پیمان معادی در «بمب» از آدم‌هایی می‌گوید که مرده‌اند و باید منفجر شوند تا احیاشده و از فضای بسته و تاریکی که در آن محبوس شده‌اند، رهایی یابند.
پایگاه خبری تئاتر: مائده مرتضوی، نویسنده و مترجم در یادداشتی به بررسی فیلم سینمایی «بمب؛ یک عاشقانه» به کارگردانی پیمان معادی پرداخته است. در متن این یادداشت با عنوان «آژیر قرمز، وضعیت سفید» می‌خوانیم؛ فیلم‌هایی که برهه مشخصی از تاریخ معاصر را پیش چشم بیننده به تصویر می‌کشند،  در پی آنند تا بخش مهمی از زندگی ما را خواسته یا ناخواسته از آن خود کنند. این فیلم‌ها به شدت بر همذات‌پنداری مخاطب با حوادث و کنش‌های داستانی استوارند و برخلاف دیگر انواع فیلم که در پی خلق شخصیت‌هایی برخاسته از ذهن و ایده فیلمسازند، شالوده درام خود را از الگوهای کلیشه‌ای و موجود در برهه تاریخی روایت فیلم می‌سازند. فیلم«بمب، یک عاشقانه» چنین فیلمی است. پیمان معادی برخلاف ریتم آرام و خونسرد «برف روی کاج‌ها» در بمب بسیار سریع عمل می‌کند و در همان سکانس‌های ابتدایی از فضا و مضمون فیلم به مخاطبش اطلاعات کاملی می‌دهد؛ بمباران تهران در سال هفتم جنگ. بخش اول این اطلاعات از پیاده‌روی میترا (با بازی لیلا حاتمی) همسر قهرمان فیلم، ایرج (با بازی پیمان معادی) و بخش دوم این اطلاعات از سخنرانی مدیر مدرسه‌ای پسرانه به تماشاگر داده می‌شود. تماشاگر در هر دقیقه بمباران اطلاعات می‌شود و در کمتر از ۱۵ دقیقه می‌فهمد که موضوع اصلی فیلم نه به جنگ مربوط است نه به شعارهای روی دیوارمدرسه و نه به آژیر قرمزی که هر  چند دقیقه یک‌بار صدایش را می‌شنود. آخرین ساخته پیمان معادی فیلمی درباره روابط انسانی است، روابطی که مرتب صدای آژیر قرمزش شنیده می‌شود و هر آن در معرض ویرانی است. تمامی فضایی که معادی برای بازگویی قصه خود در «بمب» به کار گرفته، استعاره‌ای است از شرایط حاکم بر رابطه. خانه، زیرزمین، مدرسه و کلاس همگی فضاهای داخلی و بسته‌ای هستند که نشان از خفقان شخصیت‌های اصلی به لحاظ احساسی دارد؛ زن و شوهری که با هم، کلامی ردوبدل نمی‌کنند. شوهری که از گفتن چند جمله عاشقانه به شدت عاجز است و  آژیرهایی که مرتب از پدر همسر و همکار خود در مدرسه در ذهن او طنین می‌اندازد هم کاری از پیش نمی‌برد. «بمب» برخلاف شعارهایی که از در و دیوار لوکیشن‌های آن نظیر مدرسه و فضای کلی آن می‌بارد، به هیچ وجه شعاری نیست و نقطه قوت‌اش نیز در همین است. معادی به خوبی توانسته از بمباران تهران و فضای پرتنش پایتخت در دهه شصت، فضایی خلق کند تا با قرار دادن مهره‌های خود در زمان و مکانی که محال است از یاد کسی برود، تماشاگر را به ورطه هم‌ذات‌پنداری بیندازد. شخصیت‌های فرعی فیلم‌نامه نیز هوشمندانه نوشته شده‌اند، از همسایه‌های هر طبقه تا همکاران ایرج در مدرسه هر کدام نمادی از یک طبقه اجتماعی و عقیدتی در دهه شصت‌اند؛ برادر بسیجی مستقر در مدرسه، مدیر و ناظمی که تنها قادر به تظاهرند، همسایه‌ای که تخته‌نرد بازی می‌کند و در مقابل همسایه‌ای که مدام دعا و ثنا می‌خواند. معادی با درکنار هم قرار دادن این تضادهای شخصیتی و اعتقادی توانسته به حد کفایت جامعه‌ای نمادین و باورپذیر از دهه‌ای ارائه دهد که در آن نوشتن یک نامه عاشقانه و کپی کردن از یک نوار کاست، نوشتن ترانه‌های لوس‌انجلسی بر درودیوار توالت مدرسه و آواز خواندن در ملاعام حتا برای تماشاگری که آن دهه را تجربه نکرده و متعلق به دنیای تابوشکن