ویژگی اصلی فرنچایز «لبخند» در ترکیب متعادل دو عنصر نهفته است: این فیلم دقیقاً به ترسناک «روانشناختی» تعلق ندارد، اگرچه موضوعاتی مانند سلامت روان را لمس میکند. اما هدف هر دو فیلم اول و دوم در درجه اول سرگرم کردن بیننده است. دنباله فیلم لبخند این کار را انجام میدهد، زیرا موفقیت نسخه اصلی بودجه بیشتری را برای سازندگان آماده کرده است. بنابراین اگر قسمت اول را دوست داشتید، قسمت دوم را به همان اندازه هیجان انگیز خواهید یافت. اما اگر از اساس آن فیلم را دوست نداشتید، ادامه آن نیز بعید است که شما را شگفت زده کند.
چارسو پرس: Smile 2 فیلمی در ژانرترسناک و روانشناختی، محصول سال ۲۰۲۴ آمریکا، به نویسندگی و کارگردانی پارکر فین (Parker Finn) است. این فیلم دنبالهای بر فیلم ترسناک «لبخند» (2022) میباشد. لبخند ۲ حول محور شخصیت اسکای رایلی (با بازی Naomi Scott)، یک خواننده مشهور میچرخد که در آستانه آغاز تور جهانی خود قرار دارد. اسکای که به تازگی از یک تصادف و اعتیاد بهبود پیدا کرده است، رویدادهای وحشتناک و غیرقابل توضیحی را تجربه میکند که به تدریج زندگی حرفهای و شخصیاش را تحت تأثیر قرار میدهد.
در مواجهه با این اتفاقات ترسناک و فشارهای شهرت، او مجبور میشود با گذشته تاریک خود روبهرو شود و برای حفظ سلامت روانیاش تلاش کند. فیلم با ترکیب ترس روانشناختی و جلوههای بصری، تلاش میکند عمق بیشتری به مفهوم نفرین و تأثیرات آن ببخشد. بازی نائومی اسکات بهعنوان نقطه قوت فیلم برجسته شده و روند داستانی آن موضوعاتی مثل فشار روانی شهرت و تأثیرات اجتماعی را به تصویر میکشد.
فیلمی که به طور مکرر جمله «کنترل دست خودمه» را تکرار میکند و بر این مفهوم تمرکز دارد، احتمالاً قصد دارد پیام مهمی درباره اهمیت اراده فردی و مسئولیتپذیری در برابر چالشها و وقایع زندگی ارائه دهد. این مفهوم هم در روانشناسی و هم در فلسفه دارای ارزش زیادی است، زیرا نشان دهنده توانایی انسان در تغییر مسیر زندگی خود و مقابله با شرایط نامطلوب است. برای تحلیل مفهوم کنترل شخصی لازم است فلسفه اراده آزاد را بررسی کنیم. این ایده که "کنترل دست خودم است" بر آزادی انتخاب تأکید دارد. فرد میتواند تصمیم بگیرد چگونه به شرایط بیرونی واکنش نشان دهد، حتی اگر بر خود شرایط کنترل نداشته باشد.
روانشناسی مثبتگرا نیز در ارائه این مفهوم کاربرد دارد. نظریههای روانشناختی مانند "کانون کنترل" از این دیدگاه حمایت میکنند. فردی که احساس کند کنترل زندگیاش دست خودش است، اغلب امیدواری، تابآوری و اعتماد به نفس بیشتری دارد. چنین افرادی کمتر در برابر اضطراب یا افسردگی آسیبپذیر هستند. البته این جمله در فیلم بیشتر برای مقابله با ترس استفاده میشود. در یک فیلم ترسناک مانند Smile، تأکید بر کنترل شخصی به معنای تلاش برای غلبه بر ترس و تقویت اراده در برابر نیروهای تهدید کننده میباشد. این پیام به مخاطب منتقل میشود که حتی در سختترین شرایط، قدرت کنترل بر واکنشهای درونی وجود دارد.
با این وجود، محدودیت در کنترل واقعی وجود دارد. در واقع هرچند باور به کنترل فردی قدرتبخش است، اما در دنیای واقعی، عوامل بسیاری خارج از کنترل فرد هستند. فشارهای اجتماعی، سیستمهای اقتصادی، یا حتی شرایط ناگوار طبیعی، گاهی این ایده را به چالش میکشند. این دیدگاه اگر بدون در نظر گرفتن واقعیتها ارائه شود، ممکن است افراد را به سرزنش خود برای شکستها سوق دهد. در این فیلم نیز اسکای تحت فشارهای بیرونی در نهایت میفهمد که کنترل هیچ چیز در دستانش نیست. در واقع، پیام "کنترل دست خودمه" گاهی میتواند به نادیده گرفتن اهمیت عوامل اجتماعی یا کمکهای بیرونی منجر شود. بسیاری از مسائل نیازمند همکاری یا حمایت جمعی هستند و صرفاً با اراده فردی حل نمیشوند. کاراکتر این موضوع را بسیار دیر فهمید درست جایی که دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده بود.
