نمايش ريچارد به نويسندگي و کارگرداني حميدرضا نعيمي اين شبها با بازي حامد کميلي، بهناز نازي، شقايق فراهاني، کتانه افشارينژاد، يعقوب صباحي، منوچهر عليپور، کامبيز اميني، فريد قبادي، رضا جهاني، محسن سالاري، ايمان سلگي، اشکان دلاوري، علي گلشني، عيسي حسيني، اميرارسلان خالويي، مجتبي باباييفرد، سپاس رضايي، محمد نيازي، عطا مقيمي، افشين حسنلو، آرش عليقليان، پرهام ابراري، فرهاد قديمخاني، حسين عارف، اشکان شريعت، صالح لواساني و اميد شوندي در تالار وحدت روي صحنه ميرود. تئاتري که در ۱۲۵ دقيقه اقتباسي از «ريچارد سوم» شکسپير را به نمايش ميگذارد.
پایگاه خبری تئاتر: در دستهبندي نمايشنامههايت، يک بخشي از آنها نمايشنامه خودت است، يعني حاصل فکر و ذهن و خلاقيت نمايشنامهنويسي خودت است، يک بخش ديگر از آثارت حاصل اقتباسهاي خودت است؛ اقتباس کاملا آزادي که معمولا ديدهام در کارهايت. اقتباسهاي نعل به نعل خيلي يادم نيست داشته باشي. در واقع در مبحث اقتباس بهعنوان يکي از نمايشنامهنويسان خبره در اين کار هستي و شناخته شدي. اينکه ما وقتي ميرويم سراغ ريچارد سوم از يک نمايشنامه کلاسيک مثل شکسپير، تا بخواهيم با اين کلنجار برويم و راجع به آن فکر کنيم که با شرايط و ساختار فعلي نظام اجتماعي، فرهنگي، سياسي ما چقدر ميتواند مطابقت داشته باشد و ما چقدر ميتوانيم اين را از آن خودمان کنيم براي مخاطب اينجايي، در اين اثرت مشخص بوده و نمود داشته و بارز بوده است. ميدانم که هنوز تعدادي نمايشنامههاي اجرانشده از نوشتههاي خودت داري. دوست دارم ببينم دغدغه نوشتن و اجراي نمايش ريچارد سوم از کجا شروع شد؟ چون يادم هست سال قبل گفته بودي که امسال ميخواهي نمايشنامه اينک آن انسان را روي صحنه ببري.
خيلي دوست دارم که حتما روزي نمايش اينک آن انسان اجرا شود، اما کِي، چه زماني، در چه مقطعي، با چه ايدهاي، قطعا فعلا هيچ حرفي برايش ندارم، اما با وجود اينکه اعتقاد دارم نمايشنامه بدي نشده و نمايشنامه خوبي هم شده، نياز دارم باز دوباره روي آن نمايشنامه کار کنم. چنانچه اقتباسي که الان از ريچارد سوم اثر شکسپير انجام شده، محصول يک حرکت هفتساله است، يعني هفت سال طول کشيد؛ اين نمايش از اولين باري که نوشته شد تا امروز، چهار بار بازنويسي شده و هر بار از اين بازنويسيها اتفاقي به معناي 50درصد کار قبلي، دوباره از اول نوشته شده؛ از يک فضاي ايراني - خارجي رسيديم به همين فضاي خارجي که الان داريم. اولين بار ايده اين بود؛ يک گروه ايراني در يک پلاتويي دارند نمايش ريچارد را تمرين ميکنند. بعد مدام که آمد جلوتر، ديدم آن ايرانيها دارند اثر را تبديل به يک ملودرام ميکنند؛ دارند از آن شکل تراژديگونهاش خارجش ميکنند، بعضي اوقات به مسائل روز ايران به شکل يک نقد اجتماعي معمولي که در کارهاي خيلي خوب تئاتر خودمان هم ميبينيم، خیلی خوب واکنش نشان ميدهند. مشخصا من ميتوانم بگويم نمونههاي عالياش، نمايشنامههاي محمد يعقوبي است. نسبت به اتفاقات اجتماعي، نگاه بسيار خوب و نقد بسيار تيز و بُرندهاي دارند. ديدم در نهايت نمايشنامه دارد تبديل ميشود به چنين چيزي با بخشي از اثر که توسط آن کاراکترهاي ايراني اتفاق ميافتد. يعني اينها مدام از نقشها خارج ميشدند، گاهي اوقات موضوع سانسور در تئاتر را مطرح ميکردند که شوراي نظارت اجازه نداده که نمايشنامه اجرا شود، يا بخشهايي از آن اجرا شود؛ همان چيزهايي که دغدغههاي هميشگي خود ما در تئاتر است يا مباحثي مثل بيمههاي اجتماعي، اوضاع بد سياسي، اوضاع بد اجتماعي، اوضاع بد فرهنگي و يکسري روابط خاص که در جامعه بهعنوان ناهنجاري خودش را نشان ميدهد. احساس کردم بعد از دو سال اين حرف نمايشنامه ريچارد و شکسپير يا اساسا اقتباس من از شکسپير نيست؛ اين يک نمايشنامه جداست.
