ز معدود کارگردانان و نویسندگان تئاتری که تمایلی بسیاری به برساختن تاریخ بر تارک کمجان آن در تئاتر دارد، علی شمس است. کافی است به چند اثر اخیر او توجه کنیم تا دریابیم بازخوانی او از تاریخ به چه نحوی است. او تاریخ را از فُرم خود تهی میکند تا محتوایش را در فرم روایی خویش بازگو کند. نتیجه کار یک تاریخ به نام علی شمس است. با نگاهی به آثار سابق علی شمس میتوانیم دریابیم او در این رویه را به شکلی افراطی دنبال میکند و میزان این افراط در «وقتی خروس غلط میخواند» به اوج میرسد. افراطی که میتوان دید چگونه مخاطب را پس میزند و او را نسبت به آنچه میبیند عاصی میکند. مخاطب پیشین شمس، بر این باور است با داستانی سرراست؛ اما در بستری پستمدرن روبهرو خواهد شد. نتیجه اما چیز دیگری است. یک آشوب بصری که قرار است به تلفیقی از سینما و تئاتر برسد.
علی شمس قرار است از تئاتربودگی مرسوم خود فاصله بگیرد و به جهان شخصی خویش نزدیک شود. جهانی که در آن آزار دادن هم یک موهبت به حساب میآید، یک نیاز و حتی یک امتیاز برای مخاطب تا محک زده شود. از همین رو افراط در برساختگی به تصویر نیز کشیده میشود و مخاطب را سردرگم و گیج میکند. اگر در قلعه انسانات، افراطیگری تصویری با واقعیتی به نام داعش گره میخورد، مخاطب میدانست در حال تماشای روایتی برساخته بر سفرنامههای قرون ششم و هفتم هجری، در باب حمله مغول به خاورمیانه است که امروز در چارچوب داعش تجلی پیدا میکند. روایتها نیز از زبان دو ایتالیایی بیان میشود که نسبت روجی با منطقه سوریه ندارند؛ اما به عنوان یک ناظر بیرونی شرایط سختی را بازگو میکنند. این فاصله میان ایتالیاییها و روایت از سوریه نوعی تعلیف میآفریند که به مخاطب اجازه قضاوت میدهد. این تعلیق در «وقتی خروس غلط میخواند» از بین میرود.
در «داستان میانرودان» با محوریت سه پادشاه بینالنهرینی، افتخارات مدنیت و بشریتی چون قوانین حمورابی به سخره گرفته میشوند و در یک بستر داستانی کاملاً کمیک، به شکل انتقادی زیر سؤال میروند. علی شمس نشان میداد آنچه ما از آن به عنوان گامهای نخستین قانونمداری و تمایل به شهرنشینی میدانیم؛ نظاممند ساختن جهان دیکتاتوری است. او با استفاده از ادبیات آرکائیک تذکرهها و سفرنامههای قرون ابتدایی هجری و شکل نوشتاری مرسوم آن روزگار در کنار واژگان تازه بنا شده، یک کمدی با ریتم بالا میسازد و شما را به وجد میآورد؛ اما در آن حال و گذشته را در هم ادغام میکند. در آنجا افراط شکستن ساختار خشک و بیروح زبان آرکائیک جعلی است که به خوردمان دادهاند و شمس آن را مدام میشکند تا با سخره گرفتنش به خنده درآییم.
همین رویه در «شب دشنههای بلند» نیز رخ میدهد. با تأسی از یک برهه تاریخی – ادبی جذاب در دهه چهل شمسی، علی شمس از تلاشهای مذبوحانه نویسندهای میگوید که میخواهد ساعدی یا بیضایی باشد؛ اما نتیجه کار اقتباسی بد از دکامرون بوکاچیو است. در پرده دوم نمایش، جایی که زن و شوهری در قامت شخصیتهای بوکاچیو میخواهند ثروتی جادویی به دست آورند، مخاطب مورد آماج حملات شمس قرار میگیرد و متهم به خلق جهانی میشود که امروز در آن به سر میبریم. پس او به مخاطب اهانت میکند؛ اهانتی برای روشن شدن از جایگاه خویش در جامعه مدنی. پس او افراط را به بیرون از قاب میکشاند و با افراطش قصد عصیان دارد؛ اما هنوز محافظهکار است.
