پایگاه خبری تئاتر: برشت در نمايشنامه «كلهگردها و كلهتيزها» به مفهوم عدالت ميپردازد؛ اينكه چگونه در غياب جامعهاي عادلانه، انسانها به چنان انحطاطي دچار ميشوند كه فيالمثل شخصيتي چون «كالاس رعيت» تنها آرمان زندگياش، داشتن يك قاطر و نپرداختن بهره مالكانه شود، آن هم زماني كه دخترش «نا نا» در عشرتكده خانم «كورنا مونتيس»، با دستمزدي ناچيز مشغول كار است و حتي حق آن را ندارد كه انعام مشتريان را دريافت كند.
برشت به شكل درخشاني نشان ميدهد كه چگونه برآمدن فيگور راديكال و شبهانقلابي چون «ايبرين» ميتواند به تحليل رفتن سويه سياسي تودههاي تحت ستم منجر شده و درنهايت به حكومتي تازهتاسيس ميدان دهد كه با راديكاليسمي انحرافي، بار ديگر مناسبات ناعادلانه قديم را به شكلي تازه، بازتوليد ميكند. پروژه مشترك هاله مشتاقينيا و مرتضي اسماعيلكاشي، با نگاهي به جهان برشت اجرا شده است. گو اينكه چندان از لحن طنازانه و تودهپسند برشت خبري نيست و بيش و كم با روايتي اكسپرسيونيستي و هذيانگرايانه از اجراي «كلهگردها و كلهتيزها»، آن هم در يك موزه روبهرو هستيم كه گويي پيش از اين اردوگاه مرگ بوده. اجراي نمايش «پنجاه پنجاه» را ميتوان ذيل همان سنت روايي پس از جنگ دوم جهاني صورتبندي كرد كه نويسندگاني چون «پريمو لِوي» بر آن پافشاري كردند تا روايت از دست رفتگان، به فراموشي دچار نشود.
به لحاظ اجرايي، فضا دو قطبي است؛ اشارهاي بيواسطه به همان تقسيمبندي كاذب و فاشيستي توده مردم در نمايشنامه برشت، اينكه مولفههاي نژادي و ناتوراليستي، در اينجا فرم سرها، به كار برساختن ايدئولوژيك نوعي فرماسيون سياسي و اجتماعي ميآيد و انسانها را به ابژههايي منقاد قدرت نوظهور و خطرناك تبديل ميكند. فضاي موزه كه اغلب با تاريخ و حافظه جمعي گره خورده، ناگهان با رستاخيز مردگان، بدل به اردوگاه ميشود. مردگان بازگشتهاند تا بار ديگر امكان اجراي دستهجمعي يك تئاتر را بيابند. بدنهايي اغلب دفرمه شده، با ژستهايي هراسان و نگاههايي خيره. مردگان لباسهايي متحدالشكل بر تن دارند كه هر نوع فرديت و عامليت را پس ميزند و نشاني است از يك زيست اردوگاهي با موجوداتي كه به قول آگامبن به حيات برهنه فرو كاسته شده و تنها با اعداد از يكديگر متمايز ميشوند. استراتژي مرتضي اسماعيلكاشي در مقام طراح و كارگردان، بازنمايي اكسپرسيونيستي يك هراس جمعي و ترسخوردگي همگاني است. بيجهت نيست كه در انتها وقتي آن دو محفظه شيشهاي كه بار دراماتيك صحنهها را بر دوش دارند، در كنار هم قرار گرفته و فضايي مشترك ساخته ميشود و تفاوتها رنگ ميبازد، ناگهان موزه بار ديگر تبديل به اتاق مرگ شده و هولوكاستي ديگر به راه ميافتد؛ لحظه آجيدن اجرا و رفتن از منطق «پنجاه پنجاه» به يك كليت صد در صدي مرگبار.
اجرايي مانند «پنجاه پنجاه» را ميتوان فرمي از متا-تئاتر دانست. يك گروه اجرايي كه قرار است نمايشي را روي صحنه آورند، متا-تئاتري كه در آن خبري از همدلي و كار داوطلبانه نيست و از قضا همراه است با نوعي اجبار اقتدارگرايانه. فيالمثل در طول اجرا مردي را مشاهده ميكنيم كه لباس نظامي بر تن دارد و نقش «ايبرين» را بازي ميكند؛ فيگوري مقتدر كه مدام مشغول دستور دادن به بازيگران است. او در نقش كارگردان، اسلحه به دست، به اجرايي تمايل دارد كه هر نوع مقاومت و اعتراض اجراگران را پس زند. نظام زيباشناسانهاي كه با زور اسلحه بر صحنه اجرا ميشود، از جهان برشت فاصله گرفته و زيست اردوگاهي تودههاي بيشكل در گتوها و اتاقهاي مرگ را بازنمايي ميكند. بدنهايي ماسيده، ميلهايي سركوب شده و عشقهايي به محاق رفته. اين است جهاني كه در نمايش «پنجاه پنجاه» اجرايي ميشود.
همكاري مشترك هاله مشتاقينيا و مرتضي اسماعيلكاشي، تجربهاي است قابل اعتنا در توليد تئاتر با هنرجوياني كه قرار است در يك پروژه طولانيمدت مشاركت كنند؛ نوعي تمرين زيستن جمعي. دور شدن هاله مشتاقينيا از نوشتن در باب فضاهايي كه در آن طبقه متوسط گرفتار بحران اخلاقي روايت ميشود، قدمي رو به جلوست. ديگر بازنمايي اين طبقه با انواع بحرانهاي اخلاقي، بدون اشاره به ساختارهاي موجود، امري سترون و غيراخلاقي است. «پنجاه پنجاه» دور شدن از اين روايت كردنهاي كليشهاي از طبقه متوسط و رفتن به ساحتي مهلك اما لذتبخش است؛ جايي كه مردگان بازگشتهاند تا اميدهاي فراموش شده را بار ديگر زنده كنند، حتي در اتاقهاي گاز و در انتظار مرگ، در مقابل ايبرينهاي اسلحه به دست، در همان فرا رفتن از دوگانههاي كاذب و بدل شدن به يك كليت صددرصدي سياسي.