در واقع خط سير نمايشنامه ريچارد را حفظ کردي و ديگر به شخصيتها پايبند نبودي. اين اتفاق براي نمايشنامههاي کلاسيک به نظرم اتفاق خوبي است. يعني با نگاه امروزي دست به اقتباس بزنيم.
هنگام نوشتن و اقتباس از نمايشنامه ريچارد، بخش اعظم متن را کنار گذاشتم. خودت ميداني، يکباره وقتي 10 کاراکتر از نمايشنامه را حذف کني، يعني اساسا هيچي، يعني کار از ابتدا. پس من دوباره ريچارد را از اول نوشتم. بار دوم، بار سوم و چهارمين بار زماني بود که فکر کردم اين کار بايد الان روي صحنه بيايد. اما جبر زمان از نظر زمان اجرا و تالار، باعث شد تا همين اقتباسي که امروز دست ماست، تقريبا شايد بگويم چيزي حول و حوش يک ساعت از آن را براي اجرا در اين تالار کم کنم. نمايشنامه «ريچارد»، نمايشنامهاي نيست که براي 120 تا 130 دقيقه نوشته شده باشد.
اين محدوديت زمان اجرا در اين تالار، متأسفانه به ضرر اجرايت شد.
يک نمايشنامه حداقل در شرايط معمولش سه ساعت کار است و من فکر ميکنم حتي در آن زمان سه ساعت هم ما ميتوانستيم نمايش را اجرا کنيم، اگر فرصت اين را در تالار وحدت داشتيم؛ چون در تالار وحدت به من گفتند بايد استيج را ساعت هشت تحويل دهي و اگر سهساعته نمايشم را اجرا ميکردم، در آن صورت بايد ساعت پنج اجراي نمايش ريچارد آغاز ميشد اما من ميدانستم اگر ساعت پنج اجرا بروم، يعني تماشاگر بايد ساعت چهار در فصل مردادماه تئاتر بيايد و اين عملا يعني شکست نمايشنامه. پس ما شرايط سختي داشتيم و مجبور شديم بخشهاي مهم و چهبسا جذابي که ميتوانست لايههاي بسيار درخشانتر و نوتري از کاراکتر ريچارد را در ارتباط با يکسري کاراکترهاي ديگر به نمايش بگذارد، کنار بگذاريم و اين نمايش را در 120 تا 130 دقيقه اجرا کنيم.
در نمايش ريچارد سوم بحث خيانت و خشونت خيلي خوب مطرح شده است. از نظر سياسي و اجتماعي، اين مسائل ابعاد پررنگتري دارد. به نظرم تصميم به اجراي اين نمايشنامه تصميم هوشمندانهاي است.
