پایگاه خبری تئاتر: در این مراسم محمود استادمحمد برای آخرین بار روی صحنه سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر قرار گرفت، اما این بار با پای خود به روی صحنه نیامد بلکه قابهایی چهارگوش و در سکوت و در فضایی که با نور شمع روشن بود، نظارهگر خانواده خود و دوستان و هنرمندانی بود که از او یاد کردند.
هر چه استادمحمد آرام بود و در آرامش دیگران را مینگریست، دیگرانی که قصد صحبت درباره او را داشتند بیتاب و پریشان بودند. مانا استادمحمد روی صحنه سالن اصلی حضور پیدا کرد تا با دوستان پدر چند جملهای صحبت کند که البته به گفته خود محمود استادمحمد تنها پدر او نبود بلکه گاهی مانا مادر استادمحمد بود، گاهی استادمحمد پدر مانا بود و گاهی محمود استادمحمد تنها محمود استادمحمد بود.
مانا استادمحمد در سخنان خود از لیست نامهایی یاد کرد که به او در غم رفتن پدر کمک کردند و کسانی که یاری دادند تا استادمحمد تا آخرین لحظات زندگی روی پای خود بایستد و غرورش را حفظ کند. اما از آنجایی که به عقیده دختر استادمحمد نام بسیاری نیز در این لیست نبود این اسامی خوانده نشد.
وی در ادامه سخنان خود یادداشتی از محمود استادمحمد را قرائت کرد که قرار بود در اردیبهشت تئاتر ایران و در مراسم بزرگداشتش خوانده شود ولی به دلیل تلخ بودن این یادداشت از خواندنش در آن مراسم منصرف شد.
افشین هاشمی بازیگری بود که این بار یاد و خاطره ایامی را روی صحنه سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر زنده کرد که محمود استادمحمد نمایشی را با حضور محبوسان پشت میلههای سرد در تئاتر شهر اجرا کرده بود. این یاد و خاطره به قلم محمد رحمانیان زنده شد که این روزها فرسنگها دور از ایران در غم از دست دادن استادمحمد اندوهگین است.
"عاقبت یک لحظه هم با دل مدارا میکنم/ لحظهها را با حضور عشق زیبا میکنم"، این بیت آغاز غزلی بود که سهیل محمودی زمانی در نمایشنامه خوانی "آسیدکاظم" به کارگردانی محمد رحمانیان خوانده بود و در هفتمین شب فراق استادمحمد در حالیکه در پشت صحنه سالن اصلی در انتظار دیدن این هنرمند فقید بود، روی صحنه قرائت کرد.
این غزل گفتگویی بود که یک سوی آن عشق بود و این چنین پایان یافت : میروم یک روز بیتردید خاطر جمع باش/ گرچه بعضی وقتها امروز و فردا میکنم.
رضا بابک نیز قدم بر صحنهای گذاشت که خاطرات بسیاری از او و محمود استادمحمد را در سینه حمل میکند. بابک با جمله "درود به روان پاکاش که جانش به مردم بسته بود" سخنان خود را آغاز کرد. وی گفت: آنچه را که هنرمندامنه از اندیشه و رویایاش میجوشید نثار مردم میکرد. فرودستان. آدمهای زخم خورده. مردمانی غرق در بیعدالتی. وجود پر شور شریفاش در خدمت آنان بود. و چه متعهدانه خلقشان میکرد و برایشان مینوشت.
وی سخنان خود را در یاد استادمحمد این چنین به پایان رساند: و او، آن بزرگوار چه صبورانه رنجاش را تاب میآورد و نامردمیها را. تاب میآوریم صبورانه. گاه با ناصبوری. رویایی بیش نبوده، زندگی کابوسی هولناک و شوم، شاید. میخواهی فریادی از ته جان سردهی. میتوانی؟ این همه کابوس پر از وحشت، وحشتناک نیست؟ ما پرندگانی بودیم آمادهی پرواز، و چه نغمههای زیبا که سر ندادیم. توانستیم؟ ما درختانی با جوانههای بسیار، ما بوتههایی آمادهی غنچه دادن، شکفتنی، ابرهای باروری آمادهی بوسیدن زمین، که سبز شود، که پاک شود از سایهها و سیاهیها.
بابک با اجرای بخشهایی از نمایشنامه "آخرین بازی" اثر استادمحمد صحنه سالن اصلی تئاتر شهر را ترک کرد و جای خود را به حافظ موسوی داد. شاعری که از استادمحمد به عنوان فردی که وجودش با شعر و کلمه عجین بود یاد کرد. وی از علاقه استادمحمد به نصرت رحمانی از شاعران و دوستان این نمایشنامه نویس فقید گفت و بخشهایی از گفتگویی با استادمحمد درباره نصرت رحمانی را قرائت کرد. استادمحمد در این گفتگو از قهر رحمانی با تهران یاد کرده بود.
