پایگاه خبری تئاتر: نرگس آبیار، کارگردانی غیرقابل پیش بینی ولی خوش قریحه است. فیلم اولش “اشیاء از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند”(۱۳۹۱)، به همان سادگی عنوانش، از جهان بسته و محدود زنانی می گفت که رویاها و اندیشه های بلندی دارند و می خواهند بادبادک خیالشان را در آسمان تخیل دل انگیزِ زنانه شان، پرواز دهند، لیکن بر روی زمین و به اقتضای زمان، عاجزند از بروز و گفتن و پرداختن بدان. به ناگهان با “شیار۱۴۳”(۱۳۹۲)، آبیار از آن سادگی کم دغدغه بودن اثر اولش بیرون آمد و فیلمی ساخت که تمام و کمال، نمایانگر مادرانگی بی آلایش و پاک زنانی از دیارمان بود که بدون ادا و ادعا، گوشه ای دورافتاده، با جنگ و اجبار که برشان تحمیل شده، کنار آمده اند و با تمام وجود، مهر و مادرانگی شان را سنجاق کرده اند به قلب این سرزمین. می دانیم که “مریلا زارعی”، بازیگر توانمند و باهوشی است، ولی بی گمان، غنای روایتگری و وسع بالای کارگردانی نرگس آبیار، باعث شد تا زارعی بهترین نقش خود در طول حیات بازیگری اش -تا به امروز- را رقم بزند، بازی در نقش “اُلفت” که هم سیمرغ به همراه داشت و هم خوشنامی و ماندگاری. اما “نفس”(۱۳۹۴)، سویۀ دیگر از رویاپردازی و جهان بینی این کارگردان را به مخاطبان سینما، نشان داد. او با نمایش جهان خوش رنگ و بی آلایش کودکی، ظریف و بی خط و خش، دنیایی را مقابل چشمانمان گذاشت که بچه هایش با تمام آرزوهای کوچک و بزرگ، خیال های رنگارنگ و رویاهای سپیدشان، قربانی کریه ترین و زشت ترین مفهوم غیرانسانی، یعنی جنگ می شوند. به گمانم، آبیار هنگام ساختن نفس، خوش دل تر و امیدوارتر از اکنون بود، زیرا که اثری پر از شور کودکی، شوق زندگی، شیرینی بودن، رنگ ها و طعم های بچه گانه و در یک کلام مملو از عشق را ساخت، هرچند که جنگ همچون تلنگر و لگدی محکم، همه چیز را بر سر این همه لطافت حضور، خراب می کرد و ویران می نمود. این فیلمساز پویا و مستعد، این داستان پرداز خوش طبع، می دانست که ویرانی و حیرانی ما با جنگ و پایان بهار به اتمام نرسیده و نخواهد رسید. او عین به عین دیده و ادراک کرده که این سرزمین و مردمانش، سالهاست که روی خوش ندیده اند از شرایط حاکم و محیط برشان. پس با “شبی که ماه کامل شد”(۱۳۹۷)، عصبانیت و برافروختگی قلبش از این همه فروخوردگی و ناخوشایندی روزگار را با شکل و عنوان یک داستان واقعی، یک تراژدی عاشقانۀ ایرانی -یکی از هزاران عاشقانه های نافرجام- روی کاغذ ریخت و به درستی در فیلمی جا داد که محصول آن بالاتر و پرجنب و جوش تر از بسیاری آثار داخلی و هم دست و هم پایۀ خیلی از نمونه های اکشن و بیگ پروداکشن خارجی است. این بار آبیار با عنایت کامل بر شرایط روز و روحیه و ناخودآگاه جمعی مردم سرزمینش، فیلمی ساخته کوبنده و افشاگر؛ نه! قصد او تحذیر نیست که ببینید، اگر ایران ناامن شود، چنین می شود (مانند بسیاری از فیلمسازها که فقط دیکته هایشان را خوب می نویسند!) بلکه وی