ريچارد سوم نمايشنامه عجيبي است. مثل هملت، مثل نمايشنامه شاهلير يا مثل نمايشنامه مکبث است. اين چند نمايشنامه در بين آثار شکسپير انگار در هر لحظهاي از جامعه اجرا شوند، ضرورت دارند؛ بهویژه براي جوامعي که در حداقل شرايط بحراني سياسي، اقتصادي، فرهنگي قرار دارند. من احساس ميکنم هميشه ما مباحثي مثل شاهلير را از سر ميگذرانيم. اتفاقات و داستانها و آن بحث فکري که در مکبث و در ريچارد سوم وجود دارد، هميشه در خاورميانه در حال جريان و زنده است. به همين دلیل، هر زمان که خواستم اين نمايش را کار کنم، بنا به علتي يا نشد يا اساسا به من اجازه ندادند که کار کنم و چون اجازه ندادند که کار کنم، من هم رفتم سراغ آثار ديگري. نمايشنامه «ريچارد سوم» اثري بود که به نظرم بين آثار خود شکسپير نمايشي است که بسيار جاي کار دارد، اما بنا بر يک دليل اين نمايشنامه در کشور ما خيلي کمتر اجرا شده است يا اصلا فکر کنم در قبل از انقلاب اجرا نشده، اما جالب است که اجراي «ريچارد سوم» در کشورهاي دنيا و بهویژه در انگلستان خيلي اجرا ميشود. شايد به اين دليل که يک شخصيت شگرف و عجيب و جذابي در اين نمايشنامه وجود دارد که همه را به چالش دعوت ميکند؛ بيشتر از تمام کاراکترهاي ديگر. من فکر ميکنم کاراکترهاي ديگر در اين نمايشنامه اينقدر قدرت دراماتيک ندارند که خود ريچارد دارد، درحاليکه ما وقتي برميگرديم به نمايشنامهاي مثل هملت، ميبينيم از خود هملت کاراکترهايي به مراتب جذابتر هم در طول نمايشنامه وجود دارند.
با توجه به اينکه اين نمايشنامه، نمايشنامهاي است درباره قدرت، شر و خشونت و نمايشنامه چالشبرانگيزي براي بسيار از کارگردانان است، نخستين چالش شما با اين اثر چه بود؟
چالش «ريچارد سوم» اصلا انگار براي شر زاده شده است؛ اين از سوي درامنويس دقيقي که با روانشناسي خيلي کار دارد، يعني شکسپير، يک مقدار براي من جاي سؤال داشت. اين چالش اولين چالشي بود که من دوست داشتم با اثر شکسپير داشته باشم و چند سال هم به طول انجاميد. مهم نيست، مهم اين است که قرار بود من در اين رويارويي چيزي بياموزم و همچنین ديالوگي که قرار بود با شکسپير داشته باشم، برايم جذاب بود.
در صحبتهايت اشاره کردي که نمايشنامه اول در هفت سال پيش، شکل ديگري بود؛ نوشتي و صرفنظر کردي و تبديل به اين اجرا شد و بهدليل شرايط سالن و تالار، مجبور شدي که بخشهايي از نمايشنامه حدودا سه ساعت و نيم و حتي بيشتر را کم کني. شايد به همين دليل است که وقتي که من به عنوان تماشاگر اجرا را ميبينم، احساس ميکنم که يک جاهايي از آن منقطع و خالي است. يا يک جاهايي اينقدر بيمقدمه وارد آن صحنه ميشويم که ميگوييم چرا اينطوري شد؟ برای مثال ميتوانم به صحنه کشتهشدن شخصيت «ليديآن» اشاره کنم؛ حالا در بحث اجرا و بازي هم به آن خواهيم رسيد که اصلا توقع من از مردن و کشتهشدن «ليديآن» هم در نوع بازي و هم ارتباطش با ريچارد خيلي بيشتر بود، شايد موافق نباشي، شايد موافق باشي و بخواهي به آن فکر کني. صحنه خيلي خوبي نبود، يعني من توقع داشتم که خيلي خوب اين شخصيت از بين ميرفت، يا حرکتي که برايش تعريف نشده بود که فکر نميکنم حتي خيلي بازيگر به نقش رسيده بود؛ نميدانم چرا. در اين کار اول راجعبه اين بگوييد که اگر آن نسخه کامل را ميديديم، اين آسيبها و ضعفها شايد در اجرا نمود نميداشت؛ يعني اينها باعث شد که اجرا هم آسيب ببيند و قطعا آن يکي، دو صحنه درخشاني که به آن اشاره ميکني که در اين نسخه کنوني نيست؛ آيا نميشد جور ديگری متن خودت را خلاصه ميکردي يا حتي ميدادي فردی اينکاره مثل خودت خلاصه ميکرد؛ چون ميدانم براي نويسنده هميشه سخت است بخواهد متني را که ماهها و شايد سالها برايش زحمت کشيده، به نفع اجرا حذف کند.
