پایگاه خبری تئاتر: یکی از دلایلی که این روزها کارهایی با سبک و سیاق رئالیستی کمتر به روی صحنه میرود، جدا از سخت و حساس بودن این گونه نمایشی، طرز تفکر اشتباهی است که برخی دوستان درباره مساله رئالیسم دارند. آن طرز تفکر اشتباه این است که برخی برای این گونه نمایشی سقف و حد تعیین میکنند.
در واقع پتانسیل درام را تقلیل میبخشند و این گونه میپندارند که عرصه رئالیسم، عرصهی مناسبی برای بیان توانمندی و استعدادشان نیست و نمیتوانند با این گونه نمایشی تمام توان و خلاقیتهای خود در شاخههای مختلف نمایشی اعم از نویسندگی، بازیگری و یا کارگردانی را به منصهظهور برسانند. نکته اینجاست که بر اساس این تفکرغلط و ناشیانه، تفکر اشتباه دیگری پدید آمده با این مضمون که آثاری با پرداخت واقعگرایانه، فقط به درد کار بازیگری میخورد و عرصه را بر کارگردان و طراحان دیگر میبندد. (یحتمل اگر مرحوم رادی که معمولا قیافهای عبوس و جدیای داشت با این گزاره مواجه میشد، قاهقاه به خنده میافتاد چرا که وی جزو معدود کسانی بود که اهمیت درام در رئالیسم را شناخته و میتوانست یک شبانهروز درباره این شیوه و بسط آن در صحنه صحبت کند، روحش شاد).
خوشبختانه «افرای ژاپنی» به کارگردانی کشفیاصل از این دو طرز تفکر اشتباه گذار کرده و در تلاش است تا از لابهلای این واقعیتگرایی گزنده، داستان خود را برای مخاطب تعریف کند. این ادعا از همان صحنه اول و با میزانسن بازیگران، طراحی صحنه و به ویژه طراحی نور به حقیر اثبات میشود. پر واضح است که کارگردان بر این صحنه اندیشه ورزیده و تمام تلاشش را کرده تا کدهای مورد نظر خود را به مخاطب معرفی کند.
به عنوان مثال افرای ژاپنی را در آوانسن قرار داده و نور موضعی بر آن تابانده. نوری که نه خیلی واضح و نامحسوس توجه را به خود جلب میکند. این دقت البته در طراحی زری کریمی در نوع و رنگ لباسها نیز کاملا به چشم میآید. اما این خلاقیتها در کار بازیگران پیش نرفته و حالت ایستایی به وجود آورده است. گویی اثر به مانند یک اتود خوش آب و رنگ درآمده تا یک اجرای حرفهای و نهایتا سه هفته تا یکماه برای حفظ و اجرای دیالوگها زمان گذاشته شده که در اصل این گونه نیست. شاید میتوان تصور کرد که کارگردان که در این نمایش نیز به عنوان بازیگر به ایفای نقش میپردازد، مدام در پلاتو در قامت بازیگر و کارگردانی که از بیرون مشاهدهگر است در رفتوآمد بوده و برخی ظرایف کاری خود و همکارانش را سهوا نادیده گرفته است.
چون تودماغی درآوردن کلیشهای کاراکتر آنری توسط فرد به شدت خلاقی چون حمید رحیمی (شاید چیزی که از رحیمی دیدیم ده درصد تواناییهای او در بازیگری هم نیست) یا طرز بیان بد زری کریمی که بسیاری از واژهها را میخورد و یا منقبض بودن کیمیا جواهری را بشود به نحوی تحمل کرد اما این که بازیگران تا این حد ناچیز از زبان بدن خود غافل هستند را نمیشود. برخلاف نظر برخی دوستان بنده معتقدم که در این دست آثار، بازیگر به شدت میتواند صحنه را مال خود کرده و نهایت توانمندی خود در نشان دادن یک کاراکتر متفاوت از بقیه را بروز دهد.
