‌شان تا سال‌ها با علیرضا نادری همراه بوده است.

نادری در گفتگوی خود با فارس باقری که در ویژه‌نامه «پچپچه‌ها» که دهه ۸۰ از سوی فرهنگسرای پایداری منتشر شده، این خاطره را این گونه روایت کرده است:  

«روزی که با آن هلیکوپتر غول‌پیکر وارد محاصره آبادان ‌شدیم، روز منحصر به فردی در زندگی من است. آن روز ظهر داغی بود. در بندر امام خمینی ـ ماهشهر ـ ده‌ها سرباز و رزمنده دیگر در یک بندر شلوغ. گروهی در انتظار رفتن به داخل محاصره و گروه گروه از مردم و رزمنده‌ها که از حلقه محاصره بیرون می‌آمدند در بندر تخلیه شده و به مقصد نامعلومی سفر می‌کردند.

در میان آنها که می‌آمدند، دسته دسته رزمنده‌های خون‌آلود زخمی و شهید شده بودند. حالا که فکر می‌کنم هیچ به یاد ندارم صدایی از آن همه آدم شنیده باشم. سکوت. اساساً بعید می‌دانم کسی با کسی حتی به آرامی حرفی زده باشد. هیچ جمله و کلمه‌ای یادم نمی‌آید. پیاپی فرود و پرواز هلیکوپترها بود و خروج زنان و مردان هراسان و خسته و دسته دسته مجروحان و شهدا.

در میان این همه نگاه‌های مبهوت و هراسان، دو نگاه پر شرم و آزرم و سرشار از تمنا و نیاز به هم دوخته شده بودند که گه‌گاه به واسطه آمدن هلیکوپتری خیره به مجروح یا شهیدی می‌شد و دوباره به هم می‌افتاد.

تکاوری بلندبالا و رشید، آماده رفتن به میدان نبرد و دختری سیه‌چرده و نه چندان زیبا با چادری عربی. این دو حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم بی‌هیچ حرفی و کلامی به هم خیره می‌شدند، از هم دور و به هم نزدیک می‌شدند و می‌آمدند، غمگین و شاد می‌شدند و سرانجام، تکاور قد بلند، با ما سوار شد و دخترک به سوی آوارگی قدم برداشت. تکاور به خانه او که در محاصره دشمن رو به ویرانی می‌رفت، به میدان زد و دختر با خاطره‌ای از تکاور جنگجو به سوی سرنوشت رهسپار شد. من این رویداد بی‌بدیل را بارها و بارها مرور کرده و یک بار آن را در همان زمان در یکی از جبهه‌های خرمشهر که آن روزها خونین شهر نامیده شد، نوشتم...»

خاطره علیرضا نادری از دیدار عاشقانه‌ای که در جنگ گم شد

او در بخش دیگری از گفتگوی خود درباره دلتنگی‌اش در دوران جنگ برای تهران نیز چنین گفته است:«همین که از جنگ برگشتم، یک دوره کارم شد خیابانگردی در تهران. در دو سال حضور در جنگ، دلتنگی ما بچه‌های تهران برای شهرمان واقعا دیوانه‌وار بود. گروه شش نفره داوطلب‌های دژبانی به گردان رزمی، تنها دو نفرشان شهرستان بودند، کم کم این دلتنگی توسعه پیدا کرد و ما روز به روز بیشتر و بیشتر شدیم و در دوره‌ها و شب‌ها و روزها با هم از تهران حرف می‌زدیم. اصلا دلتنگی برای تهران به دوستان دیگرمان که هیچ خاطره‌ای از تهران نداشتند، هم سرایت کرده بود.

خلاصه اینکه بعد از اتمام سال‌های حضور در جنگ، کار من یک دوره، فقط راه رفتن در شهرم بود. با این تقاوت که دیگر از آن شور و ولوله سال‌های ۵۷، ۵۸ و ۵۹ خبری نبود.»

حالا سال‌ها از این خاطره می‌گذرد و همان گونه که علیرضا نادری در آن مقطع دلتنگ تهران بوده، صحنه تئاتر ما نیز از حضور او بی‌بهره مانده است.

منبع: ایسنا