با “شبی که…”، جهان منقلب گشته وتخریب شدۀ جوانان آرزومند این دیار را نشانمان می دهد که مُهر تمایز و بیگانه انگاری بر پیشانی شان خورده و زیست و معیشت برشان سخت و شاق گشته و آنقدرآن ور و این ور کوباندتشان که از فرشته به دیو، از فرهاد به شغاد و از انسانی رئوف به حیوانی درنده خو بدل شده اند. بازی در نقش راستینِ آبیار متاسفانه به فیلم ها و آثار مستند در سینمای ما کم تر پرداخته شده، اما جالب و گفتنی است که بدانیم خانم نرگس آبیار، سال ۹۱، همان سال ساخته شدن اولین کار سینمایی اش، “اشیاء…”، نه در کسوت یک کارگردان، بلکه به عنوان بازیگر یک درام مستند (داکیو دراما)، در فیلمی به نام “ثانیه های سربی” به کارگردانی “سیدرضا رضوی”، بازی کرد. او، آنجا، نقش فیلمسازی را داشت که می خواست اثری در مورد ۱۷ شهریور ۵۷ بسازد؛ در این جریان سراغ قصه های ناگفتنی پیرمرد آپاراتچی می رود که در جوانی، تصادفا در همان روز خونین، از شیشۀ پنجرۀ محل کارش –سینما سیلوانای سابق، پردیس شکوفه امروز، در میدان ژاله سابق، میدان شهدای امروز- شاهد وقایعی ناخوشایند بوده، اما پس از گذشت چند ده سال از آن روز خونین و انقلاب، حاضر نیست کلامی در مورد حقانیت و اهمیت آن روز بر زبان آورد. اینچنین، آبیار در هیات یک فیلمساز، در فیلمی بازی کرده که به طور حتم نه توجیه کنندۀ گذشته است و نه پروبال دهنده بدان ایام؛ بلکه او پیامی را رسانده، اینکه چه گمان می بردیم و چه شد! لاجرم کسی که چنین پیامرسانی است، نمی توانسته و نمی تواند دیکتۀ کم راست و پردروغی بنویسد در داستان سرایی و قصه گویی و فیلمسازی خودش.(روی سخنم با کسانی است که ماه کامل این کارگردان را فرمایشی و سفارشی می نامند و می دانند.) هوتن شکیبا، ستاره ای تازه رصد شده (بازیگری شش دانگ) اهالی تئاتر، سالهاست وجود استعدادی درخشان را در صحنه های گوناگون این کشور، شاهد بوده اند، بازیگری ریزنقش که حضور حیرت انگیزش در فیلم “شبی که…”، نام او را تازه تازه بر سر زبان ها انداخته و بابت بازی اش در نقش “عبدالحمید ریگی”، سیمرغ ارزشمند فجر را نصیب او کرده؛ در حالی که حدود ۱۰ سالی است که با شکیبایی تمام، نقش آفرینی های خیره کننده و تماشایی در تئاتر داشته و دارد. شکیبا با آن صدای مردانه و استوار –صدای دیبی را می گویم!- و توانایی فیزیکی بالا در پهن و پخش و بعد جمع شدن روی صحنه، پرش ها و جهش های پرریسک و انرژی خارق العاده روی سن، بیننده را راغب و مشتاق تماشا می کند. آشپز سبیل کلفت و قلدر نمایش “رومولوس کبیر”، “منگنه”، جن شیطان و پرتحرک نمایش “جن گیر”، “مارینا”، پیرزن لرزان و عصا به دست “دایی وانیا”، جوان هندی در “تبارشناسی دروغ و تنهایی” (که در فیلم “شبی که…”، از اکت ها و بازی اش در آن نمایش وام گرفته –مثل تکان ها و حرکات سر متناسب آن قوم-)، آتش نشان صداقشنگ نمایش “آوازه خوان طاس”، “نورمن” ساده لوح و کم عقل نمایش “هیپوفیز”، “بشکه” ی احمق و کودن “دن