همچنین در فیلمی با مضامین روانشناختی، ممکن است این پیام بهطور نادرست القا کند که فرد باید تمام مشکلات را به تنهایی حل کند. چنین رویکردی ممکن است به افزایش احساس تنهایی یا فشار روانی بینجامد. مفهوم کنترل شخصی پیام مهم و الهامبخشی دارد، اما نیازمند تعادل و درک واقعیتهای بیرونی است. این جمله، در فیلمی که با ترس یا روانشناسی سروکار دارد، میتواند قدرت بخش باشد اما باید به همراه پیامهایی درباره پذیرش محدودیتها و درخواست کمک در مواقع لزوم بیان شود تا تأثیر مثبتی بر مخاطب بگذارد. در غیر این صورت، استفاده بیش از اندازه از این مفهوم، پوچ و بیمعنی به نظر میرسد.
عدم تعادل در استفاده از خشونت در این فیلم در سکانسهای زیادی به چشم میخورد. صحنههای بیش از حد گرافیکی که بیش از ترس بر حال بهمزن بودن تمرکز دارند، هدف فیلم (ایجاد اضطراب یا وحشت روانی) را کم رنگ کنند. این نوع خشونت معمولاً مخاطب را از دنیای داستان خارج کرده و باعث میشود بهجای تجربه ترس واقعی، احساس انزجار کند. علاوه بر این، فیلمهایی که صرفاً بر جلوههای بصری خشن تأکید دارند، از انتقال ترس روانشناختی و عمیق غافل میشوند. در حالی که فیلمهایی مانند Smile بر مفاهیم روانشناسی تمرکز دارند، صحنههای افراطی خشونت میتوانند پیامی که فیلم تلاش دارد منتقل کند را به حاشیه برانند.
محتوای مشمئزکننده بهجای ایجاد هیجان یا وحشت، میتواند مخاطب را منزجر یا ناامید کند. این مسئله بهویژه برای تماشاگرانی که تحمل صحنههای پر از خون را ندارند، تأثیر منفی بیشتری دارد. بهعلاوه، چنین صحنههایی گاهی میتوانند به استفاده از خشونت برای تحریک واکنشهای سطحی متهم شوند. بهترین فیلمهای ترسناک، وحشت را از طریق تعلیق و ابهام ایجاد میکنند، نه صرفاً خشونت. زمانی که خشونت بهعنوان ابزار اصلی وحشت استفاده شود، پیامد آن میتواند یکنواختی باشد، زیرا مخاطب پس از چند صحنه حساسیت خود را نسبت به شوکها از دست میدهد.
تمرکز بر تعلیق و ابهام میتوانست به جای کشتار این فیلم را نجات دهد. در واقع کارگردان به جای نمایش مستقیم صحنههای مشمئزکننده، میتوانست از عناصر ناشناخته یا تهدید غیرمستقیم بهره ببرد تا مخاطب را بیشتر درگیر کند. توازن بین ترس روانشناختی و بصری باید در این فیلم رعایت میشد. صحنههای خشونتآمیز میتوانند تأثیرگذار باشند، اما زمانی که در خدمت روایت و توسعه شخصیتها باشند، نه صرفاً برای شوکآفرینی. استفاده از تکنیکهایی مانند سایهها، صداها و نشانههای مبهم میتواند به همان اندازه تأثیرگذار باشد، بدون اینکه مخاطب را منزجر کند. در نتیجه، هرچند صحنههای خشونتآمیز میتوانند ابزار مؤثری در ژانر ترسناک باشند، استفاده نادرست یا افراطی از آنها ممکن است هدف اصلی فیلم را تضعیف کرده و تجربه مخاطب را مخدوش کند.
صحنههایی مانند عادی جلوه دادن مرگ مادر برای شخصیت اسکای در فیلم Smile 2 میتوانند ضعف در عمقپردازی داستانی و روانشناسی شخصیتها را نشان دهند. این نوع رفتار غیرطبیعی میتواند حس همذات پنداری مخاطب را تضعیف کرده و باورپذیری روایت را کاهش دهد. در این موضوع، ناهماهنگی با واقعیت روانشناختی به چشم میخورد. مرگ مادر معمولاً یک تجربه تراژیک و تأثیرگذار است که در هر شخصیتپردازی قوی، باید احساسات شدید مانند غم، خشم یا انکار را برانگیزد. بیتفاوتی اسکای نسبت به چنین رویدادی نشان دهنده شکاف میان رفتار شخصیت و واقعیتهای روانشناختی است، مگر اینکه دلیل قانعکنندهای (مانند یک اختلال روانی) برای آن ارائه شود.
این رفتار بیتفاوت در تضاد با روند احساسی فیلم قرار دارد. فیلمهایی مانند Smile 2 که به مضامین ترس و روانشناسی میپردازند، باید از لحظات احساسی به عنوان راهی برای عمیقتر کردن شخصیتها استفاده کنند. عادی جلوه دادن چنین صحنهای، احساس بیاهمیتی یا تصنعی بودن به مخاطب میدهد و فرصت تقویت پیوند احساسی را از دست میدهد. و بر روایت تاثیر منفی میگذارد. در واقع، وقتی رویدادهای کلیدی مانند مرگ مادر بدون واکنش مناسب نمایش داده شوند، منطق داستان دچار تناقض میشود. این مسئله میتواند باعث شود مخاطب نه تنها به شخصیت اصلی بلکه به کلیت روایت شک کند.
