پایگاه خبری تئاتر: ايتن و جوئل كوئن، دو برادر فيلمساز نامآشنا و صاحبسبك سينماي معاصر امريكا، امسال با فيلم تازهاي بازگشتهاند تا دگربار به مدد خلاقيت و نبوغ منحصر بهفرد خود توامان در سطحِ داستان و تصوير با شور و اشتياقي سرگرمكننده مخاطبانشان را به وجد و ستايش وادارند. «تصنيف باستر اسكراگز» بر پايه ساختاري اپيزوديك و متشكل از 6 داستان/ماجراي كوتاه، برادران كوئن را به عرصه ژانر وسترن و به قلبِ غرب وحشي ميكشاند تا ايتن و جوئل همچون پيش با دغدغههاي هميشگي خود- ژانر و تاريخ- رويارو شده و دست به بداعت، بازانديشي و بازتعريف اين دو عرصه بزنند. آن طور كه در شيوه سبكپردازي و نحوه عملكردِ كوئنها معمول است، فيلمها در سطحِ تصوير بسياري از الگوها، قواعد و كليشهها را به كار ميگيرند سپس در سطوحِ درونيشان دستخوشِ بازنگري، واكاوي، واسازي و ساختارشكني ميگردند. خصلتي كه در «تصنيف باستر اسكراگز» نيز آشكارا به چشم ميآيد و در كنار ماهيتِ اپيزوديك و التقاطگرايياش- اعم از تركيب عناصر، لحنها و اسلوبهاي متنوع و مختلف- آن را بدل به نمونهاي جذاب از آثار سينماي پستمدرن ميگرداند؛ يك فيلم وسترن آميخته به كمدي تلخ و سياه كه به فراخورِ داستانكهايي كه روايت ميكند طيفِ گستردهاي از اكشن ديوانهوار، كمدي مفرح تا رمانس تراژيك و يا حتي نمايش تئاتري ابزورد را دربرميگيرد.
فيلم به سبك و سياقِ برخي فيلمهاي تاريخي كلاسيك هاليوود همچنين بعضي از انيميشنهاي قديمي كمپاني ديزني با تصويري از يك كتاب آغاز ميكند؛ كتابي كه گشوده ميشود و بسان قطارهاي سريعالسيرِ روزگار پيشين كه از غرب وحشي رهسپار شرق سرزمين تازهبنياد ميشدند، آهنگ حركت ميكند(حركتي از چپ به راستِ كتاب) و هر بار در ايستگاههايي پايانِ يك اپيزود و شروع مجددِ اپيزودِ ديگر را اعلام ميدارد؛ با تصويرسازيهاي نقاشانهاي براي سرآغازِ هر يك از داستانكها. ولي از همان ابتدا، تصويرِ روي جلد توجهمان را به خود جلب ميكند: تصويرِ درختي خشكيده كه در پاي آن، جمجمه بوفالويي مرده ديده ميشود. تصويري آشنا در تصويرسازيهاي وسترن به نشانه مرگ. نواي آرام و محزونِ گيتاري به همراه تيتراژ قاب را از خود آكنده ميكند؛ كتاب ورق ميخورد، يك تصوير از سواركاري بر اسب با قبرستاني كه پشت سرش درون پرتو غروب فرورفته است. صفحه نخستِ كتاب عنوانِ فيلم و زيرعنوانش را- «و افسانههاي ديگر...»- اعلام ميدارد و كمي پايينتر چنين نوشته شده است:«با پالتهاي رنگي». اين همانا پيشدرآمد و مقدمهاي است از آنچه در اثرِ برادران كوئن تا حدودِ دو ساعتِ پيشرو از نظر خواهيم گذراند؛ فيلمي كه درونمايهاش در پيوند با ميرايي و مرگ است و تصاويرِ چشمنواز و خوشساخته و پرداختهاي از چشماندازها و پالتهاي رنگي آبرنگي و پاستلي در سطوحِ بصرياش(مشخصا در لانگشاتها) و شمايلنگاري جذاب شخصيتها ارايه ميدهد؛ و اينچنين نخستين داستان/اپيزودِ چكامه و تصنيف كوئنها آغاز ميشود.
