پایگاه خبری تئاتر: نمایش «آبی مایل به صورتی» نوشته و کارگردانی ساناز بیان، از جمله تئاترهایی است که شاید بتوان گفت در چند سال اخیر، به کرات اجرا شده و یکی از طولانیترین اجراها را داشته است. بیان در کارهایش نگاهی اجتماعی و منتقد دارد و همین نکته باعث انتخاب سوژههای جسورانه، متفاوت و جذاب میشود که در پرداخت دراماتیک هم او به تمام وجوه کار میپردازد. در این نمایش به افرادی که دچار اختلالات جنسیتی هستند پرداخته شده است. با ساناز بیان گفتوگویی درباره «آبی مایل به صورتی» داشتیم که ناگزیر به نمایشهای دیگر او هم کشیده شد؛
آیا میتوان نمایش «آبی مایل به صورتی» را در تئاتر مستند بررسی کرد؟ تئاتر مستند نزدیک به گونهای از تئاتر به نام «تئاتر واقعیت» (theatre of reality) است و به نوعی خویشاوند این نوع از تئاتر است. گستره تئاتر واقعیت، انواعی از تئاتر را دربرمیگیرد که به نوعی با واقعیت در ارتباط هستند. اولین نمایشی که من در این فضا کار کردم، «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» بود که سال 92 اجرایش کردیم. در آن زمان، خیلی هم تجربه اینچنینی نداشتم. در آن نمایش، حتی به یک جنس از تئاتر مستند ورباتیم یا کلمه به کلمه نزدیک شدیم. یعنی تمام دیالوگها و شخصیتها نه تنها از واقعیت گرفته شده بودند، بلکه حتی جملاتی که این شخصیتها میگفتند، برداشته شده از مصاحبههایی بود که با سه زن متهم به قتل انجام شده بود و اینها را من فقط تدوین کرده بودم. بدون اینکه چیزی از خودم به آن اضافه کنم. شاید در حد سه، چهار جمله اضافه کردم. اما باز هم تئاتر مستند، به معنای بسته و دقیقش نمیتوانست باشد. از آنجایی که من خودم کتابی در مورد تئاتر مستند ترجمه کردم، میتوانم بگویم ما در آن کار به تئاتر مستند نزدیک شدیم. در نمایش «شلتر» که من برای امین میری نوشتم، باز هم به تئاتر مستند نزدیک شدیم. در «آبی مایل به صورتی» یک کار پژوهشی گسترده انجام شد و نمایشنامه فقط برگرفته از یک اتفاق و الهام از زندگی آدمهای واقعی نیست. من حتی حضور خودم را در مصاحبهها و تجربه مادر شدنم را در قصه آوردم. آن قدر تجربه چهار سال پژوهشی که داشتیم روی من تاثیر داشت که حتی فضای ساکن مصاحبههای آن روزها در اتاقهای دربسته و ساکت هم تبدیل به فضای نمایشنامه و اجرا شد و جنس اجرا هم به سمت فضای مصاحبههای واقعی رفت. در نهایت هم میتوان گفت که گونهای از تئاتر واقعیت بود. به هیچ رو اسم تئاتر مستند را رویش نمیگذارم. به دلایل مختلف... مثلا چون برخی از شخصیتها، تلفیقی از چند شخصیت بودند یا اینکه در تئاتر مستند، باید ارتباط بین شخصیتها هم همان ارتباط عینی باشد که در واقعیت وجود دارد یا دلایل دیگر. در حالی که این افراد را من جداگانه ملاقات کردم و در بستر قصه شهرزاد قرار دادم. شهرزاد هم تا حدودی یک شخصیت واقعی بود و مادر من، واقعا گزارشی درباره این موضوع نوشته بود و یکی از این افراد دفترچه خاطراتش را به مادرم داد که بعدها توسط پسرش کشته شد. البته آن کسی که دفتر خاطراتش را به مادر من داده بود، نامش دنیا بود. اما من چیزهای را تخیل کردم. من این کار را تجربه ای پژوهشی در فضای تئاتر واقعیت میدانم با گرایش به جنسی از کار روزنامهنگارانه. من در مورد تئاتر «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» میگفتم؛ این یک تئاتر ژورنالیستی است. این تئاتر هم تقریبا همین بافت را دارد.