حتی اگر شخصیت اسکای بخواهد مرگ مادرش را سرکوب یا انکار کند، فیلم باید این پیچیدگی را بهطور ضمنی نشان دهد. نمایش نشانههایی از درگیری درونی، مانند یادآوری خاطرات یا تلاش برای پنهان کردن احساسات واقعی، میتوانست باورپذیری را افزایش دهد. یا حتی اگر کارگردان قصد دارد رفتار سرد اسکای را منطقی جلوه دهد، باید با پیشزمینهای از گذشته شخصیت این مسئله را توجیه کند؛ مثلاً روابط آسیبزا با مادر یا تروماهای قبلی.
از آنجا که فیلم درباره مواجهه با ترسها و گذشته است، میتوانست از مرگ مادر به عنوان محرکی برای کشف احساسات سرکوب شده اسکای استفاده کند، نه اینکه آن را نادیده بگیرد. در نهایت، عدم نمایش واکنش احساسی مناسب اسکای به مرگ مادر، بهجای تقویت روایت، باورپذیری آن را تضعیف میکند. چنین لحظاتی در فیلمهای روانشناختی باید فرصتهایی برای نمایش عمق شخصیت و درگیری درونی باشند تا مخاطب را به لحاظ احساسی بیشتر درگیر کنند. این ضعف میتوانست با شخصیتپردازی قویتر و توجه بیشتر به جزئیات احساسی بهبود یابد.
شخصیت خوانندهای که به معضل خود تخریبی دچار میشود، از کلیشههای رایج در آثار سینمایی است. این کلیشه بهویژه در ژانرهای درام و روانشناختی یا آثاری که به بررسی شهرت و پیامدهای آن میپردازند، بسیار استفاده شده است. این کاراکتر در روایتهای مشابه تکرار شده است. شخصیتهایی که به دلیل فشار شهرت، اضطراب یا احساس گناه به خودتخریبی روی میآورند، در آثار متعددی حضور داشتهاند.
فیلمهایی مانند A Star is Born، Bohemian Rhapsody یا حتی سریالهایی با محوریت زندگی افراد مشهور، این مسیر را بارها تکرار کردهاند. این تکرار، تازگی را از روایت میگیرد و تأثیرگذاری شخصیت را کاهش میدهد. همچنین این نوع شخصیتها معمولاً مسیری مشابه را طی میکنند؛ مواجهه با بحران، انکار اولیه، فروپاشی عاطفی و در نهایت بازسازی یا نابودی. این ساختار پیشبینیپذیر باعث میشود مخاطب احساس کند با داستانی کلیشهای مواجه است.
علاوه بر این، عدم عمق شخصیتپردازی نیز احساس تکرار را در مخاطب بیدار میکند. تمرکز صرف بر خودتخریبی و مشکلات روانی، بدون افزودن لایههای دیگر به شخصیت، باعث میشود این کاراکتر بیشتر یک نماد باشد تا یک شخصیت چند بعدی. خوانندهای که صرفاً از شهرت خسته شده و به خودتخریبی روی میآورد، نمیتواند با مخاطب عمیقاً ارتباط برقرار کند، مگر اینکه جزئیات زندگی و انگیزههای او با دقت پرداخت شود. کارگردان میتوانست از راهکارهای شکستن این نوع کلیشه استفاده کند؛ مثل، ایجاد انگیزههای منحصربهفرد. یعنی به جای نشان دادن خودتخریبی به عنوان پیامد کلی فشار شهرت، میتوان دلایل خاص و منحصربهفردی برای این رفتار ارائه داد. مثلاً تضاد میان ارزشهای اخلاقی شخصیت و خواستههای صنعت موسیقی، یا احساس بیهویتی به دلیل نقشهای تحمیلی.
علاوه بر این افزودن پیچیدگیهای روانشناختی نیز میتوانست برای تکراری نبودن کلیشه به کار آید. شخصیت باید رفتارهایی غیرمنتظره یا درگیریهای درونی پیچیدهای داشته باشد. مثلاً، اسکای میتوانست با احساس گناه به دلیل از دست دادن مادرش یا گذشتهای سرکوب شده دستوپنجه نرم کند که در تضاد با ظاهر موفق او باشد. البته سازنده تا حدودی این روش را به کار برده است. اما در نشان دادن راهحلهای جایگزین ضعیف عمل کرده. بسیاری از روایتها بر سقوط شخصیت تمرکز دارند، اما کمتر به نمایش روشهای سالمتر برای مقابله با فشار میپردازند. نشان دادن تلاش برای تغییر یا حتی شکست این تلاشها میتوانست شخصیت را زندهتر و واقعیتر کند.