کامیلو”، “فاگین” با صداسازی خارق العاده و گریم سخت و نقش آفرینی نفس گیر در “الیور توئیست”، تناردیه” ی سنگ دل و بدعهد “بینوایان” وکلی کار صحنه ای دیگر که در همه و همه به یادماندنی ظاهر شده و قسمتی از آن اجرا و نمایش را از آن خود کرده. مسلما با حضورش در سریال تلوزیونی “لیسانسه ها”، از طرف مردم کمی شناخته شد، ولی او سال ها بود که با صبر تحمل و با جان و دل، در عرصۀ بازیگری، تکاپو و تلاش نموده و پویایی و قدرقدرت بودنش در این ساحت را در “شبی که…” به منصۀ ظهور رسانده. او دگردیسی و تغییر ماهیت از یک انسان لطیف به حیوانی دژخو، یک عاشق به یک قاتل، را با تک تک اعضایش بازی کرده. خصوصا نقش آفرینی اش با چشمان و نگاه ها، یا از آن حرفه ای تر، تغییر لحن و سخن گفتنش، که کنار زن و خانواده سفت و قوی است و درمقابل برادر بدطینتش، شل، ضعیف و عاجز می گردد. تمام اکت ها و دگرگونی های شکیبا در این فیلم، مثال زدنی و فراموش نشدنی است. الناز شاکردوست، ستارهای نه چندان تازه دیده شده (به جا ولی شیک و فانتزی) شاکردوست، شروع و بقای جالب توجهی داشته در سینما؛ وقتی شروع به بازیگری در سینما کرد، ۱۹ سال بیشتر نداشت(سال ۸۳). در “اینجا آخر دنیاست” با روح ها درافتاد، در “مجردها”، “ژاله” دختر ساده دل و کمی خل وضع را بازی کرد، در”گل یخ”(ورژن قدیمی “سلطان قلبها”) مادر افسرده و سختی کشیده، شد، در “قتل آنلاین”، قربانی بی خبر، در “چه کسی امیر را کشت؟”، تین ایجری پرخاشگر، در “چند می گیری گریه کنی”، خوب اشک ریخت و… او در”خفگی” قالب بسته و تاحدی کلیشه ای اش را شکست و اینچنین، بعد از وقایع ناگوار واقعی که در زندگی شخصی و حرفه ای اش رخ داد، سرپاتر و ایستاده تر روزبه روز، رشد و پیشرفت نمود. اما بی انصافی است از حرفه ای ترین و مهم ترین نقش آفرینی این هنرمند (حتی قابل توجه تر از “شبی که…”)، یاد نکنیم، بازی اش در نقش “نورا”دختری عرب، در فیلم در “میان ابرها”ی “روح الله حجازی”. از لهجه، گویش و حرکاتش گرفته تا نگاه ها و شیطنت ها، از پس نقش شبه مالنایی! برآمد و توجه برانگیز ظاهر شد. اما نه بازی اش و نه خود فیلم، چندان که باید و شاید مورد ارج و قرب و اقبال قرار نگرفت و زود زود از ذهن و حافظۀ سینمایی خارج گشت.(فیلمی که “نوید محمدزاده”، سوپراستار کنونی، نقش کوتاهی در آن داشت.) اما حالا، ۱۱ سال بعد از آن فیلم فراموش شده، در اثر سینمایی دیگری ظاهر گشته که یکی از بهترین کارگردانان زن ایرانی آن را ساخته. به گمانم این بار، هم نقش و هم خود فیلم به واسطۀ همه چیزش در اذهان و یادها باقی خواهد ماند. “فائزه”، دختر، همسر و مادری است که قربانی نگاه دگم و ناحق مردانی درنده خو شد. شاکردوست مسیر عشق تا شهادت! را خوب ادا کرده. جاهایی اغراق آمیز ظاهر شده، اما بی گمان لازمۀ وقایع دهشت بار زندگی آن زن چنین بوده، اغراق ها، فریادها، ضجه ها، بیم ها و ترس هادر بازی اش زیاد است و نسبتا به جا. او همۀ اینها را خوب ادا کرده و