منظورتان از تئاتر ژورنالیستی چیست؟ اصلا چنین چیزی وجود ندارد و این اصطلاحی شخصی است که من به کار میبرم. شکلی از تجربه تحقیقی و روزنامهنگارانه.
یعنی نوعی گزارش اجتماعی است؟ نه فقط یک گزارش اجتماعی. این کار پیش از هر چیزی یک نمایش و یک درام است. هیچوقت بافت گزارش و تجربه روزنامهنگارانه بر تئاتر نمیچربد. این ویژگی همیشه برای من اولویت دارد. اما در مواردی، از شکل گزارشهای روزنامهای استفاده شده است. چون من تجربه محدود و کوتاهی در روزنامهنگاری هم داشتهام و آنجا شما باید بتوانید در نثر و روایت، همه جوانب موضوع را در نظر بگیرید. و در کنار این، من این نمایشنامه را با تاکید بر فضای مصاحبههای اجتماعی نوشتهام.
کمی درباره کار پژوهشیای که برای نوشتن این نمایشنامه انجام دادهاید توضیح دهید. فارغ از آن دفترچه خاطراتی که در اختیار مادرتان بود و در نمایشنامه هم به آن اشاره شده است، شما با یک گروه در این زمینه، کار پژوهشی کردهاید. از زمستان سال 92 و سری اول اجرای نمایش «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» که در تالار شمس بود، این ایده به ذهنم رسید. از همان موقع شروع کردم به مطالعه در این زمینه و همزمان به طور پراکنده با دوستانی که در این زمینه فعال بودند، از طریق فضای مجازی مرتبط شدم. نمایشنامه را همان موقع شروع به نوشتن کردم و بخش اساسی آن را پیش بردم. منتها حدود دو سال ما معطل مجوز اجرا و فراهم شدن شرایط تولید بودیم. از سال 95 خانم نسرین ریاحیپور که جامعهشناس و انسانشناس هستند، به گروه ما پیوستند و ما با انجمن حمایت از بیماران مبتلا به اختلال هویت جنسی مرتبط شدیم. البته میدانیم که ترنسسکشوال بیماری نیست. اما این نامی هست که روی این انجمن مانده و همان انجمنی است که خانم ملکآرا تاسیس کردند. الان هم دیگر فعال نیست. اما در آن دوره فعال بودند. همزمان با افرادی که در این زمینه تجربه نزدیکی داشتند، گفتوگو کردیم. همچنان سعی کردیم از طریق پایگاههای اینترنتی، منابع به روز غیر ترجمه در این زمینه مطالعه کنیم. منابع فارسی خیلی ناقص و قدیمی است. از سوی دیگر فکر کردیم شاید تجربه روانشناسان و پزشکانی که این عزیزان به آنها مراجعه کردهاند هم جالب توجه باشد. کتابهایی هم در حوزه انسانشناسی جنسیت بود و آثار فوکو و چند فیلسوف و نظریهپرداز دیگر را این بار با دید دیگری و متفاوت از مطالعات قبلیمان خواندیم. به نحوی انگار شما روی تز دکتری کار میکنید، اما قرار نیست چیزهایی را که از پس مطالعه و پژوهش به آن میرسید را بنویسید. قرار است این اطلاعات به مثابه تجربه همزیستی با این افراد در جایی از وجود و قلب من به عنوان نویسنده تهنشین شود و از مجموع اینها، چیزی بیرون میآید که به قصه تبدیل میشود.