تصنيفِ باستر اسكراگز:
باستر اسكراگز(با بازي تيم بليك نلسون) سوار بر اسبش و گيتاري در دست، نغمه خود را ساز ميكند. اين گاوچرانِ تنها با وجود لباس سفيدش برخلافِ برخي شمايل تيپيكال قهرمانانِ خيرِ سينماي وسترن نشاني از رشادت و جديتي بر چهرهاش ندارد. باستر كه همچون نامش به شخصيتي كميك يا حتي كارتوني ميماند خيلي زود مفرح و طنازانه رو به دوربين و مخاطب شروع به صحبت ميكند و در همان جدال نخست در كانتين با تبهكاران، سرعت عمل، چابكي و كمدي ديوانهوار كوئني را به نمايش ميگذارد. در ادامه وقتي باستر در سالن بدون اسلحه شخص مقابل خود را از پاي درميآورد و سپس در صحنه دوئل هنگامي كه كمدي لگامگسيخته و شيطنتآميز كوئنها را با شليك به انگشتان هفتتيركش ديگر به اوج ميرساند چنين گمان ميكنيم كه با يك قهرمان تمامعيار مواجه هستيم هر چند ساختارشكني و ريشخند ايتن و جوئل به زودي در قالبِ و شمايل غريبهاي سياهپوش(كه قاعدتا بايد آنتاگونيست داستان باشد) رخ مينمايد. دوئل برخلافِ انتظار ما رقم ميخورد و تيري ناغافل سريعا درست وسط پيشاني باستر مينشيند. صحنه بدل به قطعه موزيكالي مفرح ميشود و روح باستر در نمايي خيالانگيز و كميك سوي آسمان بال ميگشايد. كوئنها اينچنين موازنه تقابلهاي كليشهاي خير و شر را بر هم ميزنند و با اسطورهزدايي از قهرمان هميشه پيروز وسترن اين الگوي ژانري را به بازي ميگيرند؛ و اين نخستين فرجام و مرگ در فيلم است.
در نزديكي آلگودونس:
حكايت سارقي جوان(جيمز فرانكو) كه به بانكي دورافتاده گام ميگذارد و با بانكدار پيري رودررو ميشود. يك الگوي متعارف و خصيصهنماي وسترن، كه ناگهان با تدبيرِ دفاعي بانكدار پير كه اسلحههايي را زير پيشخوان جاسازي كرده، به سرعت وارونه و واژگون ميشود. سارق جوان پس از آنكه گمان ميكند پيرمرد از صحنه گريخته پولها را برميدارد ولي درست برخلاف انتظار او و مخاطب پيرمرد دگربار با شليك از پشت سرميرسد؛ با ظروف مسي كه با ارجاع و كنايهاي به فيلم «به خاطر يك مشت دلار»(١٩٦٤) و به سبكوسياقِ كلينت ايستوود از خود آويزان كرده از برخورد گلولههاي سارق در امان ميماند. سارق دستگير ميگيرد و به شيوه غيرقانوني و بدون دادگاه براي «لينچ شدن» و به دار آويختن آماده ميشود كه بار ديگر كوئنها به واسطه حمله سرخپوستها ورق را برميگردانند. نماي مرد جوان با حلقهدار به دور گردن روي اسب در لانگشات و تقلايش(تقريبا ارجاعي به صحنه پاياني«خوب، بد، زشت» (١٩٦٦) يكي از نماهايي است كه به خوبي جلوه كار دو برادر با چشمانداز و فيگور شخصيتها و قدرت تصويرسازيشان را نشان ميدهد. سارق جوان توسط به ظاهر گلهداري نجات مييابد ولي دگربار داستان دچار چرخش تازهاي ميشود، وقتي درمييابيم كه گلهدار در واقع يك گلهدزدِ تحت پيگيرد است؛ مرد جوان اين بار بيگناه به جاي گلهدزد اصلي دستگير ميشود و براي جرم نكرده برخلاف دفعه پيش به طور «قانوني» محاكمه و اعدام ميشود. يك شوخي و بازي كوئني كه مفهوم و سرشتِ بحثبرانگيز قانون و قضاوت در غرب وحشي را به چالش ميگيرد و با كمدي زيركانهاي عدم امكان گريز از مرگ را تصوير ميكند.
منبع درآمد:
سومين اپيزود ساخته كوئنها برخلاف دو داستان قبلي، تماما لحن و فضاي متفاوتي دارد. همچون نماهاي سرد و شبانهاي كه گرداگردِ دو شخصيت اصلي قصه را فرا گرفته است. يك مدير تئاتري سيار و دورهگرد(ليام نيسون) كه تنها بازيگر/داستانگوي ناقصالخلقه خود(هري ملينگ) را كه از فقدان دست و پا زمينگير و ناتوان است به اين سو و آن سو نمايش ميدهد. نمايش همچون عملي ابزورد و زندگي عبث سيزيفوار تكرار ميشود، همان طور كه ويژگي فيزيكي بازيگر نيز ما را تا اندازهاي ياد نمايشنامه «آخر بازي» بكت نيز مياندازد. نقدِ تلخ كوئنها توامان نسبت به سازوكار و ريشههاي صنعتِ سرگرمي، سودجويي و سرمايه و روندِ هر روزه خدشهناپذير زندگي هوشمندانه در لايههاي زيرين جريان دارد تا آنكه در پايانِ داستان منفعتطلبي مدير فرجامي تراژيك را براي بازيگرش رقم ميزند.
