پایگاه خبری تئاتر: مثل هیچکس، روایت میناست. زنی که هفده سال پیش، با وحید یکی از برادران دوقلوی وحید و فرید، به عشق نابش، پیمان بستهاست، و تنها یک سال از شهد شیرین عشق نچشیده، همسفر زندگیاش، به همراه برادر دوقلوی خود، بار سفر به پاسداری از میهنش میبندد و چندی بعد، تنها جنازهای از آن دو به خانواده بازمیگردد، و گویی آن دومی در چنگال دژخیم، گروگان ماندهاست.
جسد به خاک سپرده میشود با نام فرید، آن برادر همسر. همه بر این عزا تأیید گزاردند. مینا نیز چون دیگران به زبان و اشک چشم، برادر همسرش را در خاک بدرقه راه کرد تا او را جایگاهی بلند در بهشت باشد، اما نه به دل گریست، که او، نه بر درستی پیکر نشان داشت و نه بر اسارت همسر خویش، ایمان. بعد از شانزده سال اما، وحید بازمیگردد، با دستی پلاستیکی، با روحی آزرده، و با جسمی خسته.
مینا اما همچنان عاشق، اما در بودن یا نبودن این مرد در نقش همسر و همسفرش، در گمانی بیپایان. نمایش، تقابلی گزینشی بین جسم و روح یک انسان است. انتخابی است بین جسم و شخصیت معشوق مینا، بین وحید یا فرید. مینا در گیجی بین انتخاب وحید یا فرید، در فضایی شانزده ساله از توهمات خود، رفت و برگشت میکند. آنچه مینا را به این درجه از بدگمانی رسانده است آن است که او در ناخودآگاه خود، سالها این تردید را پروراندهاست که جسد مدفون در زیر خاک، به راستی وحید بودهاست یا فرید؟
مینا شانزده سال است که در فضای تاریک و بیپاسخ جسد مدفون زیر خاک، با خویشتن خویش، تنهاست، و برای پرسش خود هیچ پاسخی نمییابد. نمایشنامه، وزن خود را تنها بر شخصیت مینا میگذارد و از گسترش بیشتر شخصیت وحید، آنچنان خبری نیست، که این گسترش شخصیتی میتوانست کمکی در پیشبرد داستانی باشد.
نمایشنامه، بازگویی مونولوگ درونی مینا، برای تماشاگر پنهان اوست. مینا در برزخ باور و یا ناباوری وحید دست و پا میزند، و از مخاطب درونش، و شاید از وجدان خویش کمک میخواهد تا آیا وحید را باور کند یا نه؟ نمایشنامه، تکپرسوناژ آغاز میشود و تکپرسوناژ نیز پایان مییابد.
تنها پرسوناژ در برابر بازیهای مینا، نه وحید یا فرید، بلکه درون خود میناست. نمایش اما، دیوان دادرسی مخاطب مینا را برای دادرسی به کمک میطلبد تا او را در یافتن پاسخ، یاری دهد.
مینا با عشق شانزده سالهاش، که پیدرپی، معادل ثانیهای آن را نیز تکرار میکند، بر قله قهرمانی عشق مقتدرانه میایستد، و بر این عشق کمنظیرش افتخار میکند. او در دالانهای تاریک و پُرتردید درونش، به مسأله بودن یا نبودن میرسد.
مینا میداند که چهرهاش پیر شدهاست، اما پیوسته و پیدرپی، بر جاودانگی و اصالت عشقش تأکید دارد و اصرار میورزد، چرا که عشقش همچنان و بانشان، باقی ماندهاست.
آنچه او میخواهد، جسم و پیکر وحید نیست، بلکه شخصیت و هویت عاشقانه وحید است که مینا در پیاش میگردد تا شاید باز همچون شانزده سال پیش با آن عشقبازی کند، ولی آن را نمییابد.
مینا همچون عاشقی است که سالها نقش نیمه گمشدهاش را نیز خود بازی کردهاست و همچنان در ادامه این بازی راه میسپارد. شانزده سال است که مینا در تکامل عشقش به بینیازی رسیدهاست و با افتخار و تأکید بر این عشق، نیمه بازگشتهاش را شایسته عشق آسمانی خویش نمیداند.
کارگردانی نمایش، با اجرایی رئالیستی و حسی، از مرزهای رئالیسم تا ورود به سورئالیسم رفت و برگشت دارد. اگر چه دکور، محدودیتی در طراحی میزانسن صحنه ایجاد نمیکند، اما کارگردان در مرکز، و نیمه راست صحنه، علاقه بیشتری به دراماتورژی حرکتی از خود نشان میدهد، و بسیار اندک و کوتاه به پیشصحنه، نیمه چپ، و پسصحنه میرود.
بهرهبردن از اکسسوار، همچون لیوان شربت، گل، ساعت، ... هم میتوانست دراماتورژی بیشتری در میزانسن حرکتی بازیگران بیافریند. دگرگونی بازی مینا، کاملاً حسی و با دگرگونیهای شخصیت درونی او حرکت میکند.
مینا فوران احساسات درون زنی را به نمایش میگذارد که حالا و پس از شانزده سال، از بالای سکوی قهرمانی، به حریف شکست خوردهاش، پیروزمندانه میخندد.
پرستو کرمی، در اجرای نقش مینا، با تغییرات آنی و سرشار از حس خود، به سادگی، برتری مهارتیاش در اجرای چنین نقشهای روانکاوانه پیچیده را در برابر پارتنرش به رُخ میکشد. دکور، با اِلِمانهای واقعیاش، در کنار تصاویر ساعتهای غیرواقعی، ترکیبی از رئالیسم و سورئالیسم را به نمایش میگذارد، که این خود، راه را برای اجرای سورئالیستی نمایش باز میکند.
بهره از نور، در کاربردهای روشنایی و ایجاد فضای درونی دراماتیک برای کارکترها، به خوبی انجام میگیرد. موزیک، نقش کمرنگی در نمایش به خود اختصاص میدهد، که البته این نقش میتوانست پُررنگتر نیز باشد. طراحی لباس و گریم نیز در تناسب خوبی با زمان و مکان رویدادها، کارکترها را همراهی میکنند.
جنگ هشت ساله ایران و عراق، همچون هر جنگ دیگر بشر، آن چنان در یاد و فرهنگ و ادبیات و هنر مردمان، جای گرفتهاست، که هر روایت نو و ناگفته از آن، گویی: کز هر زبان که میشنوم نامکرر است. مثل هیچکس، روایتی دیگر است از پنهانترین کنجهای محجوبانه زن این سرزمین که بین یقین و شک خود، و بین خواست و عقلش، در برهوتی بیپایان سرگردان است.