پایگاه خبری تئاتر: تارانتينو با «روزي روزگاري... در هاليوود» عملا به يك بازسازي شخصي، بازيگوشانه و خيالين از برهههاي تاريخي (اواخر دهه 60 ميلادي) روي ميآورد تا لسآنجلس و هاليوود خود را در پيوند و همنشيني با دلبستگيها و علايق هميشگياش- از شخصيتها، مكانها، فيلمها و قطعات موسيقي- شكل دهد و اين امر براي تارانتينو امكاني فراهم ميآورد تا او آگاهانه و به طور مستقيم(توامان به لحاظ درونمايه و فرم) همين مساله بازسازي، جعل تاريخي يا روايت خيالين شخصي را به اصل و شاكله بنيادين اثرش «بدل» كند. مقوله جابهجايي، دگرديسي يا به عبارتي «بدلسازي» آن چيزي است كه «روزي روزگاري... در هاليوود» را از همان ابتدا بنا مينهد. وقتي دو بازيگر اصلي فيلم لئوناردو ديكاپريو و برد پيت در نقش(يا لباس مبدل) ريك دالتون و كليف بوث ظاهر ميشوند، دو شخصيتي كه اولي بازيگري رو به افول است كه به جاي شخصيتهايي در فيلمهاي هاليوودي بازي ميكند و ديگري «بدل» اوست كه در صحنههاي سخت و خطير در قالب ريك دالتون ظاهر ميشود؛ انگارهاي چند وجهي كه تارانتينو حتي در تيتراژ فيلم با هوشمندي و شيطنت بر آن صحه ميگذارد آنگاه كه نام برد پيت را بر تصوير ديكاپريو و اسم ديكاپريو را بر تصوير برد پيت مينشاند، آن هم در حالي كه دو بازيگر(در قالب نقشهايشان) به نحوي در ماشين نشستهاند كه دوربين آنها را از پشت سر و اندكي فرو رفته در سايه قاب ميگيرد: همچون حضورهايي تعويضپذير، قابل دگرگوني و شبحمانند.
اما نسبت ميان اصل و بدل، واقعيت و وهم، تاريخ و بازسازي تاريخي به همين جا محدود و خلاصه نميشود بلكه به تدريج طي فيلم به دفعات ابعاد دگرگونه و پيچيدهتري به خود ميگيرد تا آنجا كه «روزي روزگاري... در هاليوود» را بدل به يك فيلم-در-فيلم مداوم، يك هزارتوي غريب يا آينههاي تودرتو ميكند.
براي مثال وقتي ريك دالتون(ديكاپريو) در صحنهاي از فيلم «فرار بزرگ»(جان استرجس ۱۹۶۳) جايگزين و بدل استيو مككوئين(در نقش گروهبان هيلتس) ميشود-كه پيشتر در صحنه ضيافت فيلم تارانتينو، بازيگري نقش او را بازي كرده بود- يا پس از بازي در وسترنهاي اسپاگتي، پوسترهاي فيلمهاي اصلي را در حالي ميبينيم كه با چهره او بازسازي/جعل شدهاند. ارتباط ميان واقعيت، تاريخ و سينما ولي در فيلم صرفا به همين شكل دنبال نميشود اگر گاهي تارانتينو، شخصيتها و دنياي ساختگي و خيالين فيلمش را به درون دنياي خيالي و داستاني فيلمهاي «حقيقي» ديگر سوق ميدهد. از سوي ديگر واقعيت و امور واقع نيز راه خود را هرازگاهي به درون جهان فيلم تارانتينو مييابد. مثلا وقتي ريك دالتون(لئوناردو ديكاپريو) قرار است در فيلمي نقش شخصيتي ديگر را ايفا كند، نام اين شخصيت خيالي/سينمايي عامدانه «دي كاتو» انتخاب شده است كه شباهتي طنزآميز با نام خود بازيگر اصلي يعني ديكاپريو دارد. اگر ريك و كليف، يكي از قطبهاي فيلم هستند، در سوي ديگر- و در همسايگي خانه ريك دالتون- شخصيت شارون تيت(بازيگر واقعي سالهاي گذشته هاليوود) با بازي مارگو رابي قرار دارد.
مارگو رابي كه در اينجا بدل به شارون تيت خياليني شده كه ماجراي قتل او توسط گروه چارلز منسون سروصداي زيادي به پا كرده بود، داستاني واقعي و تاريخي كه البته در جهان سينمايي تارانتينو و با توجه به منطق اثر بايد انتظار داشت تا او با بازيگوشي، انتظارات مخاطب را در ادامه به چالش بگيرد يا حتي تماما در هم بشكند.
براي آنكه منطق ساخته تارانتينو و نسبت پيچيده و چند وجهي ميان شخصيت خيالي شارون تيت(مارگو رابي) را با شارون تيت واقعي دريابيم بايد به صحنهاي كليدي در فيلم اشاره كنيم. وقتي مارگو رابي (در نقش/بدل تيت) به سينما ميرود تا به اصطلاح حضور خود را بر پرده سينما در فيلم «دارودسته خرابكار» (فيل كارسون، ۱۹۶۸) به تماشا بنشيند، حال آنكه اين بار برخلاف حضور ريك/ديكاپريو در «فرار بزرگ»، اين خود شارون تيت حقيقي است كه در برابر شارون تيت خيالي(مارگو رابي) ظاهر ميشود. اندكي قبلتر وقتي شارون تيت خيالي جلوي گيشه سينما با دختر بليتفروش گفتوگو ميكند، جملهاي كنايهآميز و دوپهلو از زبان او ميشنويم كه هر چه بيشتر به توضيح و تبيين فيلم كمك ميكند:«من توي فيلم هستم». گفتهاي كه از دو سو به حضور شارون تيت در فيلم روي پرده و حضور مارگو رابي در نقش شارون تيت در فيلم تارانتينو اشاره دارد. اشارهاي كه مقوله وجود و تصوير يا انفكاك و فاصله ميان اصل و بدل را دگر بار با ظرافت در فيلم طرح ميكند. پس بيدليل نيست اگر بليتفروش از شارون تيت خيالي ميخواهد تا كنار پوستر شارون تيت واقعي بايستد تا از او عكسي به يادگار بگيرد؛ لحظهاي كه هر چه بيشتر بر فاصله و تفاوت ميان حضور واقعي و تصوير سينمايي شهادت ميدهد.
