«بارانداز غربی» استعاره‌ای است از ممالک توسعه‌یافته‌‌ای که در گذر زمان، مامن و ملجای بی‌پناهان بوده‌اند. آن طردشدگانی که به امید زندگانی بهتر، خطر می‌کنند و با ترک دیار، به هر طریق ممکن تلاش دارند آرمان‌شهر موعود خویش را در جایی دیگر بیابند. اما اغلب این مسافران ناخوانده این امکان را نمی‌یابند که در سرزمین تازه ادغام شوند و احساس تعلق کنند.
چارسو پرس:  مکان در نمایش‌نامه‌ی «بارانداز غربی» اهمیت ویژه دارد. اتصال خشکی با دریا به نوعی تقابل و تقارن «بر و بحر» است. برنار-مری کلتس جغرافیایی خلق کرده که دیرزمانی است رونق از آن رخت بربسته و آب‌های مواج ساحلش خالی از قایق‌های تفریحی و کشتی‌های باری گشته. واقعیتی که در گفتار «مُنیک» خطاب به «کُش» گوشزد می‌شود، همان زن و مردی که از هیاهوی مرکز شهر به این مکان فراموش شده آمده‌اند تا شاید راهی برای فرار از طلبکاران بیابند: «اون قدیم‌ها، اینجاها، چراغ برق داشت؛ یه محله اعیونی بود، یه محله معمولی، پر رفت و آمد، من خیلی یادمه. پارک داشت با درخت. ماشین داشت؛ کافه داشت و مغازه، آدم‌های پیری بودن که از خیابون رد می‌شدن، و بچه‌ها تو کالسکه؛ از انبارهای قدیمی بندر جای پارکینگ استفاده می‌شد و از بعضی‌هاشون، جای بازار روز سرپوشیده. اینجا محله پیشه‌ورها بود و بازنشسته‌ها، یه دنیای معمولی، بی‌گناه. انقدرهام دور نیست اون دوران.» مکانی پر رونق که این روزها بدل به جولانگاه موجودات موذی چون سوسک و موش شده و از رونق افتاده. مُنیک معتقد است تمامی این قضایا زیر سر اجاره‌خانه‌های ارزان قیمتی است که اعیان‌نشین‌ها و افراد معمولی را به این صرافت انداخته که محله را برای همیشه ترک کنند چراکه دیگر رغبتی برای نوسازی و بازسازی محله باقی نمانده و در نتیجه کالبدش به تسخیر افراد بی‌‌هویت درآمده است. زندگی روزمره که از رونق بیفتد، اقتصاد رسمی به محاق رفته و مناسبات زیرزمینی رشد می‌کند و این برای مردمان طبقات متوسط که زیستن در پناه قانون و نظم را شرط ضروری آرامش و رفاه می‌دانند، تهدیدی ویرانگر محسوب می‌شود.

    کلتس روایتی کمابیش شاعرانه از تباهی انسان‌های حاشیه‌نشین ارائه می‌کند که در ستیز با خود، خانواده و زندگی روزگار می‌گذرانند و در کشاش سرنوشت از پا افتاده و توان برخاستن ندارند. زبانی که می‌سازد بیش از آنکه تمایزبخش باشد، همگن کننده است. گویی روایت طولانی و شاعرانه‌ی کلتس از این حاشیه‌ها به تناوب قرار است از طریق تک تک شخصیت‌ها بیان شود و کلیتی بسازد از موقعیتی که  انسان به بن‌بست رسیده را روایت می‌کند. کُش به بارانداز آمده تا رهایی یابد چه با سوار شدن به کشتی‌های تفریحی و تجاری و چه با غرق کردن جسم و جان خود در دریای مواج شبانگاهی آن هم با سنگ‌هایی در جیب‌ تا تمنای مرگ شدّت یابد. کُش مردی است شصت‌ساله که در کشاکش دهر، ورشکست شده و برای مقابله با بدنامی تصمیم دارد انتحار کند. اما نتیجه چیزی نیست الا مرگ ناخواسته با شلیک گلوله و سپس باقی ماندن جنازه بر روی آب بی‌آنکه سنگی در جیب‌ باشد که جنازه را با خود به قعر دریا برده و از نظرها پنهان کند. زبان شاعرانه‌ کلتس گویی ترسیم چشم‌اندازی مشترک و تباه‌شده است. چه برای آنان که در سرزمین خویش به فلاکت مبتلا شده‌اند و چه مهاجران غیرقانونی که در حواشی شهرها، با مرگ مبارزه می‌کنند. «بارانداز غربی» مرثیه‌ای است بر زندگی کسانی که اگر گرفتار مرگ هم نشده باشند با سرعتی حیرت‌انگیز زوال اخلاق را تجربه می‌کنند. 

