«قانون مورفي» مصداق بارز تکچشم در شهر کورهاست و اين نميدانم تعريف است يا تحقير؛ اما ميشود اينگونه آغازيد که فيلم در ميان کمديهاي «بفروش» اين سالها، کمتر لودگي و بيشتر تلاش در راستای سينمايي تمامسرگرمي است و استراتژياش ديوانهبازي در راستاي «سرکاري»هاي هوشمندانه و آغازش نهچندان بد.
پایگاه خبری تئاتر: شروع فيلم، يک دزد و پليس بازي است که تا به امروز در سينماي ايران اين ميزان خلخلي تعليقوارِ آگاهانه بيسابقه بوده و نماها -که با بدترين تدوين ممکن به هم چسبيده- و اسلوموشنهاي تماما اشتباه و شوخيهاي سطحي، کاري ميکند که –بهعنوان يک فيلم ايراني- تجربهاش نکرديم و اينها نه حُسن فيلم؛ بلکه به عقبماندگي ما و سينماي ما پهلو ميزند و شايد به همين علت است که اين نه يک نقدِ صرف؛ بلکه يادداشتي است درباره جايگاه «قانون مورفي» در سينماي ايران که در قياس با سينماي رو به ابتذالِ واقعيتنماي ما، نقاط قوت و ضعفش بررسي و به نقش «رامبد جوان» در سينماي ايران ميپردازد.
ضمن اينکه اگر فيلم را با همرديفهاي جهانياش
(اکشن-کمديهاي مشهورِ اين سالها) بررسي کنيم، «قانون مورفي» خيلي فيلم توسريخوري است و واقعا جاي تأسف دارد که در سال 2018 چنين اشتباهات فاحشي در فيلمنامه، کارگرداني و تمهيدات تکنيکي است؛ اما فيلم دقيقا همان چيزي است که سينهفيلها به آن ميگويند «باحال» و من خواهم گفت: «هيجانِ صرف که کمتر لودگي ميکند» و در انتها مانند ديگر آثار صرفا هيجاني ايراني (و حتي «رامبد جواني»)، روشنفکربازي درنميآورد و پيام اخلاقي نميدهد و ادعاي بزرگ در سر ندارد.
کارش همان کاري است که از شهربازي انتظار داريم و فيلمساز نيز همين را ميخواهد و همين را بلد است. نگاه کنيد به نقد فيلم «نگار» (فيلم پيشينِ «رامبد جوان») که در همين ستون نوشته بودم: «روشنفکري ذهني، بدويت عيني»؛ چون آنجا پاي فيلمساز فراتر از دانستههاش رفته بود. پتانسيل «رامبد جوان» همين است و من -با اينکه سليقهام ذرهاي همسو با بهترين آثار اينگونه فيلمها نيست («قانون مورفي» که جاي خود دارد)- بهعنوان يک منتقد وظيفه ميدانم در دفاعي نسبي از تلاشي در راستاي اکشن-کمدي ساختن و مبتذلنشدن، بنويسم و از کارگردان «اسپاگتي در هشت دقيقه» در بدترين حالت (بدترين براي من و بهترين براي فيلمساز)، انتظار «آقا و خانم اسميت» (داگ ليمان) و «مردان سياهپوش» و «جاسوس» (ساخته پال فيگ) را هم ندارم.
دوم اينکه ميتوان با بررسي نقشآفرينيها، فيلمها و سريالها، برنامهسازيها و مجريگري «رامبد جوان» به اين مهم پي بُرد که فردِ مذکور در ذات خود، مقدار زيادي مواد منفجره نهفته دارد که اغلب با بيتدبيري و نبود دانش کافي، اين انفجار به تبعات بدي دست يافته و به ضد خود تبديل شده است؛ و اين بيتدبيري ميتواند از جانب تهيهکننده، نويسنده کمکي يا مسئولي ديگر اتفاق اُفتاده باشد که سعي در کنترل انفجار فيلم و جلوگيري از خودکشي فيلمساز داشته است.