در «وقتی خروس غلط میخواند» علی شمس افراطیتر میشود. ابتدا یک دکور می سازد که چشم را متمرکز به یک بازه فضایی خاص میکندد. شما گویی در برابر پرده سفید سینما نشستهاید و یک فیلم 35 میلیمتری تماشا میکنید. در این سینمای خوشرنگ و لعاب، پشت آن پرده توری بازیگران در قالبی ساختگی، به زبانی ساختگیتر و با شکل اجرایی به شدت اگزجره تاریخ را واژگون میکنند. آنان میتوانند از لابهلای انبوه تصاویر و رویدادها داستان حمله کارتاژیها به فرماندهی هانیبال را جستجو کنند و البته چیزی هم در این باره نبینند. در عوض ملغمهای از بازی با زمان را تماشا کنند که در آن از گذشته به آینده سفر میشود و ما چندان هم آن را در نمییابیم. بلکه بیشتر با نوعی مالیخولیا روبهروییم که گویی پادشاه کارتاژی آن را از نظر میگذراند و تجربهاش میکند. این خودش برساختگی تاریخ است. از شخصیت آفریده شده تا رویداد رخ داده و در نهایت زیر سؤال بردن توانایی تاریخی با حدس زدن درباره آینده.
علی شمس به دورانی که فقنیقیهایی میرود که هنوز نام و نشانی داشتند و اکنون در قالب پادشاهی واجد جبروت میتوانند در بزنگاهی قدرت مدنی خویش را افزایش دهند؛ اما مردی در گذشته آینده را به خطر میاندازد. مردی که با رسیدنش به آینده پادشاهی را به زوال میکشاند و همان بهتر که در گذشته بمیرد. مأموریت مرگ او در پرده نهایی رقم میخورد. همه چیز در یک سوم پایانی مشخص میشود. دو سوم آغازین صحنههایی تنیده درهمی است که میخواهد دو روایت مجزا را نشانمان دهد. هر یک چیزی میگوید. یکی به شدت در فضای اسطورهزده به سر میبرد و دیگری در یک جهان چریکیزده. در یک پادشاهی هوسباز، از قدرتنماییها و برنامههای آتیش میگوید – البته در یک جهان به شدت خیالین و احتمالاً در گذشته– و در دیگری زوجی خود را برای یک عملیات انتحاری مهیا میکنند. جهان زوج برای ما آشناتر است، به نظر در دورانی است که ما در آن به سر میبریم. همان لباسها، همان ادبیات.
در پایان میفهمیم که تصور ما اشتباه است. جهان اسطورهای کهنهنما با آن ادبیات شبهآرکائیک متعلق به آینده و جهانی ملموس برای ما متعلق به امروز است. میفهمیم تاریخ در نمایش حرکتی معکوس در پیش گرفته و چون جنگ ستارگان به یک جهان شبهگذشته پرتاب شده است. این ضربهای مهلک به مخاطبی است که علی شمس را برگزیده است. مخاطبی که این بار به ندانستن متهم میشود. در عوض علی شمس به نقطهای میرسد که دلالت بر گذشته خود او دارد. همان ادبیات و همان شیوه داستانسرایی که پیشتر میشناختیم؛ اما در این لحظه تماشاگر الک شده است. بخشی سالن را ترک کرده؛ چون آنچه میبیند را نمیفهمد و بخشی در قیلوله به سر میبرد؛ چون پول بلیتش را داده است. اما علی شمس بر مدار افراطی است که در پیش گرفته است. افراطی که شاید در اثر بعدی او به یک وهم کامل از تاریخ تبدیل شود.
علی شمس در افراط خود مدام به مخاطبش میگوید تاریخ را نمیداند پس تاریخ ساختگی را باور میکند یا آن را بدون دانشی پس میزند. تاریخ او میتواند در بستر هنریش به باورپذیری بدل شود و این باور میتواند رخنهگر باشد. شاید او تلاش میکند نشان دهد تاریخ میتواند ساخته شود، شاید؛ اما او بیشتر درگیر سینمایی است که دوست دارد. میزانسنها فریاد میزنند. درباره زبان هم میشود سخن گفت که مجالش در این یادداشت متصور نیستم.