البته که نقش نویسنده و کارگردان نیز در این بروزرسانی از اهمیت زیادی برخوردار است اما خود بازیگر نقش کلیدیای را ایفا میکند چرا که نه تنها باید نمایندهای خوب برای نتیجه کار نویسنده و کارگردان باشد، بلکه باید وظیفهای که در قبال خودش به عنوان بازیگر قائل است را به نحو احسن انجام دهد. این غفلت ناشی از بازی، میزان لذت مخاطب از اثر را تا حد زیادی کاهش میدهد.
به این صحنه توجه کنید: اینس و آنری به پشت صحنه رفته و محیط پذیرایی خانه را برای اوبر و سونیا خالی میکنند. پشت سونیا به اوبر است. اوبر با سرعت به سمت سونیا رفته و اکتی انجام میدهد شبیه به بوسیدن گردن سونیا. سونیا اما واکنشی ندارد. به سمت اوبر بازگشته و لبخندی میان آن دو رد و بدل میشود. آنها سالها پیش با هم رابطهای داشتند و تا این جای نمایش کسی از این رابطه خبر ندارد و این اطلاعات هماکنون برای مخاطب فاش میشود. در ادامه این اطلاعات داده میشود که اوبر در تلاش است تا دوباره رابطه خود با سونیا را احیا کند اما سونیا با متلکهای خود به او میفهماند که از وی گذار کرده و هماکنون زندگی خوبی را در کنار آنری سپری میکند.
البته این اطلاعات به طریق دیالوگ بر ما فاش شده اما واکنشها و گاه زبان بدن بازیگران چیز دیگری میگوید. آن عدم واکنش سونیا و لبخندش به اوبر وجه دیگری را جدای از دیالوگهایی که بر زبان میآورد به ما نشان میدهد. یا در صحنه آخر که میتوانست اوج درخشش آنری باشد با بازی بد و ابتدایی حمید رحیمی به یأس نشسته در اثر بیشتر دامن میزند! فردی که همواره به واسطه همسرش متهم است به ترسویی و محاظهکاری، به یکباره از کوره در میرود و کنترلش را به کلی از دست میدهد. بر مهمانان خود شمشیر کشیده و بر سر آنها فریاد میکشد و بسیار خشمگین است. شوک پایانی آنری نیز درنمیآید و مضحک میشود چرا که او از قبل میدانسته که سالها پیش زنش با اوبر که اینک به عنوان یک محقق با او همکاری میکند رابطه داشته و حتی از این هم خبر دارد که بچهای که او را پدر صدا میزند در اصل حاصل مشترک رابطه سونیا و اوبر است.
حال واکنش سونیا به وجه تازهای از شخصیت همسرش که تازه بر وی برملا شده چه باید باشد؟ اساسا این قضیه تا چه اندازه اهمیت دارد؟ آیا این وجه کاراکتر و پردازشش برای ما مهم است یا دانستن رابطه سونیا و اوبر؟ البته کارگردان به اشتباه دومی را انتخاب کرده، آنری را در قامت مظلوم و سونیا را ذلیل داستان معرفی میکند. ذلت رابطه اوبر و اینس نیز که دیگر نیازی به کشف نداشته و از همان ابتدا سطح سخیف آن کاملا مشهود است (هرچند که هر دو بازیگر به شدت بد این نقشها را ایفا میکنند اما درام جان سالم از دست آنها به در میبرد). مونولوگ پایانی آنری و قصهای که از پدرش برایمان تعریف میکند نیز دردی را از کاراکتر دوا نمیکند. آنری حیف میشود و نمایش نیز پایان مییابد.
اما با این اوصاف «افرای ژاپنی» میتوانست بدل به یک موجود آزاردهنده برای مخاطب باشد که خوشبختانه این گونه نشد. فکر میکنم متانت کارگردان و تلاش حداکثری گروه در پدید آمدن این شور و حال مثبت بیتاثیر نبوده باشد. هر چند که میتوانست بهتر و پویاتر از این حرفها باشد.