ترکیب با ویژگیهای غیرمتعارف نیز میتوانست این اثر را از کلیشه نجات دهد. افزودن جنبههای غیرمنتظره به شخصیت، مثلاً علاقه به فعالیتهای ساده و انسانی، یا توانایی در ایجاد ارتباط با افراد معمولی، میتواند او را از قالب کلیشهای فراتر ببرد. شخصیت خواننده خودتخریب در Smile 2 که به کلیشههای رایج محدود میماند، فرصت ایجاد یک شخصیت عمیق و تأثیرگذار را از دست میدهد. موفقیت این نوع کاراکتر به توانایی فیلم در افزودن جزئیات تازه و زوایای منحصربهفرد بستگی دارد که نه تنها مخاطب را درگیر کند، بلکه مفاهیم جدیدی را درباره شهرت، اضطراب، و انسانیت ارائه دهد.
ایده موجودی انگلوار که شخصیتها را آلوده کرده و آنها را دچار توهم میکند، یک رویکرد جذاب و روانشناختی در ژانر ترسناک است. این طرح میتواند به شکلی استعاری به موضوعاتی مثل ترسهای درونی، اختلالات روانی، یا حتی قدرت ناشناخته ذهن بپردازد. با این حال، اگر در پایان فیلم این موجود ماورالطبیعه به شکل فیزیکی و عینی ظاهر نمیشد و ترس روانشناختی عمیق آن را کاهش نمیداد، تجربه مخاطب را مخدوش نمیکرد. تبدیل موجود روانی و ذهنی به موجود فیزیکی باعث تخریب ابهام و تعلیق در اثر شده است. یکی از قویترین ابزارهای ژانر ترسناک، ابهام است.
مخاطب از چیزی که نمیتواند بهوضوح درک کند، بیشتر میترسد. در ابتدای فیلم، وقتی موجود انگلوار از طریق توهمات و درگیری ذهنی ظاهر میشود، این ابهام باعث ایجاد وحشتی عمیق و پایدار میگردد. اما وقتی این موجود در پایان به شکلی فیزیکی نمایش داده میشود، تمام این تعلیق از بین میرود و فیلم به یک اثر سطحی با رویکرد اکشن یا تخیلی تبدیل میشود.
ترس روانشناختی (Psychological horror) مبتنی بر ذهنیت، احساس و برداشت مخاطب است. اما ترس ناشی از یک موجود فیزیکی، بیشتر یک واکنش به خطر خارجی است. این تغییر نوع ترس باعث میشود مخاطب احساس کند فیلم در اواخر مسیر، ژانر خود را تغییر داده و یکپارچگی احساسی روایت از بین رفته است. همچنین این موضوع منجربه تخریب پیام استعاری فیلم نیز میشود.
موجودی که انگلوار شخصیتها را آلوده کرده و باعث توهم میشود، میتواند استعارهای از فشارهای روانی، تروما، یا اضطرابهای اجتماعی باشد. اما وقتی این موجود به شکلی عینی و واقعی ظاهر شود، این پیام استعاری ضعیف میشود و مخاطب به جای تمرکز بر پیامهای درونی فیلم، درگیر شکل فیزیکی و نبرد با موجود میشود. در این مسیر، تأثیر بر شخصیتها و روند داستان هم دچار کاهش عمق میشود. در حالی که در ابتدای داستان، ترس و توهم ناشی از موجود به شخصیتها عمق میبخشد و واکنشهای انسانی آنها را نشان میدهد، عینی شدن این موجود باعث میشود شخصیتها بیشتر به کنشگرانی واکنشی در برابر یک تهدید خارجی تبدیل شوند.
این امر تعامل احساسی میان مخاطب و شخصیتها را کمرنگ میکند. علاوه بر این پایانهای اکشن محور که با رویارویی فیزیکی قهرمان یا قهرمانان با یک موجود وحشتناک تمام میشوند، بسیار رایج و پیشبینیپذیر هستند. این رویکرد به فیلم اجازه نمیدهد با یک پایان هوشمندانه یا شوکه کننده، ماندگار شود. در نهایت باید گفت که کارگردان برای تاثیر ابهام و اوج تعلیق فیلم میتوانست بدون نشان دادن موجود به صورت فیزیکی، تنها از نشانهها و تأثیرات روانی آن استفاده کند.
مثلاً موجود میتوانست صرفاً از طریق توهمات یا تغییر رفتار شخصیتها به عنوان تجسم یک بیماری روانی نمایش داده شود. یا حداقل سازنده میبایست پایانی باز و تفسیری ارائه میداد، به جای دادن پاسخی قطعی درباره ماهیت موجود، فیلم میتوانست پایانی باز داشته باشد که مخاطب مجبور شود بین دو تفسیر انتخاب کند.
در واقع مخاطب باید با این سوالات دست و پنجه نرم میکرد که آیا این موجود واقعی بود یا صرفاً زاده ذهن شخصیتها؟ با افزودن پیچیدگیهای روان شناختی میشد تأکید بیشتری بر اینکه این موجود نمادی از ترسهای درونی شخصیتها است، داشت. برای مثال، هر شخصیت میتوانست موجود را به شکلی متفاوت ببیند که منعکسکننده ترس یا گناه شخصی او باشد. در نتیجه باید گفت که تبدیل موجودی که در ابتدا به عنوان یک نیروی روانی و ذهنی معرفی شده به یک موجود عینی و فیزیکی، تأثیر ترس روان شناختی فیلم را کاهش میدهد و تجربه مخاطب را از یک اثر عمیق و معنادار به یک فیلم سطحی با جلوههای ویژه محدود میکند. حفظ ابهام و تأکید بر جنبههای روانشناختی نه تنها فیلم را ماندگارتر میکند، بلکه پیامهای آن را نیز قویتر ارائه میدهد.
