نوري بيلگه جيلان، فيلمساز پرآوازه ترك پس از چهار سال با فيلم «درخت گلابي وحشي» به دنياي سينما بازگشت. فيلم روايت مردي به نام «سينان» است كه علاقه‌اش به ادبيات راه او را به نويسندگي مي‌كشاند. او به روستاي زادگاهش بازمي‌گردد و تمام زندگي و جانش را در مسير به دست آوردن منبعي مالي براي انتشار كتابش مي‌گذارد، اما وام و بدهي‌هاي پدرش باري بر دوش او مي‌شوند. فيلم «درخت گلابي وحشي» در بخش رقابتي جشنواره فيلم كن 2018 حضور داشت و نماينده كشور تركيه براي حضور در بخش بهترين فيلم خارجي‌زبان به نودويكمين دوره آكادمي اسكار معرفي شد. نوري بيلگه جيلان از نحوه پردازش و ساخت فيلمنامه و فيلم «درخت گلابي وحشي» روايتي را در اختيار نشريه «فيلم‌كامنت» قرار داده است كه در ادامه مي‌خوانيد.

پایگاه خبری تئاتر: جولاي 2015. در خانه ييلاقي‌مان در آسوس بوديم. تعطيلات بيرم است و ساحل خيلي شلوغ است. چند ساعت آن‌طرف‌تر از ما، جنگل كاجي است كه شهري كوچك را در ميان گرفته است. بهترين سال‌هاي كودكي‌ام را در آنجا گذراندم. اگرچه جذابيت و زيبايي سابقش را از دست داده اما هوايش هنوز تميز است. فكر كرديم شايد بشود برويم از اين منطقه ديدن كنيم.

با بچه‌ها و همراه‌هاي بي‌شمار راهي جاده شديم. در دهكده‌هاي اطراف گشت زديم و به دهكده‌اي رسيديم كه قوم و خويشم در آنجا زندگي مي‌كنند.

در اين دهكده معلم مدرسه ابتدايي زندگي مي‌كند كه با يكي از اقوامم ازدواج كرده است. اهالي دهكده او را «استاد» صدا مي‌زنند. شخصيتي جالب با ايده‌هايي نامتعارف دارد. حس‌وحالي در نوع گپ‌ زدنش است كه هم‌صحبتي با او كيفورم مي‌كند. در اين دهكده به او برخورديم. به تازگي بازنشسته و در دهكده‌ خودش ساكن شده بود. اين روزها در پي برآوردن روياي هميشگي‌اش، يعني پرورش احشام در زمين باير پدرش بود. همه مي‌دانستند استاد با اين مرد پير كنار نمي‌آيد. بايد خودم را بي‌خبر و غافلگير نشان مي‌دادم چون سعي داشت با تاكيد بر ناسازگاري‌هاي تمام‌نشدني پدرش، خودش را تبرئه كند و تقصيرها را به گردن او بيندازد. مي‌گفت: «يك برادر بزرگ‌تر دارم. اگر مسابقات جهاني در آرامش و متانت برگزار شود، برادرم نفر اول مي‌شود. اما باباي پيرم چند روز پيش او را از خانه بيرون كرد.»

تعطيلات بيرام بود و خانه اقوام از مهمان پر بود. پس از صرف ناهار، من و استاد به باغچه رفتيم و روي كُنده‌ها نشستيم. حرف‌هاي استاد حس گناه را در من برمي‌انگيخت؛ چه در مورد چيزهايي كه حرف مي‌زد، چه حالت‌هاي صورتش وقتي اين حرف‌ها را مي‌زد، يا حتي وقتي از دشواري‌هاي كارش حرف مي‌زد و لبخند از روي لبش محو نمي‌شد. او در دنياي كوچكش با 10 تا 15 گوسفند خوشحال بود و با جزيياتي آن را مي‌آراست كه وقتي حرف‌هاي او را مي‌شنيدم از خودم عصباني مي‌شدم كه چرا با داشتن اين همه‌چيز هنوز هم سودازدگي دست از سرم برنمي‌دارد.

وقتي خورشيد غروب مي‌كرد، استاد ما را به مزرعه‌اي برد تا بره‌هاي تازه متولدشده را ببينيم. با ابرو (همسرم)، بچه‌ها و چندتايي از اقوام به ديدن‌شان رفتيم. روز زيبايي بود كه با جزييات شگفت‌آوري درآميخت: گوسفند، بره، چشمه، نهر، درخت بلوط و صداي خش‌خش برگ‌هاي صنوبر شرقي. بچه‌ها هم بازي كردند. بره‌ها را بغل ‌كردند، لاك‌پشت ديدند و الاغ‌سواري كردند. اما در اين بين چيزي بود كه توجهم را به خود جلب كرد. وقتي تمام هوش‌وحواس‌مان به حرف‌هاي استاد درباره زيبايي بره‌ها، رنگ دشت‌ها و بوي زمين كه شور زندگي را به انسان مي‌بخشد، بود؛ اهالي دهكده با حالت انزجار و شرمساري او را نگاه مي‌كردند. يك جور اعتراض سكوت‌آميز بود. اما گويي استاد اهميتي به نظر آنها نمي‌داد. با شور‌وشوق و بي‌وقفه به صحبت ادامه مي‌داد، وقت نياز به كلماتش مي‌خنديد و از بره‌ها، رنگ سبزه‌ها و بوي زمين مي‌گفت و مي‌گفت.