استادمحمد همواره در سخنان خود با احترام از عباس جوانمرد یاد میکرد و شکلگیری زندگی حرفهای خود در عرصه تئاتر را مدیون این هنرمند با سابقه و مؤسس گروه "هنر ملی" میدانست. این بار عباس جوانمرد فرسنگها دور از وطن از محمود استادمحمد گفت.
وی در سخنان خود استادمحمد را خطاب قرار داد و گفت: محمود از ما دوری، امیدوارم شاد و سربلند باشی. بگذار چیزی به تو بگویم. من و تو گمان نکنم راهی به بهشت داشته باشیم. خود را آماده کن تا به دوزخ برویم و تو در آنجا با دوزخیها گروهی تئاتری درست کن و میدانم که موفق خواهی بود.
جوانمرد از استادمحمد به عنوان هنرمندی یاد کرد که مانند مرادش بیژن مفید زندگی کرد و درگذشت. وی یادآور شد: استادمحمد کسی بود که بر خلاف خیلی از ما هر جا خواست حرفش را یا گفت، یا نوشت و یا اجرا کرد. زیرا همیشه اهل عمل کردن بود.
نمایش "کافه مک ادم" اثری بود که استادمحمد در مقام کارگردان تولید و اجرای آن را به عنوان آخرین اثر در کارنامه کاری خود ثبت کرد. این بار "کافه مک ادم" در فقدان استادمحمد روی صحنه اصلی جان گرفت و فرزین صابونی آنچنانکه روزی در مقابل استادمحمد در بخشی از اثر به ایفای نقش میپرداخت، در نبود کارگردان خود به ایفای نقش پرداخت.
علیاصغر دشتی که از کارگردانهای جوان تئاتر است سالهای سال در کنار محمود استادمحمد بود ولی این بار بدون استادمحمد روی صحنه سالن اصلی تئاتر شهر آمد. وی در فقدان استادمحمد این چنین گفت:
انگار سپری کردن روزهای سخت، اما قابل پیش بینی ؛سخت تر از آن چیزیست که فکرش را می کردم!
هر بار خبر مرگ دیگری را با هزار ترفند به تو می دادیم و حالا خبر مرگ خودت را چگونه به تو بدهیم؟
هر خبر مرگی در این نزدیکی تو را یک گام از زندگی دور می کرد و ما که شاهد هر روزه رنگ باختن وجود سرشار از حیاتت بودیم ,در حیاط زیبای خانه ات ,برای آب دادن گل ها کنار شیر آب می ایستادیم تا تو با وسواس همیشگی ات جان لطیفی به حسن یوسف ها و شمعدانی ها بدهی و منع کنی آزار "قهر و آشتی"ها - این گل های عجیب مورد علاقه ات را - چرا که قهر و غم و سر در خود فرو بردن خاصیت تماس هر چیز ناچیزی با برگ و ساقه آنها بود و تو چقدر شبیه گل های "قهر و آشتی"ات زندگی کردی!
تو با انگشت کجی یا نگاه تحقیر آمیزی یا شنیدن کنایه ای با تشویقشدنی سر پایین می انداختی، با توهینی نگاه می چرخاندی و در قهر فرو می رفتی و گاهی طولانی در قهر می ماندی!
تو انگار یک قرن قهر با خود داشتی!
کمتر کسی می دانست تو فقط شصت و چند سال سن داری.انگار از عمق تاریخ آمده بودی از عمق قرن ها و وقتی تاریخ را برای مان روایت می کردی ,انگار که تاریخ را به همه ی رنج ها و قهرهایش زیسته بودی! با همه ی جعل هایش.
تو فقط شصت و چند سال داشتی و به ما فهماندی قرن ها چگونه قهر کرده اند.
مرگ ها برای تو مرگ نبودند؛ قهر بودند و گاهی دق!
مرگ میر سیف الدین کرمانشاهی قهر بود و دق، مرگ عبدالحسین نوشین قهر بود و دق، مرگ غلامحسین ساعدی قهر بود ودق، مرگ عباس نعلبندیان قهر بود و دق، مرگ بیژن مفید قهر بود و دق، مرگ رضا ژیان قهر بود و دق، مرگ سعدی افشار همیشه دوست داشتنی ات قهر بود و دق و بسیاری مرگ دیگر که وجه اشتراکشان برای تو قهر بود و دق...
و حالا تو به کلکسیون مرگ های قهر و دق خویش پیوستی!
به مرگ هایی که پیش از مرگ رخ داده بودند.