در شخصیتپردازی این کار، ما با روایت مواجه بودیم و این طور نبود که کاراکترها در مواجهه با هم و از طریق کنشها یا دیالوگهایی که با هم دارند، شناخته شوند. هر یک از شخصیتها، روایت خودشان را میگفتند و مصائبی که بر آنها رفته و نحوه برخورد خودشان و جامعه پیرامونیشان با مشکلی که داشتند... این شیوه از روایت، یک سری از امکانات صحنهای را از شما میگیرد. اینجا من این شانس را داشتم که به جز اینکه نویسنده کار باشم، کارگردانش هم بودم. به همین دلیل هم میتوانستم به شناخت خودم اعتماد کنم. من در هنگام نگارش این نمایشنامه هم به دنبال میزانسنهای جذاب و به رخ کشیدن قدرت کارگردانی خودم نبودم. اصلا به دنبال این نبودم که به عنوان کارگردان دنبال اتفاق صحنهای بروم که به شنیده شدن آدمهای قصهام غلبه کند، اینجا همه چیز باید به نفع شنیده شدن صدای گروهی از آدمهای در سایه مانده حذف میشد. حتی از نیمرخ بازیگران استفاده نکردم. همه این شخصیتها، رو به نویسنده- تماشاگر حرف میزنند. و من میخواستم این مواجهه با تماشاگر اتفاق بیفتد. اولین و درخشانترین امکانی که تئاتر در اختیار نویسنده میگذارد، مواجهه زنده و رودررو با تماشاگر است. مثلا در سینما این امکان میسر نیست. این مواجههای که میگویم، از جنس تئاتر تعاملی و کنش مستقیم با تماشاگر نیست. این مواجهه یک کنش در درون تماشاگر ایجاد میکند. یک چالش درونیست نه اتفاقی بیرونی. یعنی به نوعی عاطفه تماشاگر را تحت تاثیر قرار میدهد تا بتواند به تغییر شناخت برساندش. اصولا کار هنر این است که از طریق تاثیر گذاشتن بر عواطف، آگاهی را تغییر دهد. این مواجهه منجر به یک کنش درونی در درون تماشاگر میشود و نه بین دو بازیگر روی صحنه. در این روزگار، این نوع از تئاتر شاید در سلیقه برخی نباشد. فارغ از سختی کار که دشوار است دو ساعت، تماشاگر را با مونولوگ نگه دارید که کار را دنبال کند. اما اگر جریانهای معاصر دنیا را دنبال کنید، متوجه میشوید که تجربه فضای ایستا جرم نیست. یک انتخاب است و این رویکرد در تئاتر معاصر دنیا و حتی در کارهای آدمهای بزرگ خیلی تجربه میشود. در مجموع فکر میکنم که انتخاب درستی داشتهام.
در این نمایش ما با صداهایی مواجهیم که بریدههایی از مصاحبههای ضبط شده است و تاکید بیشتری بر واقعنمایی نمایش دارد. و از سوی دیگر با حضور نویسنده بر صحنه مواجهیم. آیا نمیشد همین داستان را بدون حضور نویسنده روایت کرد؟ به هیچ وجه نمیشد. اول اینکه این داستان، مجموعهای از خرده روایتهاست. در همین حالت هم ما 9 شخصیت داریم با 9 روایت مختلف. این خودش خیلی گیج کننده است. تا وسط قصه ما هنوز نمیدانیم که مجید شهرزاد است و اگر که ما یک نخ تسبیحی در اینجا نمیداشتیم که این قصهها را به هم پیوند دهد، ما سردرگم میشدیم. اینجا دفترچه خاطرات شهرزاد نخی ست که این کاراکترها و روایتها را به هم پیوند میدهد و این دفترچه مثل یک جور میراثی ست که به من رسیده. من به لحاظ اخلاقی اجازه استفاده از صداهای واقعی افراد مصاحبه شونده را نداشتم. دنبال چیزی بودم که کمک کند به مستند کردن فضای داستان... و آن در نهایت شد حضور خودم. به هرحال بخشی از انتخابهای ما هم ناشی از سلیقه ما است. و اساسا اینکه من متوجه نمیشوم که چرا من نباید میبودم؟ زمانی که من این نمایشنامه را مینوشتم این نگرانی را به عنوان یک مادر، در مورد بچه خودم هم داشتم و این مساله خیلی برای من مهم بود که تماشاگر بداند این نمایشنامه را یک مادر باردار نوشته... آن هم زمانی که هنوز جنسیت بچهاش مشخص نبوده. این روی دریافت تماشاگر از حرف نمایشنامه تاثیر زیادی دارد.
