پایگاه خبری تئاتر: نمایشی که نامش «عاشقانههای خیابان» است و نه «عاشقانههای زیر خیابان»، روایتی از زندگی سه زنی است که در مترو دستفروشی میکنند و از قضا هر سه دلباخته مردی آوازهخوان شدهاند که دلباخته هر زنی میشود. این خواننده آواره به نقل از خودش هر شب را با یک دختر سر میکند و همه آنها را هم دوست دارد. نقش این مرد آواره را رضا یزدانی ایفا میکند که از قضا مخاطبان نمایش را همچون سه زن دستفروش مسحور و مفتون میکند و شاید فضا برای تداوم این آوارگی عاشقانه را بیش از پیش فراهم کند. اجرای نمایش هم به همان منوال اجرای سابق مدیر کارگردان شده است: «یک دقیقه و سیزده ثانیه». مخاطبان را کف زمین مینشانند و بازیگران در میان آنان حرکت میکنند و مونولوگ میگویند. آن وسطها هم یک متلکی پراکنده میشود تا مخاطب چیزی بگوید تا از دلش تئاتر شورایی درآید. هر چند در اجرای اخیر وضعیت اسفناکتر هم میشود. همه چیز به یک Catwalk شباهت دارد. ستارگان نمایش و در صدرشان خواننده شبهمعترض در یک مسیر خطی میروند و میآیند. حرف میزند. فقط حرف، حرف، حرف. از همه چیز میگویند به جز ماهیت اجتماعیشان. از خانواده و مردی که کتکشان میزند تا عاشق شدن در میان جماعت بیرون و جنسی که میفروشند؛ اما خبری از آن دو سال تحقیق نیست. اینکه چرا ما در جامعه دستفروش داریم؟ چرا مترو محملی خوبی برای تجمع دستفروشان است؟ چرا روند دستفروشی در تهران رو به رشد است؟ چرا هیچگاه طرحی برای ساماندهی دستفروشان طراحی نشده است؟ چرا همواره مجموعه مسئول در مترو با دستفروشان رفتاری سلبی داشته است؟ در این Catwalk نود دقیقهای تماشاگر مرزی میان دستفروش و ستارگان آزاد شده از قفس دنیای مجازی نمیبیند. او خودش را به ضریح مطلوبش رسانده است و به جای گوش فرا دادن به دو سال تحقیق مبسوط کارگردان، مبهوت صدای دورگه خواننده است. او میشنود که دستفروش مترو آرزو میکند به زودی زنان دوچرخهسواری کنند و درهای ورزشگاهها به رویشان گشوده شود. او مکث نمیکند. از این دو خواسته میگذرد و مخاطب از خودش نمیپرسد مدیر سابق شهرداری برای این دو خواسته چه کرده است. او که چهار سال سخنگوی شهردار وقت بوده، تلاشش در این زمینه چه بوده است؟
آیا خودش کمپینی یا تلاشی یا سمیناری در این باره برگزار کرده است؟ هر چند این مدیر کارگردانشده در تمام دوران مدیریتش حتی یک برنامه علمی درباره معضل دستفروشی نداشته است، مشخصاً برای معضلاتی که برای جامعه امروز ایران هیچ به حساب میآید هم هیچ گامی برنداشته است. پس با نمایشی روبهرو هستیم که بیش از برجسته کردن مشکلات زنان دستفروش، آنان را در Catwalk ایرانشهر، چون مانکنان گیشهپسند عرضه میکند. در دهانشان چند خواسته مبتذل شده میگذارد تا نگوید دستفروش مترو چگونه زیست میکند و چه میخواهد. راستی کسی میشنود که دستفروش مترو از مشکلات مسکنش بگوید؟ مخاطبی میشوند که دستفروش مترو برای امرار و معاش خود به چه نحوی با گنگها و دستههای خلافکار کنار میآید؟ در نمایش برای آنکه مترو هم حضوری داشته باشد اسم چند ایستگاه به میان میآید. هر چند همه ایستگاهها بالاتر از هفتتیر است. محل موعود هم حقانی است. با این حال کارگردان نمیداند و گویی انگار تا به حال از ایستگاه مترو شهید همت استفاده نکرده تا بداند جمعیت چندانی سوار و پیاده نمیشود. در عوض میگوید که هجوم جمعیت در همت به چه دهشتی است. اگر مدیر محترم مشتری مترو بود، میدانست دفترش نزدیک به ایستگاه میرداماد است. در رفتوآمدهای روزانهاش، حداقل از دفتر تا خیابان بهشت - ایستگاه امام خمینی، ورودی غورخانه - بدون نیاز به دو سال پژوهش، میفهمید ایستگاه همت چه ویژگیهایی دارد و حقانی چه شرایطی دارد. صنعت فرهنگسازی و راههای پول درآوردن از فقرا سال گذشته درباره نمایش «یک دقیقه و سیزده ثانیه» به مقاله بسیار مهم «صنعت فرهنگسازی: روشنگری به مثابه فریب تودهای» نوشته تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر ارجاع دادم، جایی که دو فیلسوف انتقادی از رویه فرهنگسازی با استفاده از مفاهیم تودهگرا در یک جامعه رو به لیبرالیسم - که نشأت گرفته از فرهنگ بورژوایی است - سخن به میان میآورند. آنان در مقاله خود از صنعتی سخن میگویند که فقر میتواند در قامت یک ستاره به تصویر کشیده شود و عاملی برای فروش گردد؛ بدون آنکه مشخص شود چرا فقر وجود دارد. در صنعت فرهنگسازی توهم به جای واقعیت القا میشود. آزادی به عنوان ملاکی از دموکراسی بستهبندیشده در اختیار شما قرار داده میشود. تجربه لذت از اثر هنری بر واقعیت آن ارجحیت مییابد و مهمتر آنکه کسب سرمایه و افزایش سوددهی در درجه اولی قرار میگیرد.