کاش می دانستم این قهر بی آشتی وبی موسم پایانیت برای چه بود؟! و نمی دانم چرا طفره می روم وقتی می دانم تو به ناگهان تصمیم به قهر بی آشتی با زندگی گرفتی و خوب می شناسم ریشه و دست و نگاهی که بی هوا تو را پژمرده کرد و تو در قهر خشک فرو رفتی و دهان به دو چیز که نباید بستی: غذایی که باید می خوردی و سخنی که باید می گفتی! و روز پایان؛ قهر خشک کردی و دهان به آب بستی و نفس به انتها رساندی تا هیچ قرص و دارویی و اتاق احیایی توان دوباره بازگرداندن تو برای آبیاری "قهر و آشتی" ها را نداشته باشد!
تو همه زندگی ات را در قهر سپری کردی:
به آتلیه تئاتر رفتنت قهر بود، به بندرعباس رفتنت قهر
اعتیاد تو قهر بود، زندان رفتنت قهر
مهاجرت تو قهر بود، دوباره بازگشتنت قهر
زندگی خانوادگی ات سراسر قهر بود، در زیرزمین زیستنت قهر
تو ناگهان می کندی و می رفتی انگار که دل می بریدی
تو که بودی که با این همه قهر از اشتیاق به زندگی و تمنای زندگی حرف می زدی و سرطان هیچ بود مقابل این شوق به زیستن؟!
تو ماه ها با سرطان هم قهر بودی و مرگ تو حاصل آشتی خودخواسته تو با سرطان بود!
تو که بودی؟!
چرا حالا که قهرت ابدی شده دلم قهر می خواهد با زندگی؟
روزی برایم نوشته بودی:"به دور و برت نگاه کن، این روزها تو هیچ سرمشقی نداری، از هیچ کس نمی توانی پیروی کنی، هیچ کس در عرصه تئاتر ایران موفق نیست، محکم نیست، در جای محکم و درستی نایستاده است که تو بخواهی در کنار او بایستی، همه موفقان تئاتر امروز، فراموش شدگان فردای هنر هستند"
و حالا می خواهم به جای لغت "فراموش"، "قهر" را بگذارم.
من تو را، محمود استاد محمد را نه به خاطر "آسید کاظم" و "شب بیست و یکم" که به خاطر محمود استاد محمد دوست می داشتم.حالا باید رازی را با تو در میان بگذارم:من هیچ کدام از کتابهایت را در قفسه کتاب هایم ندارم، انگار که نباید می داشتم! حتی کافه مک ادم را که در صفحه اولش از خوشحالیت به خاطر خبرهای خوبی که به تو داده بودم نوشته بودی را همان روز گم کردم مثل قبلی ها تا دیگر باور کنم که همچنان نباید در قفسه کتاب هایم جایی داشته باشی.
ولی چرا رهایم نمی کند وجودت و نگاهت و صدایت. چرا عدد 88456736 از خاطرم نمی رود، چرا خیابان پلیس خیابان کلیم کاشانی کوچه کاشانی نژاد پلاک 34 زنگ زیر زمین با آن پله ها و و حیاط دیوانه وارش با من قهر نمی کنند؟
و حالا به یکی از دوست داشتنی ترین پیام هایت روی تلفنم گوش می کنم:"آهای اصغر؟ آهااااااای اصغر جان سلام. اومدی خونه بهم زنگ بزن. الان نمی خوام به موبایلت زنگ بزنم. چون می خوام همین جوری ولنگااااری کنم، اینه که با موبایل نمیشه. اومدی خونه بهم زنگ بزن."
آقای استاد محمد بیا به جای قهر ولنگاری کنیم!
لااقل بیا به خوابم تا ولنگاری کنیم،بیا و فقط به دو تا سوالم جواب بده: بگو این قهر آخری برای چی بود؟ کی نازک تر از گل بهت گفت که قهر کردی؟ میدونم ولی مطمئنم کن! و لطفا بهم بگو به مهسا که 7 ساله به جز به تو به هیچی فکر نکرده بگم از امروز به چی فکر کنه؟! هاااااان؟
آهای؟ آهاااااااااااااااااااااای؟ُمحمود استاد محمد؟ قهر معنی نداره ؟ مگه نگفتی اصغر کینه ای نباش و "ببخش"؟! خب چرا لجبازی کردی و تا ته "قهر" رو رفتی؟
بگذار به احترام 15 سال بودنت در کنارم کلاه از سر بردارم و در زندگی بی افتخارم، افتخار 15 سال آقای استاد محمد خطاب کردنت که هم اسم بود و هم صفت و هم سمت را ثبت کنم.
من به تهران بی "محمود استاد محمد" عادت ندارم!
حالا خبر مرگت را چگونه به خودت بدهم؟! می گویم ماهواره را قطع کند مانا. بعد می گویم باز بد حال شده ای، کمی بد حال تر. چیزی نیست بعد از 38 روز قرص ها رسیده همین که چند روزی بخوری باز حالت خوب می شود. نه اصلا می گویم کمی بدتر شده ای.