دره تماما طلا:
اين اپيزود ماجراي جوينده طلاي پيري(تام ويتس) را روايت ميكند؛ يكي ديگر از مولفههاي آشناي وسترن. اين بار برخلافِ داستان پيشين كه مبتني بر كلام و سخنوري بازيگر بود، بيشتر با سكوت جوينده پير بر پهنههاي بيكران و زيباي طبيعت مواجه ميشويم. لحن با آنكه دلالت بر نوعي سيروسلوك دروني دارد، تلاش ديوانهوار پيرمرد براي يافتن طلا و ثروت اين لحن را به بازي و چالشي تازه دعوت ميكند. هر چه رو به انتها ميرويم، بستر بكر و دست نخورده طبيعت با كندوكاوهاي پيرمرد بيشتر بدل به يك گورستان ميشود و عجيب نيست اگر پيرمرد ناگهان درست وقتي رگه طلا را مييابد از پشت سر توسط مردي تير ميخورد ولي كوئنها بار ديگر طنازانه غافلگيرمان ميكنند و پيرمرد به شكلي استعاري از گور خودكندهاش برميخيزد و قاتل خود را از پاي درميآورد. پس به نظر ميرسد اين بار نشاني از مرگ نيست اما كمدي گزنده كوئني در حالتي بطئي همچنان نمود دارد: پيرمردي زخمي با آن همه طلا چه خواهد كرد؟ آيا عملا تا پايانِ عمرش راه اندكي نمانده؟ نماي پاياني از رودخانه، گلها و حيوانات با دلالتي بر شكوه زندگي دوباره طبيعت اين طور حكايت ميكند.
دختري كه نگران بود:
اين داستانك كوئني به سبكوسياقِ عاشقانههاي وسترن و حكايت عزيمتِ كاروانها و مشقتهاي سفر آغاز ميشود. با مرد و زن جواني كه طي سفر به يكديگر دل ميبندند. همه چيز تقريبا روند عادي و مرسوم خود را طي ميكند و كاروانسالار ميانسال نيز همچون قهرمانان خونسرد و آرام معمول وسترن جلوه ميكند تا آنكه در يك درگيري با سرخپوستها همه چيز دگرگون ميشود. كاروانسالاري كه آماده بوديم از او رشادت و پيروزي شاهد باشيم به سادگي دختر جوان را در ميانه نزاعي مردانه به كام مرگ ميكشاند. نوعي فرجامِ تراژيك براي شخصيت زن فيلم كه قرباني بلاهت يك نزاع بيمعنا ميشود و عاشقانهاي كه با اندوه پايان ميگيرد.
بقاياي فاني:
اپيزود پاياني و جمعبندي فيلم آن طور كه از عنوانش نيز برميآيد واپسين دلالتِ فيلم بر حكايت ميرايي و مرگ است. اين بار از خلالِ مواجهه با سرنشينانِ يك دليجان اسرارآميز كه با سرعت درون شب به پيش ميرود. فضا و لحن كوئنها ديگر هر چه بيشتر غير اين جهاني و استعاري شده است. مقصد مسافران گويي از همه جا بيخبر به هتلي عجيب و مرموز ختم ميشود و ساخته برادران كوئن با اين تركيبِ ژانر وسترن و وحشت گوتيك به پايان ميرسد؛ با همراهي موسيقي اركسترال و نوري در بالاي يك پلكان و يك درب كه همچون جلدِ انتهاي كتاب بسته ميشود.
برادران كوئن با «تصنيف باستر اسكراگز» اينچنين زايش تمدن غرب و حكايتهاي مرگ را با يكديگر عجين ميگردانند. ذوق و قريحه بصري كوئنها در تمام لحظات زيبا و تماشايي فيلم مثالزدني و ستايشآميز است و تواناييشان در روايت مجموعه داستاني چندلحني با همنشيني دقيق اجزاي گوناگون و توامان نوآوريهاي خلاقانه به پشتوانه سنت چيزي است كه قادر است دليجانِ سينما را از مرگ رهانده و كماكان زنده نگاه دارد. شبيه به تصوير اسبِ پشت جلد كتاب كه با آنكه به پشت سر نظر دارد همچنان رو به جلو حركت ميكند.