متقاعدمان نموده بر کنش ها و واکنش هایش در مقابل آنچه این مادر در آن مهلکه دیده و کشیده. اما روراست باشیم و یادمان نرود که سینما یعنی جزئیات! شاکردوست تهرانی، بانویی شیک و امروزی است و این مدرن و امروزی بودن، خصیصه ای است که لااقل در چهره و ممیک او به وضوح قابل مشاهده است و به اصطلاح چسبیده به او. در “شبی که..” خوب گریم شده، عالی سرمه و وسمه داشته، اما لابه لای نقش، این لوکس بودن و خوش سر و سلیقه گی بیرون می زند و هر چه سادگی را بازی می کند، نمی نشیند بر روی ماه این بازیگر. بعد هم کمی نابخردانه، در اکران های خصوصی و عمومی، قبل و بعد از نمایش فیلم، جلوه دار و آراسته، باخوش دوخت ترین و خوش برش ترین پوشش ها و لباس ها، ظاهر می شود؛ انصاف دهید، هرچه کنیم، او را در هیات شاکردوست می بینیم نه له عنوان فائزۀ ساده و بی آلایش که مفت و مسلم قربانی نگاه های پرعقده و کینه ورزانه شد. فرشته صدرعرفایی، ستاره ای در اوج (ولی هنوز ناشناس) صدرعرفایی از آن نام هایی است که سوپراستاربازها! بعد شنیدن اسمش، شاید بپرسند: “حالا کی هست!؟” ولی او، بی اغراق کارنامه و گذشتۀ کاری پربار و سرسنگینی دارد که پرداختن به کارهایش می شود مطلبی بلند و طولانی. اما در “شبی که…”، صدرعرفایی، استعداد و توانایی اش در آسمان بازیگری را به تلالو رسانده و همچون ستاره ای پرسو و درخشان در نقشش تابیده؛ او به جای کاراکتری کاملا متمایز از خودش، درون و برون، حرکت و ایستایی، نگاه و بیان و… را زیسته و بدان تبدیل گشته. اینچنین چهارچوب های معمول بازیگری در سینمایمان را وانهاده و صورت و شیوه ای جدید را نشانمان داده، پس غمنازی گشته که غم ناحق بودن اولاد را با گوشت و خون به جان خریده و با این حال ناز عروس تهرانی را می کشد، هرچند که دخترک را هشدار داده بود که پسرش به درد دختر چشم قشنگ شهری که کمی هم می شلد! نمی خورد. او زن آزرده ای را مقابل چشمانمان نهاده که از دیاری رنج دیده و بی التفاتی کشیده می آید، زنی که سراسر عمر نامهربانش، به هیچ انگاشته شده. با نگاه های مرده ولی نافذ، با دهان بسته که انگار لب بالایی را همیشۀ عمر گزیده (چرا که هیچ نمی توانسته بگوید در برابر زور و جبر روزگار –و نامردی مردان زندگی اش_)، با حرکات تمام و کمال دستانش، مثل نوازش کردنش، در آغوش کشیدن، پاک کردن عرق یا شاباش بستنش بر قنداق نوۀ تازه متولد شده، همه و همه زنِ بلوچ سختی دیده و خوشی زندگی نچشیده ای را برایمان تصویر کرده که متاسفانه نمونه های واقعی اش، واقعا وجود دارند. او به راستی ستاره ای درخشان است در مجموعۀ سینمای ما. شبنم مقدمی، ستارهای با عیار بالا (توانا در بازی ها، گفتار و ادای لهجه) مقدمی از همان آغاز کارش (در اواسط دهۀ ۷۰) –مثلا بازی در جُنگ و مجموعه ای تلوزیونی، در نقش دختر جوانی که نمی توانست به اطرافیان “نه!” بگوید-، در رُلی معمولی و در برنامه ای خیلی معمولی، حیرت انگیز و خیره کننده ایفای نقش نمود؛ چرا که