اگر نگران خودت نمی شوی می گویم یک هفته ای می شود که غذا نمی خوری. نمی توانی یا لجبازی می کنی را نمی دانیم!.. می گویم امروز آب هم نخوردی! می گویم رضایت دادی به تو سرم تزریق کنند با بی میلی. می گویم ناگهان نتوانسته ای نفس بکشی. می گویم رضایت داده ای به آمبولانس و بیمارستان. می گویم آمبولانس که آمده کاری نتوانسته بکند و تو را بلافاصله برده اند به اورژانس بیمارستان و به اتاق احیا. می گویم بیرون از اتاق احیا نامت را پرسیده اند و از داخل اتاق بارها صدای پزشک را شنیده ایم که گفته است: آقای استاد محمد؟ آقای استاد محمد؟
می گویم بعد دستگاه تنفسی به تو وصل کرده اند و منتقل شده ای به آی سی یو! می گویم توی راهرو بیمارستان سرپرستار به چند نفر از ما دور از چشم مانا گفته است همین که دستگاه را بردارند همه چیز تمام است.
می گویم نیم شب است و تو در بخش مراقبت های ویژه و ما پشت در نا امید اما متظاهر به امید. می گویم مهسا با مادرش نیمه شب آمده اند بیمارستان. می گویم مهسا دزدکی و بی اجازه آمده داخل و خبر باز بودنت چشمانت را برای مان آورده. می گویم آخرین نفری بودم که از فاصله چند متری جسم جان دارت را روی تخت دیده ام و بعد که بیرون آمده ام به همه گفته ام بهتر بودی و با چشمانی باز نگاه می کردی.
می گویم بیمارستان گفته است بروید با شما تماس می گیریم. می گویم به مانا گفته ام مرا بی خبر نگذار. می گویم در راه برگشت به خانه به علی شمس و محمد رضا مرزوقی گفته ام فردا خیلی کار داریم و محمد رضا گفته است به همان چیزی که من فکر می کنم تو هم فکر می کنی؟
می گویم خوابم نبرده و هی به صفحه گوشی ام نگاه کرده ام. می گویم انگار نگاه می کردم تا هرگز زنگ نخورد. می گویم 6 صبح رفته ام دستشویی و وقتی برگشته ام نام مانا روی صفحه تلفنم افتاده. می گویم علی شمس را که روی کاناپه خوابیده بیدار کرده ام و گفته ام برویم بیمارستان.
نمی گویم تو مرده ای. می گویم تو قهر کرده ای. اما می گویم "قهر و آشتی" متضادهای همراهند. چرا اینبار قهر بیآشتی؟
می ایستم. خمیده پشت شیشه غسالخانه! به بدن تکیده ات که زیر دستان مردی شسته می شود می نگرم، بدن رنجور و باریک شده، همچون مدادت را نگاه می کنم، به بدنی که از شرم و حیا پنهانش می داشتی از نگاه ما، می اندیشم و با خود می گویم: این بدن لاغر و تمام شده چگونه این ماه های آخر روح سنگین تو را و این روزهای آخر بغض غمگین تو را حمل می کرد؟
و این آخرین دیدار ماست!
و بار دیگر از طریق عکست به من نگاه کرده ای و وقتی در غم معلومی فرو رفته ام، مثل بسیاری بار دیگر، لبخند زده ای و گفته ای: "اصغر آقا وللش...". ما را فرا بخوان به قهر خویش.
در پایان آخرین گفتگوی هنرمندان با محمود استادمحمد در سالن اصلی تئاتر شهر، اصغر همت و پانتهآ بهرام بخشهایی از نمایشنامه "تهران" را خوانش کردند. نمایشنامهای که زمانی بازی در آن به پانتهآ بهرام از سوی استادمحمد پیشنهاد شد اما مشغله کاری به این بازیگر اجازه حضور در "تهرن" را نداد.
قطبالدین صادقی، پرویز پورحسینی، اکبر زنجانپور، آهو خردمند، حمیدرضا نعیمی، شهرام کرمی، خسرو حکیم رابط، خسرو شهراز، بهزاد فراهانی، حمید پورآذری، علی عابدی، عزتاله مهرآوران، ابوالفضل پورعرب، خسرو احمدی،سیروس همتی، اسماعیل عالیزاد، سید عباس سجادی، حسین مسافرآستانه، محمد شیری، محمود بصیری، احمد مسجدجامعی، حمید شاهآبادی، قادر آشنا، اتابک نادری، از جمله هنرمندان و مدیرانی بودند که در آخرین وداع با استادمحمد در سالن اصلی تئاتر شهر حضور داشتند.
منبع: خبرگزاری مهر