در مواجهه با این اتفاقات ترسناک و فشارهای شهرت، او مجبور میشود با گذشته تاریک خود روبهرو شود و برای حفظ سلامت روانیاش تلاش کند. فیلم با ترکیب ترس روانشناختی و جلوههای بصری، تلاش میکند عمق بیشتری به مفهوم نفرین و تأثیرات آن ببخشد. بازی نائومی اسکات بهعنوان نقطه قوت فیلم برجسته شده و روند داستانی آن موضوعاتی مثل فشار روانی شهرت و تأثیرات اجتماعی را به تصویر میکشد.
کنترل زندگیت دست کیه؟
فیلمی که به طور مکرر جمله «کنترل دست خودمه» را تکرار میکند و بر این مفهوم تمرکز دارد، احتمالاً قصد دارد پیام مهمی درباره اهمیت اراده فردی و مسئولیتپذیری در برابر چالشها و وقایع زندگی ارائه دهد. این مفهوم هم در روانشناسی و هم در فلسفه دارای ارزش زیادی است، زیرا نشان دهنده توانایی انسان در تغییر مسیر زندگی خود و مقابله با شرایط نامطلوب است. برای تحلیل مفهوم کنترل شخصی لازم است فلسفه اراده آزاد را بررسی کنیم. این ایده که "کنترل دست خودم است" بر آزادی انتخاب تأکید دارد. فرد میتواند تصمیم بگیرد چگونه به شرایط بیرونی واکنش نشان دهد، حتی اگر بر خود شرایط کنترل نداشته باشد.
روانشناسی مثبتگرا نیز در ارائه این مفهوم کاربرد دارد. نظریههای روانشناختی مانند "کانون کنترل" از این دیدگاه حمایت میکنند. فردی که احساس کند کنترل زندگیاش دست خودش است، اغلب امیدواری، تابآوری و اعتماد به نفس بیشتری دارد. چنین افرادی کمتر در برابر اضطراب یا افسردگی آسیبپذیر هستند. البته این جمله در فیلم بیشتر برای مقابله با ترس استفاده میشود. در یک فیلم ترسناک مانند Smile، تأکید بر کنترل شخصی به معنای تلاش برای غلبه بر ترس و تقویت اراده در برابر نیروهای تهدید کننده میباشد. این پیام به مخاطب منتقل میشود که حتی در سختترین شرایط، قدرت کنترل بر واکنشهای درونی وجود دارد.
با این وجود، محدودیت در کنترل واقعی وجود دارد. در واقع هرچند باور به کنترل فردی قدرتبخش است، اما در دنیای واقعی، عوامل بسیاری خارج از کنترل فرد هستند. فشارهای اجتماعی، سیستمهای اقتصادی، یا حتی شرایط ناگوار طبیعی، گاهی این ایده را به چالش میکشند. این دیدگاه اگر بدون در نظر گرفتن واقعیتها ارائه شود، ممکن است افراد را به سرزنش خود برای شکستها سوق دهد. در این فیلم نیز اسکای تحت فشارهای بیرونی در نهایت میفهمد که کنترل هیچ چیز در دستانش نیست. در واقع، پیام "کنترل دست خودمه" گاهی میتواند به نادیده گرفتن اهمیت عوامل اجتماعی یا کمکهای بیرونی منجر شود. بسیاری از مسائل نیازمند همکاری یا حمایت جمعی هستند و صرفاً با اراده فردی حل نمیشوند. کاراکتر این موضوع را بسیار دیر فهمید درست جایی که دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده بود.
همچنین در فیلمی با مضامین روانشناختی، ممکن است این پیام بهطور نادرست القا کند که فرد باید تمام مشکلات را به تنهایی حل کند. چنین رویکردی ممکن است به افزایش احساس تنهایی یا فشار روانی بینجامد. مفهوم کنترل شخصی پیام مهم و الهامبخشی دارد، اما نیازمند تعادل و درک واقعیتهای بیرونی است. این جمله، در فیلمی که با ترس یا روانشناسی سروکار دارد، میتواند قدرت بخش باشد اما باید به همراه پیامهایی درباره پذیرش محدودیتها و درخواست کمک در مواقع لزوم بیان شود تا تأثیر مثبتی بر مخاطب بگذارد. در غیر این صورت، استفاده بیش از اندازه از این مفهوم، پوچ و بیمعنی به نظر میرسد.
خشونت به جای ترس!