با بخشي از صحبتهاي تو كاملا موافقم که حذفشدن چند تا از آن صحنهها، لطمه زده است، اما به معناي اين نيست که اجرا الان آن چيزهايي را که به نظر من اتفاق افتاده، نداشته باشد. يکي از آن جنبههايي که خيلي به اين اجرا قدرت ميبخشيد، جلا ميداد و بيشتر معلوم ميکرد که من در اين بستر چه کار کردم، رابطه بسيار زيباي انساني ريچارد با مادرش بود. ما مجبور شديم دوشس را کامل حذف کنيم. آنقدر اين رابطه در نمايشنامه خوب تعريف شده و در اجراي ما هم خوب شده بود که در جايي مجبور بوديم، براي همين ميخواهم براي يکبار خودستايي کنم. هيچوقت من نگفتم نه نمايشنامهنويس خوبي هستم و نه کارگردان خوبي؛ ميگويم فقط يک آدم سختکوشم و هميشه درباره خودم اين را گفتهام. من شاهکار نميکنم، من کاري را انجام میدهم که وقتي هر کسي ميبيند، ميگويد خيلي جان کنده تا اين کار روي صحنه آمده است. من سختکوشي و زياد کارکردنم، جاي نداشتن نبوغم را گرفته است. من مثل خيليها نابغه نيستم، اما چون نابغه نبودم و نيستم؛ چه در نوشتن، چه در کارگرداني و چه در بازيگري، به جايش يک چيزي آمده که آن نبود نبوغ را پر کرده و آن کار زياد است، تلاش زياد و زحمت زياد است. هيچکس در تاريخ تئاتر ما اينقدر نسبت به نمايشنامههايش بيرحم نيست که من هستم، هيچ کارگرداني موقع کارگرداني متنش را فراموش نميکند که من ميکنم. تمام کساني که خودشان مينويسند و بعد کارگرداني ميکنند، همه مدت اعتقاد دارند که متنشان وحي منزل است، پس تمام مدت به جاي اينکه به صحنه چشم بدوزند، فقط دارند به اين نگاه ميکنند که ويرگولها، نقطهها، علامت سؤالها، تعجبها، مکثها و سه نقطهها دارد
اتفاق ميافتد.
يکي از ويژگيهاي اثرت، زبان شخصيتها و ديالوگ آنها بود که نشان ميداد که سعي کرده بودي ديالوگها از انسجام خاصي برخوردار باشند و به زبان شعر نزديک شوند. بههرحال شکسپير شاعر بود و نمايشنامههايش را به شعر مينوشت. به نظرم موقع نوشتن اين اثر به اين وجه زبان هم زياد فکر کرده بودي؟
در اين نمايشنامه حقيقتا يک اصل برايم خيلي مهم بود. اينکه من رفتهام سراغ شکسپير و شکسپير شاعر است و شعر يکي از ويژگيهايش اين است که يا بايد آن را بخواني يا بشنوي. پس من تمام مدت به بازيگرانم يک جمله گفتم. همين متني که الان امروز روز از زبان شکسپير فاصله گرفته، يک چيزي بين زبان گذشته و زبان حال است؛ نميگويم محاوره صرف است، اما بههرحال تو ميداني که من روي ديالوگهايم يک طراحي دارم، بهخصوص آنجايي که تقريبا ميروم سراغ تاريخ، سعي ميکنم فخامتش را حفظ کنم، اما تماشاگر براي لحظهاي فکر نکند که اين جمله چه بود، معنايش چه بود؛ نه، سريع بشنود و بفهمد و جلو برود. در تمام مدت تمرين به بازيگرانم يک چيزي را گفتم؛ اجازه دهيد اين متن شنيده شود. من زماني که نمايش «ريچارد سوم» را ديدم، به کارگرداني آقاي رشيدي، يادم ميآيد در جاي خيلي خوبي نشسته بودم، وسطها بودم، اما نمايشنامه را نشنيدم. نشنيدم، چون احساس ميکردم خود بازيگرها باورش نکردهاند. من در اين نمايش تلاش کردم که نمايش شنيده شود، کسي که قصه را ميبيند، بفهمد؛ با وجود اينکه لايههاي نابي از کار را مجبور شدم حذف کنم و اين خيلي سخت بود، چون اين نمايش، نمايش «ريچارد سوم»، نمايش «ليدي آن» نيست، نمايش «ريچارد سوم» است و بايد اولين چيزي که تکليف خودم را با آن روشن ميکردم، با کسي به اسم «ريچارد سوم» بود. من ريچارد سوم شکسپير را از نظر مبناي کاراکترپردازياش دوست