هرکس با هر میزان توجه و شناخت از بازیگری متوجه پتانسیل و انرژی بالقوۀ او، در این حرفه می شد. وی در “شبی که…” نقش مهم و کارسازی را بازی کرده، از آن روی که صاحب اصلی نقش هنوز زنده، حاضر و ناظر است. بازی در نقش “اعظم محسنی دوست” با لهجۀ به اندازۀ قمی و بدون گل درشت کردن (لهجۀ او در کل نقش آفرینی اش، دیالوگ گویی ها و گفتگوهایش کم رنگ و پررنگ نمی شود)، از پس کاراکتر مهم فیلم با لیاقت تمام برآمده و مصور نقشی گشته، پرفراز و نشیب و پرآب و تاب و ما را با این شخصیت تنش کشیده و دردمند همراه ساخته و حس هم ذات پنداریمان را در تمام لحظات فیلم با خود همراه کرده، حتی در تلخ ترین و فاجعه آمیزترین صحنه، که نمی بینیم و او می بیندش. آرمین رحیمیان، ستاره ای با آیندۀ روشن (پرده دری در قتال) آرمین رحیمیان، این بازیگر ۲۶ ساله، با بازی در نقشی بی رحم و خوف انگیز، استعداد عجیبی را از خود نشانمان داده؛ مهم ترین فاکتوری که می توان در بازی این جوان خوش آتیه بدان اشاره کرد، حقانیت و مشروعیتی است که او در نقش “عبدالمالک ریگی”، به خود می دهد، در عین قساوت و شقاوتی که می دانیم در دل این کاراکتر لانه کرده. او آنچنان از پس نقش برآمده که حتی تماشاگر را کمی مردد می کند؛ که شاید حق با اوست و راست می گوید! اینکه می خواهد جهانی را از زشتی و پلیدی ها برهاند! او کنار آتشی شعله ور نشسته، کودکی معصوم را در آغوش گرفته و بااعتماد به نفس و اتکا بر مشروعیت خویش، انگشت اشاره بالا گرفته و با حرکات حق به جانب سر و چشم هایی تر شده و اشک آلود (تصویری آشنا)، می گوید:”[…] گاه دوستان از من سوال می کنند، پرسش می کنند که چرا در قتال پرده دری می کنی؟ دار می زنی! سر می بری! باید در جواب آن دوستان بگویم که ما تمام این کارها را می کنیم که دشمن بیشتری به صحنه بیاید و ما بیشتر از کفار بکُشیم و خداوند بیشتر از ما خوشنود باشد […] مومن باید با تمام اخلاص به مبارزه با کفار برود. اگر اخلاص نباشد، الله تو را کمک نخواهد کرد[…]” این مونولوگ! –به زعم من- کلیدی ترین و اساسی ترین دلیل ساخت این اثر به حساب می آید و تصویر و تصوری است از “کیش شخصیت” و فجایع بارآمده از این خصیصه. جایی که به اسم دین، خود شیفتگی یک انسان!، “تدین” نام می گیرد، حقانیت فقط و فقط از آن خود پنداشته می شود، همه دشمن به حساب می آیند و اینچنین یاد و بیگانه به خاک و خون کشیده می شوند. اسلام تکفیری نتیجۀ جنون و دیوانگی نیست، بلکه از افراط نشات می گیرد، افراط در برزرگ بینی و محق پنداشتن خویشتن، افراط در ایمانی کور. یکی از سهمناک ترین و دلخراش ترین سکانس های سینمای ایران در این فیلم رقم می خورد؛ تصویری که عبدالمالک می خواهد به کودکی که هنوز خوب حرف نمی زند و درست راه نمی رود، نحوۀ پر کردن سلاح و شلیک با آن را بیاموزد. این قاب هولناک ولی واقعی، این عکس از شقاوت انسانی، خبربد می دهد از آیندۀ نسلی که پایه های آموزش و پرورشش با خشونت (یا باید