استفاده از صحنههای خشن و مشمئزکننده در فیلمها، بهویژه در ژانر ترسناک، میتواند یک ابزار قدرتمند برای ایجاد احساس شوک و اضطراب باشد، اما اگر به شکل متعادل و هوشمندانه استفاده نشود، تأثیر معکوس خواهد داشت.عدم تعادل در استفاده از خشونت در این فیلم در سکانسهای زیادی به چشم میخورد. صحنههای بیش از حد گرافیکی که بیش از ترس بر حال بهمزن بودن تمرکز دارند، هدف فیلم (ایجاد اضطراب یا وحشت روانی) را کم رنگ کنند. این نوع خشونت معمولاً مخاطب را از دنیای داستان خارج کرده و باعث میشود بهجای تجربه ترس واقعی، احساس انزجار کند. علاوه بر این، فیلمهایی که صرفاً بر جلوههای بصری خشن تأکید دارند، از انتقال ترس روانشناختی و عمیق غافل میشوند. در حالی که فیلمهایی مانند Smile بر مفاهیم روانشناسی تمرکز دارند، صحنههای افراطی خشونت میتوانند پیامی که فیلم تلاش دارد منتقل کند را به حاشیه برانند.
محتوای مشمئزکننده بهجای ایجاد هیجان یا وحشت، میتواند مخاطب را منزجر یا ناامید کند. این مسئله بهویژه برای تماشاگرانی که تحمل صحنههای پر از خون را ندارند، تأثیر منفی بیشتری دارد. بهعلاوه، چنین صحنههایی گاهی میتوانند به استفاده از خشونت برای تحریک واکنشهای سطحی متهم شوند. بهترین فیلمهای ترسناک، وحشت را از طریق تعلیق و ابهام ایجاد میکنند، نه صرفاً خشونت. زمانی که خشونت بهعنوان ابزار اصلی وحشت استفاده شود، پیامد آن میتواند یکنواختی باشد، زیرا مخاطب پس از چند صحنه حساسیت خود را نسبت به شوکها از دست میدهد.
تمرکز بر تعلیق و ابهام میتوانست به جای کشتار این فیلم را نجات دهد. در واقع کارگردان به جای نمایش مستقیم صحنههای مشمئزکننده، میتوانست از عناصر ناشناخته یا تهدید غیرمستقیم بهره ببرد تا مخاطب را بیشتر درگیر کند. توازن بین ترس روانشناختی و بصری باید در این فیلم رعایت میشد. صحنههای خشونتآمیز میتوانند تأثیرگذار باشند، اما زمانی که در خدمت روایت و توسعه شخصیتها باشند، نه صرفاً برای شوکآفرینی. استفاده از تکنیکهایی مانند سایهها، صداها و نشانههای مبهم میتواند به همان اندازه تأثیرگذار باشد، بدون اینکه مخاطب را منزجر کند. در نتیجه، هرچند صحنههای خشونتآمیز میتوانند ابزار مؤثری در ژانر ترسناک باشند، استفاده نادرست یا افراطی از آنها ممکن است هدف اصلی فیلم را تضعیف کرده و تجربه مخاطب را مخدوش کند.
احساسات شخصیت مرده است!
صحنههایی مانند عادی جلوه دادن مرگ مادر برای شخصیت اسکای در فیلم Smile 2 میتوانند ضعف در عمقپردازی داستانی و روانشناسی شخصیتها را نشان دهند. این نوع رفتار غیرطبیعی میتواند حس همذات پنداری مخاطب را تضعیف کرده و باورپذیری روایت را کاهش دهد. در این موضوع، ناهماهنگی با واقعیت روانشناختی به چشم میخورد. مرگ مادر معمولاً یک تجربه تراژیک و تأثیرگذار است که در هر شخصیتپردازی قوی، باید احساسات شدید مانند غم، خشم یا انکار را برانگیزد. بیتفاوتی اسکای نسبت به چنین رویدادی نشان دهنده شکاف میان رفتار شخصیت و واقعیتهای روانشناختی است، مگر اینکه دلیل قانعکنندهای (مانند یک اختلال روانی) برای آن ارائه شود.
این رفتار بیتفاوت در تضاد با روند احساسی فیلم قرار دارد. فیلمهایی مانند Smile 2 که به مضامین ترس و روانشناسی میپردازند، باید از لحظات احساسی به عنوان راهی برای عمیقتر کردن شخصیتها استفاده کنند. عادی جلوه دادن چنین صحنهای، احساس بیاهمیتی یا تصنعی بودن به مخاطب میدهد و فرصت تقویت پیوند احساسی را از دست میدهد. و بر روایت تاثیر منفی میگذارد. در واقع، وقتی رویدادهای کلیدی مانند مرگ مادر بدون واکنش مناسب نمایش داده شوند، منطق داستان دچار تناقض میشود. این مسئله میتواند باعث شود مخاطب نه تنها به شخصیت اصلی بلکه به کلیت روایت شک کند.
بیشتر بخوانید: اخبار و مطالب سینمای جهان
حتی اگر شخصیت اسکای بخواهد مرگ مادرش را سرکوب یا انکار کند، فیلم باید این پیچیدگی را بهطور ضمنی نشان دهد. نمایش نشانههایی از درگیری درونی، مانند یادآوری خاطرات یا تلاش برای پنهان کردن احساسات واقعی، میتوانست باورپذیری را افزایش دهد. یا حتی اگر کارگردان قصد دارد رفتار سرد اسکای را منطقی جلوه دهد، باید با پیشزمینهای از گذشته شخصیت این مسئله را توجیه کند؛ مثلاً روابط آسیبزا با مادر یا تروماهای قبلی.
