میکائیل شهرستانی در «آوازه خوان خیابان های منهتن» شاید قهرمان بازندهاش را در دل منهتن و در آروزی برادوی به نمایش میگذارد؛ اما گزارهها دلالت بر انتقادهای این بازیگر وکارگردان تئاتر به شرایط تئاتر امروز ایران دارد.
پایگاه خبری تئاتر: بازیگری به پایان خط رسیده، خود را در برابر خاطراتی مییابد که او را رنج میدهند، رنجی که او از جهان نمایش عاریه گرفته است. او بسان لیر، از مصائبی که دیده است، از خسرانی که چشیده، از کجرویهایی که کرده است، از مسیر اشتباهی که در پیش گرفته است عبور میکند و اکنون خودش را، تنها در دایرهای میبیند که نقطه پرگارش میتواند باشد، تنها به یک شرط. آنکه چون لیر در طوفان نهایی، لباس مرگ بپوشد و در نقش مردهای بازنده، ایفای نقش کند. این بازیگر جهانش را بر پایه رویایی بنا نهاده است که جز کابوس چیزی نصیبش نشده است و اکنون در میان کابوسها، پس از مرور رویاهایش خود را قربانی میکند. زندگیش را به خدایان نادیدنی هبه میکند. از عشقی زوال یافته میگوید و به گناه کردهاش اعتراف میکند، گناهی که نامش تئاتر است.
از «مکبث» در ایرانشهر تا به امروز، میکائیل شهرستانی خود را در آزمونهای سخت ظاهری نسنجیده بود. او چون بازیگر نمایش خویش، خانهبهدوش، از سالن کوچکی به سالن کوچکتری کوچ میکرد. او چون شخصیت نمایش «پرواز»اش آرام و قرار ندارد. در برابر روند خصوصیسازی رویهای متفاوت از دیگر همنسلانش اتخاذ میکند. نه خود را درگیر مصاحبههای آنچنانی میکند تا رانتی به دست آورد و نه خود را به دست گیشه و بازار میسپارد. او میآموزد و آموزش میدهد. در طی شش سال گذشته عموم اجراهای میکائیل شهرستانی محصول تدریسهایش در حوزه بازیگری بوده است. مردی که روزگاری از او با عنوان بهترین «هملت» تئاتر ایران یاد میکردند، در حاشیه تئاتر ایران به آرامی وقت میگذراند و نسلی جوان به تئاتر کشور معرفی میکند. برخلاف اساتید دیگر، آنان را درگیر اجرا میکند. نمونه قابلتوجهش میشود «پرواز» در محراب و «هفت پرده» در تئاتر شهر.
در «هفت پرده» او ردای رادی به تن میکند و زندگی نویسنده محبوبش را مرور میکند. از آن روزی که جلال آلاحمد روزنه آبیش را رد میکند و شاهین سرکیسیان آغوشش را برای نویسنده جوان میگشاید تا آخرین ثانیههایی که رادی هنوز به فکر نوشتن است و خیسی «ملودی شهر بارانی» به اشکهای بذرقهاش بدل میشوند. شهرستانی مروری اجمالی از زندگی و آثار رادی دارد و از این نمایش را ترکیب نسل خویش و نسل جوان تربیتیافتهاش پدید میآورد. هر بخش نمایش به فردی سپرده میشود و شهرستانی چون پیر پرنیان، در گوشه نمایش با قلب و روحش نمایش را هدایت میکند؛ اما این پایان کار نیست.
دو سال بعد، بار دیگر تالار چهارسو و بار دیگر نمایشی در چند پرده؛ اما این بار ردای رادی بر تن شهرستانی نیست. رادی در همان هفت پرده تمام شده است. این بار شاید نوبت پردههایی در باب شهرستانی باشد. از «هفت پرده» تا «آوازه خوان خیابان های منهتن» شهرستانی در هیچ سالن حرفهای شاخصی روی صحنه نرفته است. اجراهای شسته و رفتهای در چند سالن مختلف و البته نمایشنامهخوانی و تدریس. حتی دلخوریش را از رادیو عیان میکند. عصیان میکند و حرف میزند. در تولد بیضایی آرش را میخواند و در میان چند دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر - که در میانشان بودم - تیر بازیگری خویش را از چله مهارتش رها میکند تا بفهماند صحنه برایش تفاوتی نمیآفریند. چه تئاتر شهر باشد و چه دانشگاه در حضور چند مهندس آینده.
ا چنین رویکرد و پشتوانهای «آوازه خوان خیابان های منهتن» زندگانی یک بازیگر تئاتر را به تصویر میکشد. بازیگری که میان رویا و کابوس معلق است. او برای عشق از دست رفتهاش از عشق مانده در دلش میگوید و زجر میکشد و با دمی به خمر زدن، زخم دلش را عمیقتر میکند و در بزنگاههایی از قامت کارتنخواب بازنده بیرون آمده و لباس فاخر شکسپیرینها را بر تن میکند. او نقشها را میپذیرد و تراژدیها و ملودرامها را نمایان میکند، با انتخاب مونولوگها توان بازیگریش را عریان میکند. به یاد میآوریم که او در برابر بازیگری از پیش باخته بود که هملتش را از او ربوده است. پس در برابر گورکن، جمجمه یوریک را بر دست میگیرد، آن را در برابر رخسارش میگیرد و از بودن و نبودن میگوید. بودن در تئاتر یا نبودن در تئاتر.
شهرستانی از دل متن نیما مهر، برادوی را به تصویر میکشد و منطق آن را زیر سؤال میبرد. هر چند ما میفهمیم که این برادوی بدون شک همین ایران است و شهرستانی یکی از معترضان به وضعیت موجود. او همان کسی است که خود را حرفهای بازیگری میداند و تلاشش بر صحنه مدور، در نقش هملت، مکبث، لیر، یاگو، شایلاک، مارک آنتونی و ریچارد سوم دلالت بر مهارتش دارد. مهارتی که در بازار مکاره برادویوار، نادیده گرفته میشود و تلاش او برای تربیت نیروی تئاتری هیچ انگاشته میشود. پس شهرستانی مرثیه سر میدهد از آنچه بر او روا شده است. او نشان میدهد درد و رنجی که در این سالها دیده منتج به چه شده است. او نشان میدهد از شکسپیر و امثالهم به کجا رسیدهایم و این بازیگر - که من همان شهرستانی میدانم - خود را در زبالهدانی یافته است که پایانش مرگ است.
به طراحی صحنه دقت کنید. یک دایره به ظاهر چوبی در میانه و اطرافش را کیسههای سیاه زباله همه جا را پوشانده است. کیسهها از هر جایی آویزان شده و بستر حرکات سرشار مرد باخته از این جهان دراماتیک است. جهان زبالهها در تاریکی مختصر فرو رفته است. در عوض، آن دایره که شاید نمادی بر رستگاری، شاید صخرهای برای عروج. صحنه مدور منور است، روشن است. در برابر شب زبالهها، روز است. دیدنی است و به چشم میآید. پس بازیگر در قامت لیر همان بهتر زیر نور، در بارش برف، در سفیدی به جای مانده، جان دهد. جانی که هنوز برای میکائیل شهرستانی به پایان نرسیده است. او با زبان تئاتر علیه تئاتر امروزش حرف میزند. او بازیگر است و با تئاتر بازی میکند، در چهارسو، زیر قبه تئاتر شهر.
https://teater.ir/news/17480