به مصاحبههای اخیر کارگردان «عاشقانههای خیابان» دقت کنید که چگونه عاشقانه از فروش میگوید. او پس از خبر توقف نمایشش برای بازبینی به خبرنگاری میگوید: «من بیش از همه نگران تماشاگر هستم؛ چرا که تا روز آخر، همه بلیت ها فروش رفته بود (سولد آوت بودیم).» برای او مهم نیست نمایشش در مسلخ بازبینی دستخوش چه تغییراتی میشود. تغییرات ممیز نقشی در گیشه او نخواهد داشت؛ چرا که کسی برای دیدن دستفروشان مترو به ایرانشهر نمیرود. مخاطب در اثر به ظاهر شورایی وارد خالهزنکبازیهای سه زن میشود که بیش از دغدغههای اجتماعیشان از دغدغههای شخصیشان میگویند. این دغدغه چنان سانتیمانتال میشود که دیگر درد مشترک میان زنان هم نمیشود. یک شبح از وضعیتی خیالی است. یک وضعیت که در آن میشود با همراه کردن مخاطب به شیوه شعر مشهور «خر برفت» مولانا، سر مخاطب را کلاه گذاشت و بابت پیرامتنی که به نمایش میگذارد، گیشه را پر کرد. از این پیرامتن و گیشه چیزی نصیب فقیر نمیشود. گیشه بازگشت مالی دستمزد ستارگان را تضمین میکند و برای کارگردان سود مالی خوبی به همراه خواهد داشت. حتی در فروش بلیت شرایطی برای خرید ارزانقیمت لحاظ نشده است تا همین فقیر عامل فروش، مخاطب نمایش شود. او سهمی از این نمایش ندارد؛ چرا که حضورش، با متنی که در میان مخاطب ایجاد میکند، میتواند محفل بورژوایی نمایش را از بین ببرد. پس نمایش چیزی شبیه بازیهای گلادیاتوری است که در آن میان بردههای یکدیگر را میکشند و در حاشیه گود، بورژواها از جان کندنها لذت میبرند. در صنعت فرهنگسازی که کارگردان نمایش در آن دخیل است، این جان کندن نمایشی میشود تا کسی نفهمد فقیر بیرون ایرانشهر چگونه جان میکند. چگونه از آب کره بگیریم در آن مقاله نوشته بودم «به نظر در جامعه طبقاتیزده ایران وضعیت به گونه دیگر است. یک طبقه موضوع هنر طبقه دیگر میشود. یک بار در قامت کمدی به او خنده زده میشود و یک بار از او تراژدی میسازند و با آن کسب مال. این هنر صرفاً یک صنعت است. اثری بر جامعه هدف خیالی ندارد... همانطور که آدورنو در مقاله مشهورش از دموکراسینمایی فضای صنعت فرهنگسازی سخن میگوید، میتوان این شبهآزادی را در اجرای گیلآبادی نیز دید. جایی که به نظر چارچوبها فروریخته است و تو به عنوان مشارکتکننده در یک اجرا، کنشی متقابل ارائه میدهی. خوشحال از آنی که مخاطب منفعل نبودی؛ ولی هیچگاه از انفعال خارج نمیشوی. هیچگاه اعتراض نمیکنی. هیچگاه نمیگویی من در یک دایره بسته اسیرم. من نمیتوانم در این بازی نمایشی قواعد را در هم شکنم. نمیتوانی چیزی خلاف نمایشنامه انجام دهی. در شکلگیری دیالوگها دخیل نیستی. حتی زمانبندی نمایش نیز در دست تو نیست. تو تنها طبق خطوط طراحی شده توسط کارگردان پیش میروی. تو در یک دیکتاتوری هنری اسیری و جهانت همان تشکچه قهوهای زیر پایت هست. این دیکتاتوری حتی میتواند مسیر نگاهها به سمت خود را عوض کند. او میتواند پاک کند.» این فاجعهای است که شهرام گیلآبادی در «عاشقانههای خیابان» میآفریند. او بر تن کارگران نمایشی میسازد و پولی به جیب میزند و جایی که مدعی است Sold Out کرده و پولی رد و بدل شده است، نمایش اما به سبب تخلف و عدمتمکین به قانون متوقف شده است، میگوید آن را در پارک هنرمندان، بدون داشتن مجوز اجرا میکند. بازگردیم به دوران شهرداری و اینکه شهرداری آن زمان چه میزان به اجرای نمایشهای محیطی کمک کرده است. پاسخ هیچ است؛ چرا که در آن زمان اجرا در جایی همانند پارک مخل امنیت پارک به حساب میآمد و گیلآبادی تئاتری هیچ کمکی به این ماجرا نکرد.
نمایشهای گیلآبادی کانون توجه مخاطب را اصل ماجرا دور میکند و او را به سمتی میبرد که صنعت فرهنگسازی از او میطلبد. جایی که ما باید برای سلبریتی سینهها را چاک کنیم و برای دست زدن به او از نزدیک هزینهای بپردازیم. صنعت فرهنگسازی هر چند در تئاتر هنوز پا نگرفته است و ردپایش در سینما به خوبی مشهود است - که نتیجهاش پولشویی و کمدیهای بیخاصیت شده است -؛ اما زنگ خطرش به صدا در آمده است و در حال بیخاصیت کردن هنری است که میتواند مصلح باشد. میتواند آگاهیسازی کند و میتواند شرایط را به نحوی نشان دهد که یک ضعف اجتماعی برجسته شود و مخاطب را نسبت به آن حساس کند. کاری که صنعت فرهنگسازی و در کنارش کارگردانی چون گیلآبادی خواهانش نیست.