پایگاه خبری تئاتر: به نظر میرسد که با « مرداب روی بام» سهگانه شما از کارهای لورکا به پایان برسد؛ اثری که بهنوعی با برداشت شما پایان زندگی خود لورکا را به نمایش میگذارد.
البته برداشت من نیست. زندگی و مرگ لورکا شباهت زیادی به شخصیتهایی دارد که تصویر کرده. همان اتفاقی که برای ماریانا پیندا میافتد سالها بعد برای خود لورکا هم در اثر حکومت دیکتاتوری فرانکو میافتد. یعنی دستگیر و بهخاطر هیچوپوچ اعدام میشود.
اما در این نمایش وقتی پسرعمو را اعدام میکنند بیاختیار ذهن به سمت اعدام لورکا میرود.
شاید به این دلیل که تاثیرپذیری شدید خود من از لورکا جریان مرگش است. اگر بیوگرافی لورکا را به قلم یان گیبسن که درخشان هم نوشته بخوانید متوجه میشوید که زندگی او علاوه بر شعر و نقاشی و نمایشنامههای لورکا بازتابی از مرگ اوست. یعنی او بدون اینکه خودش بخواهد این نگاه را در آثارش نشان داده است. نصرت رحمانی جمله زیبایی دارد تحت این عنوان: «بر گور من بنویسید جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد.» این جمله مصداق کاملی از لورکاست که نجنگید البته اگر بخواهیم مفهوم شکست را حضور فیزیکی در نظر بگیریم که لورکا هم حذف شد اما تا مدتها از او صحبت شد.
پس این وجه سیاسیدادن در این دوره برای شما مهم بود.
کاملا مهم بوده است. اصلا دوسال بهخاطر همین منظور صبر کردهام. این نمایشنامه بهخاطر ملاحظاتی از جشنواره کنار گذاشته شد. منتظر ماندم تا زمانش برسد. من نمیتوانم به جامعه خودم بیتفاوت باشم اما معنی آن هم این نیست که موجسواری کنیم یا شعار بدهیم. این نمایشنامه سعی کرده فقدان را به نمایش بگذارد؛ فقدانی که منجر به سقوط و فروپاشی و یأسی میشود که در آخر کاراکترها به آن میخندند. درواقع یک قصد متضاد به تصویر کشیده میشود.
نمایش در جایی تمام میشد که همه میخندند ضرب بیشتری نداشت تا مونولوگ آخر؟
متوجه هستم که اگر از نظر ساختار نمایشی بخواهیم صحبت کنیم صحنه خنده پایان بسیار خوبی است. همانطور که صحنه مرگ برادرزاده یک پایان است. این کار سه پایان دارد و من میخواستم این تجربه را در یک درام معاصر انجام دهم که با چند پایان آن را به صحنه ببرم. پایان سوم آینه است، یعنی تصویر جمعی از یک ناخودآگاه جمعی که تصویر همه ماست و با ما صحبت میکند. حاضر نیست سکون را تجربه کند در نتیجه خودش را حذف میکند. جایی که این ناخودآگاه ضربهخوردهجمعی تصمیم به این حذف میگیرد فاجعه دوبرابر دردناکتر است. نتوانستم از این پایان بگذرم.
بهعنوان یک تماشاگر فکر میکنم اگر صحنه خنده یا به قول شما مرگ پسرعمو پایان نمایش بود خیلی بهتر بود اما این پایان یک مقدار کار را شعاریتر کرده است.
نمیدانم، اما از نظر سیکل نمایشنامه اگر دقت کنید همه کاراکترها یک واگویه دارند که شخصیت خود را تمام میکنند. اگر آنجا هم این اتفاق میافتاد شخصیت آینه یک آلترناتیو بود و دینامیسم خود را در اثر به پایان نمیرساند. اما از نظر ساختار اثر این دینامیسم باید به پایان میرسید. این نظر بنده است. خیلیها گفتهاند صحنه خندهها درخشان است و بعضی گفتهاند که خوب است که آینه نمایش را تمام میکند. اما پایانی که میبینید چیزی بوده که به نظر خودم باید اتفاق میافتاده هرچند در این مورد تعصبی هم ندارم.