از آنجا که فیلم درباره مواجهه با ترسها و گذشته است، میتوانست از مرگ مادر به عنوان محرکی برای کشف احساسات سرکوب شده اسکای استفاده کند، نه اینکه آن را نادیده بگیرد. در نهایت، عدم نمایش واکنش احساسی مناسب اسکای به مرگ مادر، بهجای تقویت روایت، باورپذیری آن را تضعیف میکند. چنین لحظاتی در فیلمهای روانشناختی باید فرصتهایی برای نمایش عمق شخصیت و درگیری درونی باشند تا مخاطب را به لحاظ احساسی بیشتر درگیر کنند. این ضعف میتوانست با شخصیتپردازی قویتر و توجه بیشتر به جزئیات احساسی بهبود یابد.
خودتخریبی کاراکتر مشهور!
شخصیت خوانندهای که به معضل خود تخریبی دچار میشود، از کلیشههای رایج در آثار سینمایی است. این کلیشه بهویژه در ژانرهای درام و روانشناختی یا آثاری که به بررسی شهرت و پیامدهای آن میپردازند، بسیار استفاده شده است. این کاراکتر در روایتهای مشابه تکرار شده است. شخصیتهایی که به دلیل فشار شهرت، اضطراب یا احساس گناه به خودتخریبی روی میآورند، در آثار متعددی حضور داشتهاند.
فیلمهایی مانند A Star is Born، Bohemian Rhapsody یا حتی سریالهایی با محوریت زندگی افراد مشهور، این مسیر را بارها تکرار کردهاند. این تکرار، تازگی را از روایت میگیرد و تأثیرگذاری شخصیت را کاهش میدهد. همچنین این نوع شخصیتها معمولاً مسیری مشابه را طی میکنند؛ مواجهه با بحران، انکار اولیه، فروپاشی عاطفی و در نهایت بازسازی یا نابودی. این ساختار پیشبینیپذیر باعث میشود مخاطب احساس کند با داستانی کلیشهای مواجه است.
علاوه بر این، عدم عمق شخصیتپردازی نیز احساس تکرار را در مخاطب بیدار میکند. تمرکز صرف بر خودتخریبی و مشکلات روانی، بدون افزودن لایههای دیگر به شخصیت، باعث میشود این کاراکتر بیشتر یک نماد باشد تا یک شخصیت چند بعدی. خوانندهای که صرفاً از شهرت خسته شده و به خودتخریبی روی میآورد، نمیتواند با مخاطب عمیقاً ارتباط برقرار کند، مگر اینکه جزئیات زندگی و انگیزههای او با دقت پرداخت شود. کارگردان میتوانست از راهکارهای شکستن این نوع کلیشه استفاده کند؛ مثل، ایجاد انگیزههای منحصربهفرد. یعنی به جای نشان دادن خودتخریبی به عنوان پیامد کلی فشار شهرت، میتوان دلایل خاص و منحصربهفردی برای این رفتار ارائه داد. مثلاً تضاد میان ارزشهای اخلاقی شخصیت و خواستههای صنعت موسیقی، یا احساس بیهویتی به دلیل نقشهای تحمیلی.
علاوه بر این افزودن پیچیدگیهای روانشناختی نیز میتوانست برای تکراری نبودن کلیشه به کار آید. شخصیت باید رفتارهایی غیرمنتظره یا درگیریهای درونی پیچیدهای داشته باشد. مثلاً، اسکای میتوانست با احساس گناه به دلیل از دست دادن مادرش یا گذشتهای سرکوب شده دستوپنجه نرم کند که در تضاد با ظاهر موفق او باشد. البته سازنده تا حدودی این روش را به کار برده است. اما در نشان دادن راهحلهای جایگزین ضعیف عمل کرده. بسیاری از روایتها بر سقوط شخصیت تمرکز دارند، اما کمتر به نمایش روشهای سالمتر برای مقابله با فشار میپردازند. نشان دادن تلاش برای تغییر یا حتی شکست این تلاشها میتوانست شخصیت را زندهتر و واقعیتر کند.
ترکیب با ویژگیهای غیرمتعارف نیز میتوانست این اثر را از کلیشه نجات دهد. افزودن جنبههای غیرمنتظره به شخصیت، مثلاً علاقه به فعالیتهای ساده و انسانی، یا توانایی در ایجاد ارتباط با افراد معمولی، میتواند او را از قالب کلیشهای فراتر ببرد. شخصیت خواننده خودتخریب در Smile 2 که به کلیشههای رایج محدود میماند، فرصت ایجاد یک شخصیت عمیق و تأثیرگذار را از دست میدهد. موفقیت این نوع کاراکتر به توانایی فیلم در افزودن جزئیات تازه و زوایای منحصربهفرد بستگی دارد که نه تنها مخاطب را درگیر کند، بلکه مفاهیم جدیدی را درباره شهرت، اضطراب، و انسانیت ارائه دهد.