«بارانداز غربی» را می‌توان روایتی شاعرانه از مرگ دانست. شوربختانه جوانمرگی برنار ماری-کلتس اجازه نداد که این شاعرانگی ادامه یابد و پیوند امر مبتذل با امر والا، این چنین درخشان روایت شود. فقدان او خسارتی محض برای تئاتر جهان بود. مردی که زیست ویران مطرودان را خوب می‌شناخت و روایت می‌کرد

نمایش‌نامه با این شرح آغاز می‌شود: «شهر بندری بزرگ در کشوری غربی، در محله‌ای رها شده که رودخانه‌ای آن را از مرکز شهر جدا می‌کند، انباری متروکه، در بندر قدیمی». توصیف قلمرویی که روزگاری رونق داشته و بر خلاف سکوت و سکون این روزها، امکانی برای زیستن بوده است. سوت و کوری این روزهایش به خلائی دامن‌زده که مهاجران غیرقانونی تلاش دارند آن را به تصرف درآورند. افراد بی‌نام و نشانی که به مانند اشباح سرگردان در گوشه و کنار بارانداز می‌پلکند و برای بقای خویش جانانه می‌جنگند و اگر فرصتی دست داد برای سرکیسه کردن رهگذران غریبه، مدام نقشه‌های خلاقانه می‌کشند. فی‌الواقع «بارانداز غربی» استعاره‌ای است از ممالک توسعه‌یافته‌‌ای که در گذر زمان، مامن و ملجای بی‌پناهان بوده‌اند. آن طردشدگانی که به امید زندگانی بهتر، خطر می‌کنند و با ترک دیار، به هر طریق ممکن تلاش دارند آرمان‌شهر موعود خویش را در جایی دیگر بیابند. اما اغلب این مسافران ناخوانده این امکان را نمی‌یابند که در سرزمین تازه ادغام شوند و احساس تعلق کنند. همیشه موانعی وجود دارد و مرزهایی که می‌بایست از آن‌ها گذر کرد تا بتوان تبدیل به یک شهروند مسئول جهان اولی شد. «انتگراسیون» مسئله‌ی جهان امروزی ماست. چگونه می‌توان از سرزمین مادری به هر دلیل دل کند و سفر آغاز کرد و به مرزهای کشوری تازه رسید و پس از مدتی جذب فرهنگ و اقتصاد شد اما احساس غریبگی و خارجی‌بودن نداشت. چگونه می‌توان به اصطلاح در ممالک پیشرفته «انتگره» شد و احساس تعلق پیدا کرد و زندگی از نو آغاز نمود. در «بارانداز غربی» شخصیت‌هایی چون سِسیل، کلر، ردلف و شارل، مهاجر هستند و اعضای یک خانواده. کلتس به درخشانی این واقعیت را عیان می‌کند که فرآیند انتگراسیون برای این خانواده به شکل مطلوبی پیش نرفته و همچنان نسبت آنان با کشور میزبان، رابطه‌ای مبتنی بر طردشدگی و انزواست. اما کلتس از این حاشیه‌نشینان، فیگور قربانی نمی‌سازند و زوال و تباهی آنان را بی‌رحمانه به روایت می‌نشیند. گویی هیچ سویه‌ای از رهایی و رستگاری شامل حال آنان نخواهد شد و زیستن در یک وضعیت اضطراری دائمی و نه چندان انسانی، نصیب آنان از زندگانی است.

