امیر دژاکام در « پنجره ای رو به آسمان» خودش را می‌شکند، خودش را در میانه مخاطب قرار می‌دهد و گویی دیگر هراسی ندارد بگویند او دیگر استاد نیست.

پایگاه خبری تئاتر: چندی است کتابی با عنوان «تئاتر مردم» در بازار کتاب توزیع شده که به صورت تاریخی و با صورت‌بندی‌های متفاوتی از جمله سیر تاریخی یا طبقه‌بندی ژانرها و حتی نگاهی به تحولات صحنه، اشکال مردمی تئاتر را معرفی می‌کند. پیش‌عنوان «یک کتاب مرجع» نیز اهمیت کتاب را دوچندان می‌کند؛ چرا که با اتکا به آرای نویسندگان مختلف - کتاب تحت نظر جوئل شکتر، استاد هنر تئاتر دانشگاه سان‌فرانسیسکو - نگاشته شده است. هر چند دیدگاه عمومی نویسندگان به سمت اشکال عامه‌پسند و مردمی تئاتر است و حتی می‌توان ردپای برشتی بودن (Brechtian) در گفتار آنان تشخیص داد؛ اما نویسندگان تلاش می‌کنند با تکیه بر آرای نظریه‌پردازانی چون پیتر بروک، رابطه‌ای مدرن از تئاتر مردم ارائه دهند. 

شکتر در مقدمه کتاب با آوردن این جمله از بروک «همه تلاش‌ها برای احیای دوباره تئاتر به منابع مردمی بازمی‌گردد» خط مشی مشخصی نشان می‌دهد از اینکه تئاتر همواره در خدمت طبقه‌ای خاص نبوده است و جهان تئاتر به مراتب وسیع‌تر از تصور این روزهای ماست. هدف از این مطلب معرفی کتاب شکتر نیست؛ بلکه تلاقی‌های تاریخی است که تاریخ تئاتر و البته یک نمایش در این شب‌ها را برایم حاد می‌کند. روزگاری شعاری با عنوان «تئاتر برای همه» بر تارک اداره کل هنرهای نمایشی می‌درخشید، شعاری که هیچ محتوایی پشتش نبود و تنها توقعات را برانگیخت. از زمان خلق شعار تا به امروز تئاتر ایران به سوی نوعی تبختر پیش رفت تا جایی که همین جمله بروک به شکل فاجعه‌باری از یاد رفت. به عبارتی منابع مردمی نادیده گرفته می‌شد و توجه قاطبه تئاتر به جذب نخبگان در دو ساحت اقتصادی و مالی بود. به عبارتی حتی جذب مخاطب به واسطه حضور چهره‌های تلویزیونی، سینمایی و ورزشی صرفاً امری برای کشیدن پای نخبه اقتصادی بود و ساخت جهان انتزاعی مملو از پیچیدگی نیز برای جلب نظر نخبه دانشگاهی. این روزها امیر دژاکام نمایشی روی صحنه می‌برد که در نگاه اول می‌تواند حال هر یک از مخاطبان دائمی تئاتر را برهم بزند. نمایشی که در نگاه یک منتقد شلخته، بی‌محتوا، فاقد یک فرم منسجم، با بازی‌های بد و ادا و اطوارهای دمده، میزانسن‌های «داغون» و ترکیب‌هایی برآمده یک زیباشناسی ابتر. همه این صفات را می‌توان بدون درنگ به نمایش «پنجره‌ای رو به آسمان» اطلاق کرد. نمایشی که حتی نمی‌توانیم برایش یک داستان سرراست تعریف کرد. نمایشی که در بهترین حالت یک کمدی آزاد درجه دو است؛ اما نیاز به یک مکث اساسی است. اینکه از امیر دژاکام - که به زعم من از آن جهان نخبه‌گرا دور نبوده است و همواره نگاهی خاص به جذب مخاطب همه‌چیز فهم داشته است - چرا دست از آن ادبیت گذشته، از ساختارهای خاص پر از نشانه، از آن هم آکادمی‌گرایی فاصله می‌گیرد. چرا دژاکام به جای حفظ وجاهت استادی خویش، به سراغ نقطه‌ای می‌رود که در نمایش بایستد و بگوید «من امیر، یک مسافرم»؟ پاسخ را از همان نقطه‌ای باید جست که دژاکام بودن مسافر بودن خود را اعلام می‌کند. جایی که او خود را با مخاطبش این‌همانی می‌کند و مخاطبش در پاسخ می‌گوید «سلام امیر». دقت کنیم خطابی در قامت نام کوچک، نه «سلام دژاکام» و نه «سلام استاد»، چیزی که شاید برای من نگارنده در این عبارات تجلی پیدا کند. مخاطب «پنجره‌ای رو به آسمان» دژاکام را نه به عنوان یک تئاترشناس؛ که به عنوان بخشی از خود می‌پذیرد. نتیجه کار هم مشخص است، یک ساعت و نیم قهقهه‌هایی که نه هسیتریک است و نه مبتذل، خنده‌هایی است به خویشتن. آدم‌هایی روی صحنه چیزی جدا از مخاطبانش نیستند. معتاد ترک‌کرده‌ای که مسافر بوده و اکنون به این باور رسیده است این همه استادبودگی به هیچ دردی نمی‌خورد. زنی که دوست دارد بازیگر شود و نمی‌شود؛ چون جهان او را زشت و ناموزون می‌پندارد و چندین امیر کربلایی‌زاده که عامی و شهرستانی می‌آید و می‌رود و برنامه تلویزیونی را برهم می‌زند. هر بار با یک لهجه و هر بار اُمی‌تر از گذشته؛ با این حال مخاطب برایش دست