اشاره کردید به اینکه سعی کردهاید اثر شعاری نباشد. اما اجرای کارهای لورکا در دوره ما با توجه به روحیه انقلابی لورکا و آثارش و روح سانتیمانتالیسمی که در روح او وجود دارد، خالی از شعار نیست.
بستگی دارد با چه زاویهای به آن نگاه کنیم. هملت شکسپیر هم میتواند شعاری باشد. همینطور خیلی از نمایشنامههای معروف دیگر. در این نمایش اما سعی کردیم بُعد سیاسی به آن دهیم. در حقیقت جامعه ما یک جامعه سیاستزده است و وقتی از سیاست صحبت میکنیم گوشها تیز میشود. در صورتی که این قصه سه زن است که بهخاطر اتفاقی که برای این مرد افتاده هرکدام سعی میکنند بهنوعی زندگی را ادامه دهند. پسرعمو میخواهد مبارزه کند و تا جایی پیش میرود، رزیتا اما خودش را ویران میکند تلاش میکند ولی با سکوتش با خودش میجنگد و بعد با ویرانکردن خودش... خدمتکار آلترناتیوی است که بهشدت سعی میکند آمبیانس زندگی را عوض کند ولی باز موفق نیست. کاراکترهایی که میآیند و میروند و نشان میدهند که زندگی جاری است. اگر بخواهید لورکا را با همان مصداقهایی که در دوره خودش وجود دارد اجرا کنید شعاری میشود اما اگر سعی کنیم فرم و روایت را به یک هارمونی برسانیم که اثر روایت شود این اتفاق نمیافتد.
ما در آینه تصویر یک عروس پیر را میبینیم که البته لباس عروس به تن ندارد و لباس خاکستری به تن دارد که همان رنگ پشت آینه است. درواقع این آینه انگار امتداد حضور این سه زن روی صحنه بود.
درست است. این همان ناخودآگاه فرسوده و پیری است که لطمه خورده و ما درباره آن صحبت میکنیم. درواقع چیزی جز بازتاب خود ما نیست و ما با آن این کار را کردهایم. یک روح جمعی است که ما خودمان آن را ساختهایم. گاهی جلو ما میایستد، گاهی همراهی میکند، گاهی حتی از ما منفعلتر است و گاهی تصمیم به حذف خودش میگیرد و گاهی آنقدر جسور میشود که وقتی زنها خانه را ترک میکنند چون نمیخواهند با تصویری از خودشان روبهرو شوند، تصمیم به حذف خودش میگیرد.
این موتیفهای تکرارشونده یکی از مهمترین ویژگی کارهای شماست. در این کار هم چهار موتیف تکرارشونده میبینیم. یکی چاقوهایی که بهجای گلهای زنبق به نمایش درمیآید، دستمالهای رنگی که در سراسر صحنه پخش میشود و خود صحنه و گلهایی که قرینه هم هستند و دستهایی که در میانه اجرا دیده میشود.
بازی با نشانه همیشه در آثار من هست. ما یک نشانه را میآوریم و آشناییزدایی کرده و آن را به چیز دیگری تبدیل میکنیم و در آخر آن را همانجا رها میکنیم. در هملت تشتها نشانهها بودند و قرار به تکرار نبود. در آثار قبلی و این اثر این موتیفها خود را تکرار میکنند برای اینکه به نشانهها به چشم یک شخصیت مستقل نگاه میکنم مثل شخصیتی که آینه، عمه و خدمتکار دارند. اینها درواقع آکسسوار نیستند، کاراکترهای پنهان نمایش هستند که با تبادلی که بین آنها و بازیگر و درام اتفاق میافتد بخش نانوشته اثر را روایت میکنند. اما این بخش نانوشته پیام یا مفهوم نیست، درواقع انتقال وجه ذهنی اثر است. بهخاطر اینکه اگر دقت کنید اثر در فضایی روایت میشود که در ظاهر کاملا واقعی است اما مدام جهان ذهنی در حال دیزالو شدن است. برای همین من همیشه این بازی با نشانه را دارم. حتی وقتی شعر مینویسم به نظرم این ساختار مدام در حال تکرار است و این قضیه یک مقدار به علاقهام به مینیمالیسم هم بستگی دارد.