دارم، ولي اساسا وقتي نگاهش ميکنم، ميبينم تکساحتي است. اين آدم فقط براي شر آفريده شده، فقط ساخته شده که بِکُشد، اما کاراکتري که من خلق کردم، کاراکتري است که ناگزير از کشتن است. اين خيلي تفاوت دارد با کسي که ميخواهد فقط بِکُشد، کسي که ناگزير از کشتن است، کسي که دوست ندارد، ولي کسي که دوست دارد، اما احساس ميکند که عشق براي او جايگاهي ندارد، براي همين ميگويد گاهيوقتها فکر ميکنم زنمرگيهاي من شبيه زنمرگيهاي ادگار آلن پو است؛ يعني دقيقا ميگويد من هيچوقت با زنها نبودم، براي همين نميدانم آنها چه ميگويند. خودش اين را ميگويد. در نمايشي که شما نديديد، عاشق مادرش است. اگر يک نفر را تا جايگاه خداوندي دوست دارد، مادرش است و تمام مدت به مادرش وصل است. اين بخش در نمايش من حذف شد و مطمئنا خيلي به کاراکتر من ضربه زد.
نميشد همين قسمتي را که ميگويي در حد يک صحنه کوتاه در اجراي فعلي باشد؟ چون فکر ميکنم خيلي ميتوانست کمککننده باشد و به درک بيشتر مخاطب بينجامد.
بازيگري که اين نمايش را کار ميکرد، خانم کتانه افشارينژاد بود. اگر به شما بگويم يکي از بزرگترين يا شايد بزرگترين اتفاقي که تا به امروز در دوران فعاليت تئاتر من افتاده، همين مبحث است و فکر ميکنم ديگر بعد از اين هم چنين اتفاقي در دوران بعد هم نيفتد. دو روز مانده بود به اجرا، وقتي نمايش به 180 دقيقه رسيد، من به يکي از بازيگران گروهمان، خانم کتانه افشارينژاد گفتم چه بايد کرد؟ گفت اگر فکر ميکنيد کاراکتر من و صحنههاي من را حذف کني بقيه نمايش نابود نميشود، اين کار را ميتواني با من انجام دهي، چون شايد بقيه بههم بريزند، من بههم نميريزم. گفتم دو ماه روزي 10 ساعت کار کردي. گفت الان بايد به کار بينديشيم. اين گذشت و فداکاري در تئاتر ديگر معنايي ندارد. يعني يک بازيگري که مثل زني باردار است و الان فقط موقعي است که ديگر بايد بچه به دنيا بيايد و فارغ شود، بعد به تو بگويند تو ديگر حق نداري فارغ شوي. اگر لحظه بهدنياآمدن بچه کوچکترين اتفاقي بيفتد، ممکن است به حيات مادر لطمه جدي بزند و من آن لحظه داشتم فکر ميکردم چطور يک هنرمند ميتواند در لحظه زايش، آن موقعيتي که الان بايد همه کارهاي روحي، ذهني و جسمياش به منصه ظهور برسد، حاضر است اينقدر قدرت داشته باشد که بگويد ميتواني به نفع کار از من چشمپوشي کني. من تمام آن شب را تا صبح ديوانهوار به خودم ميپيچيدم و سخت بود و وقتي روز بعد آمدم و گفتم 45 دقيقه کار فقط در صحنههاي مادر ريچارد حذف شد، همه شوکه شده بودند؛ يعني خانم افشارينژاد ديگر نيست؟ بچهها بعد از تمرين بيرون سالن همه نشسته بودند؛ حامد کميلي، شقايق فراهاني و بهناز نازي، همه ناراحت ميگفتند هيچ راهي ندارد؟ گفتم کدام صحنه را حذف کنم؛ به من بگوييد. آيا يک صحنه از ليدي آن را حذف کنم، آيا اين صحنه را از فلان حذف کنم، آيا شورشهاي خياباني را حفظ کنم، کجا را حذف کنم که الان داستان جلو برود؟ من فقط ميتوانم بگويم يک جنبه از ويژگيهايي که ميتوانست يک لايه ناب از اين کاراکتر را به ما نشان دهد، کنار بزنيم، اما اميد داشته باشيم که صحنههاي ديگر بتواند آن نگاه ما را در نهايت به اين اثر و براي اينکه همانطوري که شما در مقدمه گفتيد با فضاي اين جامعه ما ارتباط برقرار کند و تماشاگر بگويد ضرورت داشت که اين اثر روي صحنه بود، چه خوب شد که اين اثر روي صحنه آمد؛ اتفاق بيفتد، به من بگوييد. هيچکس تا اين لحظه جرئت يک چنين کاري را نداشت.