«بارانداز غربی» استعاره‌ای است از ممالک توسعه‌یافته‌‌ای که در گذر زمان، مامن و ملجای بی‌پناهان بوده‌اند. آن طردشدگانی که به امید زندگانی بهتر، خطر می‌کنند و با ترک دیار، به هر طریق ممکن تلاش دارند آرمان‌شهر موعود خویش را در جایی دیگر بیابند. اما اغلب این مسافران ناخوانده این امکان را نمی‌یابند که در سرزمین تازه ادغام شوند و احساس تعلق کنند
   رویکرد نوشتاری کلتس در اجتناب از تاریخی کردن تمام و کمال آثارش، به احضار امر انتزاعی میدان می‌دهد. بنابراین با جهانی روبرو هستیم که خصلتی یونیورسال دارد و می‌تواند به قول خود کلتس هر گوشه از این غرب نفرین شده باشد. او که در سال 1989 و در سن 41 سالگی بر اثر بیماری ایدز از دنیا رفت، به خوبی زندگی مهاجران، مطرودان و خلافکاران را می‌شناخت. اما کلتس هیچ‌گاه تن به بازنمایی رئالیستی زندگی نداد و نکبت و فلاکت آدم‌ها را با زبانی شاعرانه بیان ‌کرد. او از یاد نمی‌برد که روایت رنجد انسان امروزی را بدل به پورنوگرافی فقر و فاقه نکند و از آن امر تماشایی نسازد برای فروش به مخاطبان طبقه متوسطی کشورهای توسعه‌یافته. 

    در «بارانداز غربی» شرّ همان غیاب عواطف و اخلاقیات انسانی است که از طریق کُش، مُنیک، سِسیل، کلر، ردلف، شارل و فَک به نمایش گذاشته می‌شود. کلتس به خوبی نشان داده که چگونه انسان‌ها در بزنگاه‌های دشوار زندگی می‌توانند دست به جنایت زده و برای توجیه آن، ساعت‌ها سخنرانی کنند. بارانداز محلی است موقتی که همه می‌خواهند از طریق آن به مکانی بهتر روند اما دریا و مرگ، گویی این عزیمت را به امری محال بدل کرده است. 
   ورود کُش و مُنیک مقدمه‌ای است که ساکنان غیررسمی بارانداز بار دیگر با خود روبرو شده و در باب هویت خویش به گفتگو بپردازند. برای مثال در انتهای نمایش‌نامه، ردلف به شارل می‌گوید «تو چطور مطمئنی من پدر تواَم، در حالی‌ که خود من، از این موضوع مطمئن نیستم؟ در هر حال، مادرها در آنِ واحد هم بابان هم مامان؛ یه پدر مثل یه رگبار کوچولوئه روی سطح اقیانوس، وقت نداره ببینه قطره‌های نکبتی‌اش کجاهال رفتن. تازه بعدش هم، من که عین خیالم نیس.» یا وقتی که همسرش  سِسیل در مواجهه با کُش از گذشته‌ای می‌گوید که گویا بر خلاف این روزها، زندگی آبرومندانه بود و تحمل‌پذیر: «تو کشور خودمون، در اصل ما از طبقۀ افراد اصیل هستیم؛ اگه فردا برگردیم، به محض پیاده شدن از کشتی بهترین خانواده‌های لوماس آلتاس دستمون رو می‌بوسن. وقتی آخرهای جنگ داشتیم سوار کشتی می‌شدیم، با همین مرد بیچاره‌ای که تقریباً خل شده بود و دیگه حتی نمی‌تونست راه بره، و با وجود شکست در جنگ، و با پولی که دیگه هیچ ارزشی نداشت، همین‌ها داشتن دست‌هامون رو می‌بوسیدن.» این مواجهه با دیگری و پرسش از هویت، سِسیل را وامی‌دارد که بار دیگر به گذشته باز‌گردد و با زبان اسپانیایی با فرزندانش صحبت کند. کلر و شارل اما اسپانیایی نمی‌دانند و با نکوهش، سِسیل را مواخذه می‌کنند که چرا به زبان آنان حرف نمی‌زند.

در نهایت «بارانداز غربی» را می‌توان روایتی شاعرانه از مرگ دانست. شوربختانه جوانمرگی برنار ماری-کلتس اجازه نداد که این شاعرانگی ادامه یابد و پیوند امر مبتذل با امر والا، این چنین درخشان روایت شود. فقدان او خسارتی محض برای تئاتر جهان بود. مردی که زیست ویران مطرودان را خوب می‌شناخت و روایت می‌کرد. 

نویسنده: محمدحسن خدایی