به طور کلی شما چه رسالتی برای تئاتر و نمایشنامه قائل هستید؟ اغلب در کارهای شما با نگاه پررنگ اجتماعی مواجهیم. من سالها پیش، نمایشنامه «هتلیها» را نوشته بودم و اخیرا حمید آذرنگ، همسرم، آن را کارگردانی کرد و یا نمایشنامه «خوابهای خاموشی» که در سالهای دانشجویی، دهه 80، نوشتم که جایزه نمایشنامهنویسی هم گرفت و راجع به شبهای موشکباران تهران و تجربه کودکی ما متولدین دهه 60 در سالهای جنگ بود. این دیدگاهها همیشه بوده، یک جور تروما، یک جور زهر، رنج... شاید همه ما تنها کاری که میتوانیم بکنیم این باشد که آنچه که دغدغه زیستن ما به عنوان انسان است و برآمده از زندگی ماست، را بنویسیم. آن چیزی که میفهمیماش و مساله ماست. من حتی تجربه کار دیجیتال انتزاعی هم داشتهام که پرفورمنس تئاتر بود و دیالوگ نداشت و همهاش رقص بود؛ در جشنواره تئاتر فجر سال 89 در کارگاه نمایش اجرا شد؛ «ترانههایی برای سایه». حمیدرضا اذرنگ، همسرم، مثالی دارد که میگوید؛ ما میخواهیم از این طرف خیابان به آن طرف برویم، پاچههای شلوارمان را باید بالا بگیریم چون همه جا پر از ایدههای اجتماعی است. جامعه ما پر از قصههایی است که ما را رها نمیکنند. برای من این جوری است. شاید هر کس کارهایش شبیه خودش باشد. شاید من هم کارهایم به خودم نزدیک هستند، از این حیث که بحث جنسیتزدگی این جامعه همیشه من را آزار داده و این مساله به نوعی در کارهای من هم دیده میشود.
برخی از نمایشنامههای شما منتشر شده است. به عنوان نویسنده وضعیت انتشار نمایشنامه را چطور میبینید؟ برای اجرا ارجحیت بیشتری قائلید یا انتشار نمایشنامه؟ هر چند که در هر اجرا و با توجه به نگاه کارگردان، نمایشنامه میتواند در شکل دیگرگونی اجرا شود، اما نمایشنامه به عنوان یک اثر مستقل هم میتواند حیات داشته باشد. ولی من خیلی پشیمان هستم که «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» و «هتلیها» را چاپ کردم. به دلیل اینکه آن قدر این نمایشنامهها بدون مجوز کار شد و عدم رعایت حقوق مولف که دیگر من اجرای این نمایشنامهها را ممنوع کردم. تا همین امسال که دیگر گفتم؛ هر کس که میخواهد این نمایشنامه را کار کند، به من اطلاع دهد، ولی همهتان کار کنید. و شروع کردم به مجوز دادن. چون این نمایشنامه در شهرستانها هم خیلی اجرا شده است. من فقط میخواستم در جریان اجرای این متن باشم. بدون هیچ چشمداشت مالی. همان هم از من دریغ میشد. و من به همه گروهها تاکید کردم که حتما به تعداد افراد گروه، نمایشنامه را بخرید و کپی نکنید یا از روی فیلم اجرا نمایشنامه را پیاده نکنید.