صحنهپردازيهاي کشتن و قتل در اين اجرا بااهميت هستند. اين صحنهپردازيها با موسيقي و طراحي حرکت به اجرا جذابيت بخشيده. براي اين صحنهپردازيها چقدر فکر و کار کردي؟
اعتقادم بر اين است که در نمايشنامه شکسپير همه قتلها اتفاق ميافتد و بعد ميآيند سري را نشان ميدهند يا ميگويند دوک باکينگهام هم کشته شد يا ميبرند بيرون ريورز را ميکُشند، اما صحنههاي کشتن در نمايشنامه «ريچارد سوم» من پيشنهادهاي نابي براي تئاتر ماست.
فقط هم انگار من در اين اثر جادو شدم که اين صحنهها را خلق کنم. اولياش را برايتان بگويم. در صحنه برج، همه بزرگان دعوت شدند در زندان. يکباره به آنها ميگويد با خدا صلح کنيد. يکسري قاتل ميآيند و گلوي همه را ميبُرند. اولين چيز اين است که بايد زمين بزنند و به شکل مثلا طبيعي بالبال بزنند. آنها شروع ميکنند اتفاقا با يک موسيقي خياباني کاملا تکنو ميرقصند و رقصشان، مرگشان است. اين به نظرم اتفاق جذابي در تئاتر ما بود. بعد ميرسيم به کاراکتري مثل دوک باکينگهام. دوک باکينگهام در صحنه تبديل به تئاتر ميشود؛ اساسا بازيگر از نقش خود بيرون ميآيد و بعد ميگويد شاهد يک صحنه تئاتر باشيد و اين صحنه را با جديت بازي ميکنند؛ اما صداي کشيدهشدن يک خنجر و رگهايي که پاره ميشوند و اين بازيگر فقط دارد به صدا واکنش مرگ نشان ميدهد. اين به نظرم باز يک صحنه خيلي خوب براي کشتن است؛ ولي شاعرانه. مرگ من که شما دوستش نداشتيد، مرگ ليدي آن است. ليدي آن ميآيد يک شوخي ميکند؛ چون ليدي آن قاتل نيست و اساسا براي قتل زاده نشده است. مگر همه کاراکترها ميتوانند قتل کنند؟ حتي گاهي وقتها ما از کسي هم نفرت داشته باشيم، حتما به اين عمل نميانجامد که ما او را بکُشيم، فقط ممکن است تا آخر عمرمان از يک نفر متنفر باشيم. ليدي آن براي مرگ ساخته نشده، فقط ميآيد شوخي ميکند که من آن جامي را که الان دست تو است، زهرآلود کردم و ريچارد خيلي راحت نگاه ميکند و ميگويد اما من خيلي رو با تو بازي ميکنم و آن جامي که دست تو است، اتفاقا زهرآلود است و با خدا صلح کن. در آن صحنه زمين ميافتد و اين آدم شروع ميکند شعري از لورکا را ميخواند. چون ميدانيد که در نمايشنامه من برخلاف آن هيولايي که در نمايشنامه شکسپير وجود دارد، کاراکتر اصلي من کتاب ميخواند. اساسا معرفي طولاني ابتداي نمايش اين است که يک نفر فقط دارد کتاب ميخواند و از قضا آخرين کتابي که در دستش است، کتاب شهريار اثر ماکياولي است و آن را کتاب مقدس خودش ميداند؛ چون شهريار کتابي است درباره اينکه چگونه میتوان حکومت کرد، چگونه آن را حفظ کرد و چگونه اين حکومت رو به زوال ميرود و در نهايت نابود ميشود؛ بنابراین من ميخواهم بگويم اين لحظهاي که لورکا ميخواند، پيشنهاد و انتخاب درستي بود.