در راه بازگشت به آسوس، من و ابرو درباره نگاه اهالي دهكده به استاد صحبت كرديم. من كه از طريق پدرم با چنين موقعيت‌هايي آشنا بودم، اين شرايط را به طرز فكر اهالي در مورد موضوعات نسبت دادم. مي‌دانستم آنها اين نوع حرف‌ها را پوچ، بي‌معني، بچه‌گانه و بي‌هدف مي‌دانند.

در اين سرزمين‌ها عرف بر اين نيست كه تمايز و اصالت را محترم بشمارند. افرادي كه ذاتا احساس تفاوت مي‌كنند و با وجودي كه اين تفاوت از ديد جامعه قابل قبول نيست، اراده‌شان محصور در مرز و محدوده‌هاي اخلاقي مي‌شود. چنين آدم‌هايي براي معقول ساختن تناقض‌هاي ذاتي وجود بيگانه‌شده‌شان، دست‌وپا مي‌زنند و ميان محدوديت‌هاي اشاره خلاقانه به چنين تناقض‌ها و ناممكني ناديده گرفتن‌شان دودل هستند. آنها تفاوت‌شان را جُرمي مي‌بينند كه بايد مثل يك راز، مثل يك مرض، سرپوشيده بماند و خمودگي آن را تا آخر عمرشان روي شانه‌هاي‌شان حمل كنند. اما حقيقت دروني‌شان كنترلي بي‌قيدوشرط روي آنها دارد كه به شكل نقابي غريب و مضحك نمايان مي‌شود.

حس تلخي كه به هنگام صحبت با ابرو بر ما چيره شد باعث شد من و او فكر ساخت يك فيلم را در سر بپرورانيم. در اين موقع ياد پسر استاد، آكين، افتاديم كه او هم يك معلم بود. شنيده بوديم آكين نتوانسته در مدرسه‌اي مشغول به تدريس شود و حالا در روزنامه‌اي محلي در چناق‌قلعه كار مي‌كند. فكر كرديم خالي از لطف نيست سري به او بزنيم و نظر او را درباره اين مساله جويا شويم.

يك هفته بعد، يكشنبه‌اي در اواخر ماه جولاي، با آكين تماس گرفتم و او را در چناق‌قلعه ملاقات كردم. اين شهر يك ساعت با آسوس فاصله دارد. در يكي از باغ‌هاي بزرگ چايكاري كنار دريا نشستيم و ساعت‌ها گپ زديم. از شباهت‌ پدرش با پدر خودم و از تنهايي پرارزش اما غمبارش گفتم. به او گفتم در حال حاضر روي فيلمنامه‌اي كار مي‌كنيم اما قصد داريم پس از آن درباره اين موضوع فيلم بسازيم. براي از دست ندادن يك لحظه از او خواستم، ضمن اينكه من روي فيلم ديگرم كار مي‌كنم، او بررسي‌هايي انجام بدهد و خاطراتش از كودكي و پدرش را بنويسد. از علاقه آكين به نوشتن باخبر بودم و مي‌دانستم يكي، دو كتاب منتشر كرده است. حتي سال‌ها پيش وقتي به دهكده رفته بوديم مادرش نسخه‌اي از كتاب او را به من داد اما راستش را بخواهيد آن را نخواندم. اگرچه بارها و در موقعيت‌هاي مختلف آكين را در دهكده و در استانبول ديده بودم، اما همكلام نشده بوديم. او مرد جوان درونگرا و نجوشي بود. وقتي با پدرش گپ مي‌زدم او وارد بحث نمي‌شد. اما وقتي در باغ چناق‌قلعه نشسته بوديم، ذكاوت و دانش او من را حيرت زده كرد. اول از همه بايد بگويم او كتاب‌خوانده بود و هر كتابي را كه نام مي‌بردم، مي‌شناخت. او بيشتر از آنچه از يك مرد سي ساله انتظار مي‌رود، اهل ادبيات بود و در عين حالي كه به دنبال استقلالش بود، حرفه‌اي را دنبال مي‌كرد كه همشهري‌هاي او علاقه‌اي به آن نداشتند: «ادبيات» پس او هم يك «گوشه‌نشين» ديگر محسوب مي‌شد. روحيه روان‌رنجوري كه علاقه ما به دنياي پدرش را برانگيخته بود، دگرگون شده و بار ديگر پيش چشم‌مان قد علم كرده بود. او افق ديد ما براي ساخت فيلم را وسعت بخشيد.