اكنون ميتوانيم به شخصيت كليف بوث(برد پيت) نگاهي بيندازيم، بدلكاري كه در فيلمها جاي ريك دالتون(ديكاپريو) را ميگيرد و به عنوان دوست صميمي و وردست او به چشم ميآيد. اما چگونگي پرداخت تارانتينو از شخصيت كليف نيز هر چه بيشتر بر جذابيتهاي «روزي روزگاري... در هاليوود» ميافزايد كه در بطن بازسازي زيباي مكاني و زماني از لسآنجلس و سويههاي فرهنگي و پادفرهنگياش، غرق در نور، رنگ(بيش از همه رنگ زرد)، سرخوشي، طنز، لحنها و حسهاي گوناگون به سرميبرد.
شخصيت كليف با آنكه يك بدلكار است اما در واقع «قهرمان» فيلم تارانتينو خود اوست؛ شخصيتي كه برخلاف ريك يا شارون تيت، اتفاقا از «اصالت»ي بيشتر برخوردار است و نه بدلي دارد و نه غير از حرفهاش بدل شخص ديگري در فيلم ميشود؛ شخصيتي كه نه فقط در صحنه شوخي و بازي تارانتينو با حقيقت تاريخي و واقعيت قادر است حتي بروس لي را از پاي دربياورد بلكه در انتها و جابهجايي نهايي فيلم اوست كه شجاعت واقعي را از خود به نمايش ميگذارد- آن هم در حالي كه ريك دالتون(كه به اصطلاح قهرمان فيلمهاست) در بيخبري محض به سر ميبرد. در نتيجه ميتوان دريافت كه در لحظات پاياني فيلم و وارونهسازي و دگرگون كردن روايت تارانتينو از ماجراي قتل شارون تيت- برخلاف فيلمهاي ديگر او- با تمهيدي ناگهاني و دلبخواهي مواجه نيستيم بلكه چنين غافلگيري و بياعتنايي نسبت به حقيقت تاريخي چيزي است كه از آغاز در حركتي تدريجي و فرآيندي دروني در جهان اثر تنيده شده است. از اين روي حتي خردهگيريهاي دمدستي از عدم انطباق ظاهر بازيگران با شخصيتهاي واقعي مسالهاي تماما اشتباه و بيارتباط به فيلمي است كه آگاهانه و عامدانه تمركز و محوريتش را بر همين عدم همساني گذاشته است.
آن چيزي كه ميتوانيم در انديشه افلاطون و ايده او در باب «مُثل» رديابي كنيم، آنجا كه هنر در نهايت فقط قادر است «رونوشتي از رونوشت حقيقت» باشد. لحظهاي را به ياد آوريم كه در انتها، ريك دالتون پس از رشادت بدلش كليف و آسيب ديدن او در برابر خانه شارون تيت ايستاده و به داخل منزل دعوت ميشود. دروازههاي خانه شارون تيت در حالي به محوطه سرسبز اما تاريك و غمافزاي خانه گشوده ميشوند كه گويي دروازههاي مكاني غير اين جهانياند كه به روي ريك باز شدهاند. دوربين تارانتينو به آرامي رو به بالا حركت ميكند و ملاقات ريك و شارون تيت خيالي را به نحوي نمايش ميدهد كه گويي يكسره ساحت و قلمرويي رويايي/كابوسگونه را نظاره ميكنيم، آنجا كه حتي حضور شارون تيت بيشتر به شبحي ميماند كه دقيقا به تصوير درنميآيد.
آيا در اين نما، تارانتينو، ريك را به عنوان بدل خودش جايگزين كرده كه آرزوي ديدار با شارون تيت را دارد؟ يا آنكه ريك پس از جراحت و آسيب بدلش(كليف) بدل به روحي تنها در دنيايي ديگر شده است؟ يا آنكه پايان خوش فقط در فيلمها(و نه در واقعيت) وجود دارد؟ هر چه باشد اين لحظهاي است كه سينماي تارانتينو را به سطحي ممتاز برميكشد.
فيلمي كه بيراه نيست اگر بگوييم با اختلاف، بهترين فيلم تارانتينو تا امروز است. فيلم به پايان ميرسد اما بار ديگر در ميانه تيتراژ، ريك را ميبينيم كه در يك تبليغ تلويزيوني كنار تصوير خود حضور دارد. صداي «كات» كارگردان به گوش ميرسد و ريك با اعتراض و عصبانيت از دروغين بودن تصوير تبليغاتي و تصوير حاضر سر صحنه در قياس با خود واقعياش فرياد ميزند. سكانس كوتاه و موخرهاي كه تارانتينو در آن حتي با خودش در جايگاه كارگردان و ماهيت فيلمش بازي ميكند.