گفت قساوت)، به بهانۀ تنبیه و تعزیر و جزا، نهاده شده. نسلی که گرفتاری ها و مشغولیات، حواسمان را پرت کرده از آتیه و آیندۀ آن. پدرام شریفی، شهاب، ستارۀ دنباله دار(او اشّکمان را درآورد) بازی به جای برخی کاراکترها به خاطر فاصلۀ نقش تا بازیگر، جرات، جسارت و دقت افزونی می خواهد، خصوصا اگر عقوبت و پایان نقش، شرایط حساس و دلخراشی در پی داشته باشد. پدرام شریفی بازیگری اگزجره و پرفریاد نیست، این را از بازی آرام و پرقرارش در اولین تجربۀ سینمایی او، “ماهی و گربه”، می توان فهمید. وقتی آن شبه جمله: “اینطوری!” را با آن بی تفاوتی تنیده شده در خاطرات، خطرات و گذشته بیان می کرد، می شد حدس زد که فیلمسازهای زیادی سراغ او خواهند آمد. و اینچنین شد. شریفی در نقش یک قربانی معصوم و بی خبر، در فیلم خانم آبیار بازی کرده و (با همان غلظت گفتار خودش)، اشّکمان را در آورده! — «لعنت به هر دو خاندان شما باد! که مرا نصیب کرم های گورستان کردند.»(“مرکوتیو” در نمایشنامه “رومئو و ژولیت”) این آسمان پرستاره (ما گل های خندانیم؟ فرزندان ایرانیم؟) فیلم، حکایت عاشقانۀ پرتب و تابی است که در یکی از بدترین برهه های تاریخی ایران، در یکی از بداحوال ترین و ناخوش ترین ادوار از روزگار مردم این سرزمین، میان درد و رنج روحی-روانی-اجتماعی-(خصوصا) اقتصادی مردمان، با تلخ ترین و گزنده ترین شکل ممکن، حرف دل آدم هایی را می زند که به خاطر سایه ها و یوغی که اجتماع بر گردنشان نهاده، عشق را زیرپا، لگدکوب می کنند. “فائزه” و “عبدالحمید” چه در واقعیت، چه در تصویرشان در فیلم، افسانه ای نبوده و نیستند؛ “شیرین و فرهاد” خودمان و “رومئو و ژولیت” آن وری ها نیستند. دقیقا و عمیقا، واقعی و رئال هستند، کاملا از گوشت و خون. لای آب و گل و خاک، عشقشان را نشانمان می دهند. اما –یکی از دلایل اینکه- جوانانی چون عبدالحمید را بدانجا می رساند و داغ بر دلمان می نشاند و مصیبت زده مان می کند، داغ و مُهر ناعادلانه ای است که جامعه (که ما نیز بخشی از آن هستیم)، برپیشانی اینان زده، به عنوان قومی جدا، مردمانی سوا و غیر از خودی. عبدالحمیدها، عبدالواحدها(خود عبدالمالک را نمی گوییم، حساب او جداست!)، چشم که باز می کنند، ادراک می کنند که مذهبشان، مصبشان، قومشان، توجه ها و نگاه های ملت و دولتشان بدانها فرق دارد، به گردن انداختن و افکندن یوغ تفاوت ها، هیچگاه و در هیچ صورت و شرایطی، نتایج و عواقب درستی نداشته و ندارد. “شبی که ماه کامل شد” را ببینیم و بیشتر حواسمان باشد به نسل های بعدی، تفاوت های قومی و نژادی شان را مثل خوار در چشمشان فرو نکنیم؛ اگر می گوییم “ما گل های خندانیم، فرززندان ایرانیم”، حقیقتا چنین آموزش دهیم و عمل کنیم، که تُرک و کرد و عرب و بلوچ و… خود را بخشی از کالبد این سرزمین بدانند؛ که اگر چنین کنیم وقایع و داستان های واقعی، مثل آنچه بر بی گناهانی چون فائزه و شهاب و… آمد، بر سر کودک و جوان و پیرهای آینده مان نیاید.