عینی سازی موجود ترسناک
ایده موجودی انگلوار که شخصیتها را آلوده کرده و آنها را دچار توهم میکند، یک رویکرد جذاب و روانشناختی در ژانر ترسناک است. این طرح میتواند به شکلی استعاری به موضوعاتی مثل ترسهای درونی، اختلالات روانی، یا حتی قدرت ناشناخته ذهن بپردازد. با این حال، اگر در پایان فیلم این موجود ماورالطبیعه به شکل فیزیکی و عینی ظاهر نمیشد و ترس روانشناختی عمیق آن را کاهش نمیداد، تجربه مخاطب را مخدوش نمیکرد. تبدیل موجود روانی و ذهنی به موجود فیزیکی باعث تخریب ابهام و تعلیق در اثر شده است. یکی از قویترین ابزارهای ژانر ترسناک، ابهام است.
مخاطب از چیزی که نمیتواند بهوضوح درک کند، بیشتر میترسد. در ابتدای فیلم، وقتی موجود انگلوار از طریق توهمات و درگیری ذهنی ظاهر میشود، این ابهام باعث ایجاد وحشتی عمیق و پایدار میگردد. اما وقتی این موجود در پایان به شکلی فیزیکی نمایش داده میشود، تمام این تعلیق از بین میرود و فیلم به یک اثر سطحی با رویکرد اکشن یا تخیلی تبدیل میشود.
ترس روانشناختی (Psychological horror) مبتنی بر ذهنیت، احساس و برداشت مخاطب است. اما ترس ناشی از یک موجود فیزیکی، بیشتر یک واکنش به خطر خارجی است. این تغییر نوع ترس باعث میشود مخاطب احساس کند فیلم در اواخر مسیر، ژانر خود را تغییر داده و یکپارچگی احساسی روایت از بین رفته است. همچنین این موضوع منجربه تخریب پیام استعاری فیلم نیز میشود.
اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلمهای خارجی
موجودی که انگلوار شخصیتها را آلوده کرده و باعث توهم میشود، میتواند استعارهای از فشارهای روانی، تروما، یا اضطرابهای اجتماعی باشد. اما وقتی این موجود به شکلی عینی و واقعی ظاهر شود، این پیام استعاری ضعیف میشود و مخاطب به جای تمرکز بر پیامهای درونی فیلم، درگیر شکل فیزیکی و نبرد با موجود میشود. در این مسیر، تأثیر بر شخصیتها و روند داستان هم دچار کاهش عمق میشود. در حالی که در ابتدای داستان، ترس و توهم ناشی از موجود به شخصیتها عمق میبخشد و واکنشهای انسانی آنها را نشان میدهد، عینی شدن این موجود باعث میشود شخصیتها بیشتر به کنشگرانی واکنشی در برابر یک تهدید خارجی تبدیل شوند.
این امر تعامل احساسی میان مخاطب و شخصیتها را کمرنگ میکند. علاوه بر این پایانهای اکشن محور که با رویارویی فیزیکی قهرمان یا قهرمانان با یک موجود وحشتناک تمام میشوند، بسیار رایج و پیشبینیپذیر هستند. این رویکرد به فیلم اجازه نمیدهد با یک پایان هوشمندانه یا شوکه کننده، ماندگار شود. در نهایت باید گفت که کارگردان برای تاثیر ابهام و اوج تعلیق فیلم میتوانست بدون نشان دادن موجود به صورت فیزیکی، تنها از نشانهها و تأثیرات روانی آن استفاده کند.
مثلاً موجود میتوانست صرفاً از طریق توهمات یا تغییر رفتار شخصیتها به عنوان تجسم یک بیماری روانی نمایش داده شود. یا حداقل سازنده میبایست پایانی باز و تفسیری ارائه میداد، به جای دادن پاسخی قطعی درباره ماهیت موجود، فیلم میتوانست پایانی باز داشته باشد که مخاطب مجبور شود بین دو تفسیر انتخاب کند.
در واقع مخاطب باید با این سوالات دست و پنجه نرم میکرد که آیا این موجود واقعی بود یا صرفاً زاده ذهن شخصیتها؟ با افزودن پیچیدگیهای روان شناختی میشد تأکید بیشتری بر اینکه این موجود نمادی از ترسهای درونی شخصیتها است، داشت. برای مثال، هر شخصیت میتوانست موجود را به شکلی متفاوت ببیند که منعکسکننده ترس یا گناه شخصی او باشد. در نتیجه باید گفت که تبدیل موجودی که در ابتدا به عنوان یک نیروی روانی و ذهنی معرفی شده به یک موجود عینی و فیزیکی، تأثیر ترس روان شناختی فیلم را کاهش میدهد و تجربه مخاطب را از یک اثر عمیق و معنادار به یک فیلم سطحی با جلوههای ویژه محدود میکند. حفظ ابهام و تأکید بر جنبههای روانشناختی نه تنها فیلم را ماندگارتر میکند، بلکه پیامهای آن را نیز قویتر ارائه میدهد.
https://teater.ir/news/66502