بازي اتفاق افتاد، در حد و اندازه و قواره اين شخصيت ليدي آن نبود؛ خيلي ضعيف اجرا شد. من باور نکردم، خيلي تصنعي بود. کساني که همراه من هم بودند هم باور نکردند.
خوشحالم که امروز دهمين روز اجراي ماست و ما براي 20 اجراي بعدي بايد حتما به اين توصيه تو گوش دهيم. حتما ما بايد براي اجرا فکر کنيم که اين صحنه را قدرتمندتر کنيم.
براي اينکه متن را با وضعيت کنوني جامعه خودمان تطبيق دهي، ديالوگها يا موقعيتهايي را خلق کردي و نوشتي که برخي از آن ديالوگها به نظرم زيادي رو و در سطح است. اشکال ندارد رو باشد، اينها باعث ميشود که منِ مخاطب بگويم اين اصلا لزومي نداشت که اينقدر رو بگويد؛ چون کار خودش گويا است و همه چيز شفاف است. موقعيتها، آدمها و شخصيت اصلي، کسي مثل ريچارد، آدمي که شايد يک شخصيت پليد مدرن امروزي است، اينها را ما داريم ميبينيم. چرا به شعار نزديکش کردي؟
من کار سختي را دارم در تئاتر انجام ميدهم و اين اجراي اين کار خيلي سخت است. خيلي راحت است که من فقط بخواهم به يک تماشاگر غيرمتخصص فکر کنم يا فقط بشوم تماشاگر متخصص. من اگر کلا بخواهم براي تماشاگر غيرمتخصص حرف بزنم، خب خيلي راحت هستم. ميگويم آقا من دارم کلا رو حرف ميزنم؛ چون تماشاگرم غيرمتخصص است. ميخواستم نشان دهم که کسي که اينقدر گرايش به زنان ندارد، احتمالا ممکن است مقداري گرايشهاي همجنسخواهانه داشته باشد؛ ولي نميتوانستم در تئاتر روي اين مقوله خيلي مانور دهم. پس چه کار کنم؟ يک ديالوگ ميگذارم. ميگويد من عاشق اشعار شکسپير و اليوت هستم. هميشه دوست دارم به اشعار اسکار وايلد گوش دهم، وقتي که دارم موسيقي درياچه قوي چايکوفسکي را ميشنوم و بعد اين آدم در مقابلش ميگويد مراقب اين دو نفر آخري باش که برايت حرف درنياورند، آيا تماشاگر غيرمتخصص اين را متوجه ميشود؟ نميشود. اينها نوشتههايي است که من نوشتم، آنکه شنيد، ميگويد چايکوفسکي! براي همين است که ميگويد مراقب اين دو نفر آخري باش که برايت حرف درنياورند، ميگويد پسرعمو اجازه بده گاهي اوقات نهاد زنانه وجودت بيرون بزند و شيطنت کني. ميخواهم بگويم خيلي کار سختي است؛ اما من هدفم از ابتدا اين بوده؛ گفتم تئاتري را کار کنم که بخشي از تماشاگر متخصص و بخشي از تماشاگر غيرمتخصص را راضي کنم. مطمئنا بخشي را راضي ميکنم از دو طرف و بخشهايي از دو طرف را راضي نميکنم. من قرار نيست صددرصد تماشاگران را يا 90 درصد تماشاگران را راضي نگه دارم؛ اما يک مورد بگويم؟ در کداميک از نمايشنامههاي شکسپير تا حالا به چيزي بالاي 30 تا 40 تا شعار نرسيدهايم در تمام نمايشنامهها 40، 50 تا شعار اساسي
خيلي خوب است.
https://teater.ir/news/14231