امروزی است،  نیز تابو و محال به نظر بیاید. معادی به سبکی کلاسیک دو قصه موازی را برای تماشاگر جلو می‌برد و در نقطه‌ای که اوج و پایان فیلم او را می‌سازد، این دو را به هم گره می‌زند. در اواخر پرده دوم وقتی میترا و ایرج با هم آشتی می‌کنند، دیالوگ درخشانی شکل می‌گیرد که با کنش نهایی فیلم همپوشانی دارد. میترا از حرف‌هایی می‌گوید که باید نوشته‌ می‌شد به جای اینکه گفته شود و حرف‌های عاشقانه‌ای که ایرج به میترا می‌زند شبیه دلنوشته‌ای است که کاراکتر هیچ‌گاه فرصت نوشتن آن را نداشته است و در نهایت این ایرج است که از زیر آواری که یک بمب برای او رقم زده با نامه عاشقانه‌ای در جیب بیرون کشیده می‌شود؛ نامه‌ای که توسط شخص دیگری نوشته شده؛ پسربچه‌ای که از ابتدای فیلم کنش‌هایی را رقم می‌زند که ایرج توان و جسارت انجامش را در زندگی خود ندارد، از رقصیدن به هنگام بمباران تا نگاه‌های بی‌پروا به دختری که دوستش دارد و در نهایت نوشتن نامه‌ای عاشقانه و حرف‌هایی که حتما باید زده می‌شد. معادی با بهره‌گیری از مونتاژهای معنایی -البته مهندسی شده- سکانس‌های به یادماندنی در فیلم خلق می‌کند، یادآوری آویزان شدن خود و برادرش و در مقابل آن مهر و عطوفت دو برادر هم‌مدرسه‌ای به هنگام مجازاتی که ناظم برای آن‌ها تدارک دیده است، از آن جمله‌اند. معلق بودن ایرج و برادرش نمادی از تعلیق رابطه‌اش با وی نیز هست. تعلیقی که با پیشینه عاطفی میترا و برادرش معنای عمیق‌تری پیدا می‌کند. با تمام نکات ظریف و هوشمندانه‌ای که معادی در نوشتن فیلمنامه «بمب» به کار برده اما ردپایی که از فرهادی در برخی از سکانس‌های فیلم به جامانده به فیلم او ضربه می‌زند. صحبت‌های میترا با شاگرد خود درباره طلاق ما را بیشتر یاد «جدایی نادر از سیمین» می‌اندازد و به یکباره مساله و بیم جدایی میترا از ایرج فراموش‌مان می‌شود. همچنین زیرمتنی که معادی از آوار و زیرزمین برای بیان سرانجام قصه خود می‌آورد هم یادآور ریزش ساختمانی است که در ابتدای فیلم «فروشنده» تماشاگر با آن روبه‌رو می‌شود و حتا اگر این زیرمتن‌ها تماشاگر را به یاد فیلم‌های فرهادی هم نیندازد باز چیزی است که معادی از الگوهای امتحان‌پس داده‌ای به عاریه گرفته و بر ساختار فیلم او ننشسته است. معادی همچنین در تصویر کردن طبقه اجتماعی این زوج -به اصطلاح دهه شصتی‌ها - فرهنگی، کمی غلو می‌کند. ایزوله کردن این زوج در واحد آپارتمانی خود و نرفتن به زیرزمین، کتاب‌هایی که همه جای ساختمان به چشم می‌خورد و دیالوگ‌های میترا که پر از واژگان کتابی و  ادبی است،‌ برای متفاوت جلوه دادن طبقه اجتماعی این زوج کافی نیست. کاش معادی به جای ایزوله‌کردن از فضای زیرزمین برای پرداخت جایگاه اجتماعی و شخصیتی این زوج بهره می‌برد و این تفاوت را در کشمکش با دیگر همسایه در زیرزمین رقم می‌زد نه با محبوس کردن‌شان در خانه خود. با این همه «بمب» فیلم خوش‌ساختی است و مخاطب را خسته نمی‌کند. تضادهایی که معادی در پرداخت کاراکترهای فرعی نظیر زنی که همه وسایلش را برای فروش گذاشته و دزدی که چیزی برای سرقت نمی‌یابد جز هستی و زندگی خویش، از آن جمله‌اند. تکلیف معادی با خودش در این فیلم روشن است، و این روشنی حتا با نور کم چراغ قوه کاراکترهای بمب‌زده او نیز قابل رویت است. معادی در «بمب» از آدم‌هایی می‌گوید که مرده‌اند و باید منفجر شوند تا  احیاشده و از فضای بسته و تاریکی که در آن محبوس شده‌اند، رهایی یابند.