چند ماه گذشت. به استانبول بازگشتيم. من و ابرو همچنان روي فيلمنامه ديگر كار مي‌كرديم. خبري از آكين نشده بود و من اين پروژه را به دست فراموشي سپرده بودم تا اوايل اكتبر كه دست‌نوشته‌اي 80 صفحه‌اي را از او دريافت كردم. نثرش آنقدر روان بود كه با حرص ‌و ولع دست‌نوشته را خواندم و به دلم نشست. آكين رابطه با پدرش را از كودكي تا به امروز شرح داده و فصل‌هايي را از زندگي خودش روايت كرده بود. محشر بود. آنقدر به فصل‌هاي زندگي او احساس نزديكي مي‌كردم كه به يك‌باره به اين فكر افتادم فيلمنامه‌اي را كه روي آن كار مي‌كرديم، رها و اين پروژه را شروع كنم. بلافاصله نوشته آكين را به ابرو نشان دادم و او هم از آن استقبال كرد. متن صداقتي غافلگيركننده داشت كه با لحن اعترافي درآميخته بود. راوي مدافع خودش نبود يا به هيچ‌وجه به تعريف و تمجيد خود نپرداخته بود. نقاط ضعف و ناپسندش را عريان كرده بود- واقعيت‌هاي بي‌رحمي كه هر كسي از در ميان گذاشتن‌شان وحشت مي‌كند. نگاه سنگدلانه و واقع‌گراي آكين نسبت به خودش زمينه را براي بحث سنجيده‌تر كه از گپ‌زني‌هاي بي‌مورد دوري مي‌كرد، فراهم كرد. متنش نشان مي‌داد منظورم را دريافته است و دلايلم براي ساخت اين فيلم را درك كرده است اگرچه آكين در ملاقاتش به اين مورد اشاره‌اي نكرد. او حتي زاويه ديد من را با صراحتي غيرمنتظره به چالش كشيد كه باعث شد تمامي مراحل را يك گام جلوتر ببريم.

تصميم گرفتيم آكين را به استانبول دعوت كنيم تا ببينيم مي‌توانيم با همديگر روي فيلمنامه كار كنيم. آكين رسيد. من، آكين و ابرو تمام روزهاي آن ماه را در دفترم به صحبت و كار مي‌گذرانديم؛ سعي داشتيم با بهره‌گيري از نوشته‌ آكين، چارچوب كاملا تازه‌اي بسازيم. آكين روايتش را در بازه زماني كه كودكي و جواني‌اش را دربرمي‌گرفت، شرح داده بود ولي ما در پي داستاني بوديم كه در زمان حال نقل مي‌شود. همچنين شخصيت پسر را به جاي پدر نشانديم و او را مركز داستان قرار داديم. به اين نتيجه رسيديم كه شخصيت پدر را به نسبت رابطه‌اش با پسرش شرح‌ و بسط بدهيم و مهم‌ترين خصلت‌هايش را در برخوردهاي‌شان منتقل كنيم. پس از يك ماهي كه صرف ساخت چارچوب اوليه‌اي كرديم طي 7 تا 9 ماه آينده با يكديگر مكاتبه كرديم. فيلمبرداري فيلمنامه به اين شكل پيش رفت اما هرگز نهايي نشد؛ طي روند فيلمبرداري و تدوين مدام در جست‌وجوي توازني بهتر بوديم.

در همين حين كتاب‌هاي آكين را خواندم. كتاب‌ها را در 23 سالگي، زماني كه در كالج چناق‌قلعه تحصيل مي‌كرد، نوشته بود. كتاب‌هايش شوكه‌ام كرد. داستان‌هايي داشت كه از ته دل دوست‌شان داشتم؛ از جمله داستان «خلوت درخت گلابي وحشي» كه الهام‌بخش عنوان فيلم شد. از صحنه مدرسه دهكده كه جواني پدر را توصيف مي‌كرد استفاده كرديم و قرار بود «پيش درآمد» فيلم باشد اما متاسفانه مجبور شدم اين صحنه را طي تدوين حذف كنم. از آنجايي كه كتاب حاوي جزييات ريز و ظريفي درباره سوژه ما مي‌شد، المان‌هايي را از آن به فيلمنامه افزوديم. اگرچه براي داشتن ساختاري اصالتمند، بسياري از آنها را در مرحله تدوين كنار گذاشتيم اما هنوز هم جزيياتي از كتاب در فيلم حضور دارند. در نهايت، نمي‌توانستيم جلوي خودمان را بگيريم و آنقدر نوشتيم و نوشتيم كه فيلمنامه‌ حاصله، مفصل‌تر از «خواب زمستاني» (2014) شد. به دليل قالب منعطف و تغييرپذير داستان، قصد داشتم تمام آنچه نوشته‌ايم را فيلمبرداري كنم تا وقتي به اتاق تدوين مي‌رويم آنقدر متريال داشته باشيم كه ساختار نهايي را در آنجا شكل بدهيم. به همين دليل، متاسفانه، بسياري از صحنه‌هاي فيلمبرداري شده و برخي از شخصيت‌ها در فيلم حضور ندارند. آنها وادار شدند از حضورشان در فيلم براي توازني مشخص يا هارموني مشخصي بگذرند چراكه فكر مي‌كردم اين توازن و هارموني فقط و فقط در اتاق تدوين محرز مي‌شود. اميدوارم ازخودگذشتگي آنها دليل شايسته‌اي داشته باشد.