می‌زند. برای مخاطب دیگر مهم نیست میانه نمایش باید تأمل کرد و نگاه کرد. او به هیجان آمده است از آدم‌هایی که خودش هستند. مخاطبی در دل سالن نشسته است که فهمش از تئاتر لذت است، لذتی که چندین سال است از او دریغ کرده‌ایم. امیر دژاکام را در این چند سال بررسی کنیم. او دو نمایش از برشت روی صحنه می‌برد که با وجود اقبال عمومی، نمی‌تواند نسبت مستقیم با جامعه ایرانی پیدا کند. سپس نمایش «نیلوفر و نفت» را براساس «بلبل سرگشته» علی نصیریان در ایرانشهر روی صحنه می‌برد که به شدت انتزاعی و دور از ذهن مخاطب است، نمایشی چنان غرق شده در استعاره که با قهر مخاطب روبه‌رو می‌شود. او در آخرین تلاش خود مکبثی را ارائه می‌دهد که حتی صدایی از آن به گوش نمی‌رسد. او به حاشیه رانده شده است. او دیگر دیده نمی‌شود. خبری از آن هیاهوهای دهه هفتاد نیست. همانند تصویری از او در تئاتر شهر در حین تعظیم برای مخاطبانش در سالن اصلی تئاتر شهر. او تغییر کرده است. متون خارجی را کنار گذاشته و به متن برادرش رجوع کرده است، برادری که متن را برآمده از زیستش نوشته است. نمایش داستان یک برنامه تلویزیونی است که متخصصانش درباره فلسفه و عرفان سخن می‌گویند. سخنانی که گوش فلک را کر می‌کند؛ اما نمی‌تواند آدمی را از واقعیت خود آگاه کند. غامض‌گویی و پیچیده‌سرایی در غالب کلمات مطنطن و خواب‌آور. ناگهان مردی وارد صحنه می‌شود که به زبان ساده ارزش زندگی را بیان می‌کند. مخاطب را از ملکوت دور می‌کند و به خودش سوق می‌دهد. به او می‌گوید تو چه هستی؛ همانطور که می‌دانم چه هستم. شاید چیزی شبیه به این حدیث شریف که می‌فرماید «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». دژاکام خود را شکسته است. خودش - شاید شبیه به تادوش کانتور - می‌آید و می‌رود، از میان صحنه عبور می‌کند، خسته می‌شود و می‌رود در میان مخاطبانش می‌نشیند. به آنان نگاه می‌کند و شاید در گوشی هم چیزی بگوید. لبخند می‌زند و از پایین به آن بالا جایگاه تماشاگر نگاه می‌کند. برایش دیگر مهم نیست مخاطب درون سالن اهل قیطریه زخم‌زنده است یا شهریار زخم‌خورده. برای او دیگر مهم نیست فرد حاضر در صحنه یک عاری از اعتیاد باشد یا ترک‌کرده‌ای پاک‌شده. یک همسانی در نمایش شکل می‌گیرد؛ همانطور که در نمایش استاد لفاظ با مرد ساده رپ‌خوان یکی می‌شود. همانطور که مجری بانوی پر از هیستری با کارگردان تلویزیونی یکی می‌شود. همانطور که تمام تیپ‌هایی امیر کربلایی‌زاده یکی می‌شود. این یکی شدن چیزی است که عموماً تئاتر امروز از آن فرار می‌کند. نمایش در عین حال یک پارودی علیه برنامه‌های تلویزیونی است، تلویزیونی که خود را منادی تعلیم و تربیت مردم می‌داند؛ اما بدل به یک بستر خطرساز برای تغییر ذائقه هنری مخاطب و در نهایت خلق بیهود‌ه‌ها شده است. نمایش دژاکام نشان می‌دهد این بیهودگی چگونه در افکار مخاطبان رسوخ کرده و افکار مردمی را به افکار نظام بازار سوق داده است. پس با همه آن وضعیت شلختگی‌اش ریاکارانه عمل نمی‌کند. تکلیف امیر دژاکام با خودش مشخص شده است. می‌توان رضایت را در چشمش دید، رضایتی که در «ننه‌دلاور» ندیدم، آنجا او عصبانی بود، حتی در «نفت و نیلوفر» هم عصبانی بود. مصاحبه‌هایش موجود است. حال باید بگویم «پنجره‌ای رو به آسمان» برشتی‌ترین اثر دژاکام است. هم اپیزودیک است و هم سرخوش، هم بسان آثار برشت تعلیمی است و هم برای پرولتاریا ساخته شده است. آنچه در «صعود مقاومت‌ناپذیر آرتور اویی» نمی‌توان دید. «پنجره‌ای رو به آسمان» یک کمدی-تراژدی ایرانی است، به همان اندازه علیه جریان تئاتر ضدروایی آثار ایرانی است که برشت علیه ضدروایت بود. هر چند نمی‌توان «پنجره‌ای رو به آسمان» را یک اپیک بدانیم؛ اما تلاشی است برای شکستن. شکستنی که هزینه دارد و آن هم از دست دادن مخاطبان قدیمی. حالا به کتاب شکتر بازگردیم. کتابی که می‌گوید در دوران عسرت امروز بازگشت به سرمایه مردم، راه رستگاری است. هر چند شکتر از زبان پیتر بروک این هشدار را هم می‌دهد «تئاتر مردم در ذات خود ضدخودکامگی، ضدسنت، ضد جاه و جلال و ضد ریاکاری است؛ ولی استثناها هم فراوان یافت می‌شود.»