رجوع کنيد به «اسپاگتي...» و «پسر آدم، دختر حوا» و بدترينش؛ «نگار» که در هر سه اين آثار، فارغ از نقش تهيهکننده (که ميتواند کنترلکننده بوده باشد يا نه)، نقش ديگري بهعنوان يک فيلمنامهنويس ميانمايه به چشم ميخورد و وجود اين دو آشپز (که قطعا يکي از اين آشپزها، به ديوانگي دنياي «جوان» نزديک هم نبوده)، به شوري غذا و ضعف بيبروبرگرد فيلم انجاميده است. در «ورود آقايان ممنوع» البته همهچيز متفاوت است و به علت وجود يک فيلمنامهنويس متوسط -که همواره بر الگوهاي رايج روايي آمريکايي متکي است- با خودکشي «رامبد جوان» مواجه نيستيم و حالا در «قانون مورفي» اين خودکشي به بالاترين حد خود دست يافته؛ اما پيداست که در مقایسه با باقي آثار نامبرده، جايگاه بهتري دارد؛ زيرا فيلم تماما خودکشي است و سرکاري و هيجاني و «ديوانهبازي».
انگار يا کسي بايد با ارائه فيلمنامهاي «رامبد جوان» را سخت کنترل کند (مثل «قاسمخاني») يا اصلا کسي اطراف اين بمب ساعتي نگردد و بگذارد همهچيز به نابودي کشانده شود. در اين حالت تنها به دو چيز نیاز داريم: فيلمنامهاي درست و تيم اجرائي کارگشا که «قانون مورفي» از فقدان هر دو رنج ميبرد.
سوم و آخر هم بازميگردم به آغاز: «قانون مورفي» در طول زماني درخورتوجه، دو پليس نشان ميدهد که دارند مسخرگي درميآورند و ميخندانند و آدمبدهاي دارد فرار ميکند.
ماشين آقادزده وارد يک پاساژ ميشود و پليسها به دنبال آن و... تقريبا هر شامورتيای که تصور کنيد، درآورده ميشود تا ما بترسيم، به وجد بياييم و بخنديم (که البته چيزي که اهميت دارد، تلاش در راستاي القاي اين عواطف است؛ وگرنه خوابش را ببينيد اگر من يکي خنديده باشم يا هيجاني داشته باشم)؛ اما در انتها اصلا نميفهميم سارق چه شد! کجا رفت؟ دعوا سر چه بود؟ و بعدتر که اين حجم از تعليقِ ديوانهوار را به کل سرکاري درمييابيم، تکليفمان با «قانون مورفي» معلوم ميشود.
اين سرکارگذاشتنها نيز کاملا هوشمندانه است و برميگردد به همان ذات انفجاري کارگردانش و از خلال اين راهبرد، «مهناز افشار» تير ميخورد (!) و در طول فيلم، اين شوخي مدام تکرار ميشود تا حتي به وقت دوستکُشي «بهمن» (امير جعفري)، حواسمان سمت يک فيلم جدي نرود.
در پايان نيز راهبردِ سرکارگذاشتن، به اوج خود ميرسد؛ وقتي «امير جديدي» -که اينک در کسوت يک روح درآمده- با آدمهاي زنده ارتباط برقرار ميکند، و بَدمَن داستان (منوچهر) را همان «مورفي» ميبيند و انتقام زندگياش را از «منوچهر/مورفي» ميگيرد و با موسيقي سرتاسر خلوار، فيلم تمام ميشود. در کنار اينها اضافه کنيد صحنههاي نسبتا جالبي مثل حضور «سيروس گرجستاني» را که وسط تعليق، خنده مياندازد. ضمنا صحنههاي خيلي بد هم کم نيستند که فيلم را جاي بدي سوق ميدهند؛ مثل صحنه رقص که لودگي است يا لحظه پيداشدن کودکِ «بهمن» و رفتارهاي عاطفي که از لحنِ خلخلي بيرون ميزند؛ اما با تمام اين رخدادهاي ناگوار، فيلم از خيلي آثار غيرجدي سينماي ايران بهتر است. آيندگان ببينند چه سينماي مفلوکي داريم و من هنوز نميدانم دارم تعريف ميکنم يا تحقیر!
https://teater.ir/news/17342