اما استفاده از چاقو بهجای گل یک مقدار عجیب است.
در این صحنه زنبقی وجود ندارد و آنچه بین این افراد اتفاق میافتد خشونت است و ظاهرش خشن است اما رفتاری که با آن میشود لطیف است. اما همین چاقوها وقتی بین بازیگرها تبادل میشود یا در صحنه جابهجا میشود به مرور کارکرد خود را به معنی مفهوم خودش از دست میدهد.
همکاری شما با سیامک احصایی در این چند کار به نظر در القای چیزی که در اثر وجود دارد کمککننده به نظر میرسد.
آقای احصایی تکمیلکننده خوبی است. شاید بخشی از روحیه ایشان به این خاطر است که طراح بسیار باتجربهای است و درک درستی از ذهنیت کارگردان دارد. در مورد خودم میتوانم بگویم سیامک به شدت میداند که من چه میخواهم.
موتیف پارچه روی صحنه ایده چه کسی بود؟
ایده آقای احصایی بود. ایشان معتقد بود باید یکسری پارچه رومبلی استفاده کنیم که گلهای کوبیدهشده را نشان دهیم و دلیل دیگر هم میخواستم چیزی باشد که دستها دیده نشود که چطور بیرون میآید و برمیگردد. شما در این صحنه احساس میکنید دستها از داخل زمین بیرون میآیند و خطای دید ایجاد میشود.
پانتهآ پناهیها به نظرم واقعا در نقش خودش خیلی تاثیرگذار بود. تا جایی که یادم هست قرار بود شبنم مقدمی این نقش را بازی کند.
اول قرار بود خانم پناهیها بازی کند. اصل متن لورکا را به ایشان دادم و ایشان نتوانست ارتباط برقرار کند. کار را نوشتم و خانم مقدمی قرار شد بازی کند که ایشان سر یک سریال بود و دوباره خانم پناهیها بازی کرد و چون متن خودم را خواند، دوست داشت و قبول کرد که بازی کند. البته از نظر خودم همه بازیها قابل قبول بوده است. بهخصوص خانم جعفری، پسیانی، پانتهآ و ندا هنگامی، همه سعی کردهاند در راستای ذهنیت من نمایش را به تصویر بکشند. البته خانم پناهیها بازیگر بسیار خوبی هستند و نیاز به تعریف من نیست.
عبد آبست در نقش پسرعمو یک مقدار جوانتر از چیزی نیست که باید باشد؟
نمیخواستم سن این بازیگر زیاد باشد. چون در واقع این شخصیت بچه است و قرار نیست او را پخته ببینیم. او در 22سالگی مبارزهای کرده و دستگیر شده است. نمیخواستم یک مبارز 30ساله پخته را به تصویر بکشم، چون هر چه فرد پختهتر باشد، تصمیمش عاقلانهتر است و در واقع نمیخواستم یک چریک را به تصویر بکشم. میخواستم پسری را به تصویر بکشم که بابت عقیدهای رفته است.
اما طی 10سال رزیتا جاافتادهتر میشود اما این شخصیت همانطور میماند.
چون در ذهن رزیتا شروع به بازی میکند یعنی اینجاست که وقتی صحنه ملافههایی که در باد تکان میخورد در جهان واقعی نیست. وقتی هم که نامه آخر را میخواند که میگوید قرار است اعدام شود هنوز در ذهن رزیتاست و رزیتا حاضر نشده این تصویر را تغییر بدهد یا شکستهتر ببیند، در واقع این تصویر را حفظ کرده است. این قضیه کاملا تعمدی است.
به نظرم زمان اجرا اصلا مناسب نبود.
واقعیت این است که ما احتیاج داشتیم در دکور تمرین کنیم و تنها زمانی که میشود در سالنهای ایران با دکور تمرین کرد ایام نوروز است. درخواست داده بودیم و تماشاخانه به درخواست ما پاسخ داد یعنی خودمان خواستیم در این تاریخ اجرا داشته باشیم و خودمان خواستیم از بازیگران چهره استفاده نکنیم. در کارهای دیگر هم از دانشجویان تئاتر استفاده کردهام.
منبع: روزنامه شرق